را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد.
💠همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم حضرت زینب کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. سالها بود خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتارشده بودم که دیگر امید رهایی نبود.
💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که تو هدیه حضرت زینبی، نرو! و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
💠 حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بی خبر از خاطرم پرخاش کرد :بس کن نازنین! داری دیوونه ام میکنی! و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
💠در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه!
فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه! از کنار صورتش نگاهم به تابلوی زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزیدو دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست،ترسیدم.
💠چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :هیس! اصلا نمیخوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی!
💠و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :تو همه چیزهات خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!
💠 حس میکردم از حرارت بدنش تنم می سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :دیوونه من دوسِت دارم! از ضبط صوت تاکسی آهنگ عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی اش را به رخم کشید :نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی! و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد...
#ادامه دارد
~:
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
قسمت_دوازدهم
💠تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و بی اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله ای سرسبز متوقف شد تا خانه
جدید من و سعد باشد.
💠 خیابانها و کوچه های این شهر همه سبز و اصلا شبیه درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظه ای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
💠درِ ویلا را که باز کرد
به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده
بود که شیرین زبانی کرد :به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم! و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد
تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب وهواترین منطقه سوریه!
💠 و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :دیگه بخند نازنینم، هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره، یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداری ام میداد تا به ایران برگردیم و چه
راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر اینخانه کرده و به درماندگی ام میخندید.
💠 دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :به جبران بالیی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت! و ولخرجی های ولید مستش کرده بود
که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم.
💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حاال میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین خون ها میخواست سهم مبارزه اش را به چنگ آورد
💠که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد :فکر کردی برا
چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم! دیگر رمق از قدم هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سست تر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد.
💠 از سردی دستانم فهمید این همه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه ام راگرفت تا زمین نخورم.
💠دیدن این حال خرابم رؤیای فتح سوریه را از یادش نمی برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت!
💠 کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم! دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشک هایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :از اینجا با یه خمپاره میشه زینبیه رو زد!
💠اونوقت قیافه ایران و حزب الله دیدنیه! حالا می فهمیدم شبی که در تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و شیعه را به تمسخر گرفت :چراراه دور بریم؟ شیعه ها تو همین شهر سُنی نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!
💠 نمیفهمیدم از کدام حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید. وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
💠 تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از عشق کشید :نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا به زودی جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمه ای بخوره، پس به من اعتماد کن...
#ادامه دارد..
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
قسمت_سیزدهم
💠 طعم عشق را چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگری اش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم
مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
💠شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم.
💠 اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از
خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید،تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
💠داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمه شب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره ها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله های مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب
گریه فرو میرفتم.
💠 دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینب شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
💠اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفتهصدایم زد :نازنین!با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینی اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی هیچ حرفی نگاهش کردم. موهای مشکی اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :باید از این خونه بریم!
💠برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بی تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :البته تنها باید بری، من میرم ترکیه! باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظه ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید.
💠دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود،همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :نیروها تو استان ختای ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمی
م سکته میکنم!
💠 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم در گلویم ضجه زدم :بذار برم، من از این خونه می ترسم...
💠 هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :اینطوری گریه میکنی،اگه پای شوهرت برای جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه! نمیدانست سعد به بوی غنیمت به ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟ شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق هق گریه قسم خوردم :بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم .
💠اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر روی نگاهش را پرده ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره ای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانهچادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟
💠سعد دستانش را از دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای اون زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد.
💠وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در
را به هم کوبید. باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد.
#ادامه دارد
نویسنده:فاطمهولینژاد
رمان دمشق شهر ❤️🌿
قسمت_پانزدهم
💠در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم، و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!
💠 و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم
کند، که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟ با شانهای پهنش روبرویم ایستاد و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
💠زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرمکرد :تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری
میخوای جهاد کنی؟ میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :تو نیومدی اینجا که گریه کنیو ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد به داریا، ما باید
💠ریشه رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم! اصالاً نمیدید صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس وسکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :این اهل کجاست ابوجعده سر تا پای لرزانم را
تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانی ام اشاره کرد
💠و بیمقدمه پرسید :شوهرت همیشه کتکت میزنه؟ دندانهایم از ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرزکردهام کهبههمسرجوانش دستور داد :بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده! و منتظر بود او تنهایمان بگذاردکه قدمی دیگر به سمتم آمد زیرلبپرسید:اگهاذیتت
میکنه،میخوایطلاقبگیریقدمیعقبرفتم ،تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت
💠 کهصدای بسمه در گوشم شکست :پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتوعوض کن! و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم بود کهبه سمت اتاق فرار کردم او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمیسرکش تشر زد :من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالابیاد بعد!
💠و ای کاهش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته عربیبهگریهافتادم:شوهرم منو کتک نزده، خودم توکوچهخوردمزمین...اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون! نفهمیدم چه میگویدودلم خیالبافیکردمیخواهد فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به
گوشم سیلی زد
💠اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو
برسه! احساس کردم با پنجه جمالتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درددر همشکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!
💠 و بهانه خوبی بود تا