eitaa logo
🔹حیات طیبه🔹
2هزار دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
17.6هزار ویدیو
484 فایل
•﷽• پرسش و پاسخ اعتقادی مسائل سیاسی اخلاقی سبک زندگی اسلامی ... - کارشناس دینی و سیاسی - استادحلقه های معرفت -و مبلغ دانشگاه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/yamahdiadrekni72 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
مشاهده در ایتا
دانلود
@sokhan_tollab.mp3
زمان: حجم: 9.34M
🔊 💐🎙 حجت الاسلام 🍃🔻 موضوع 🔻🍃 💠 ازدواج رفتگر با تاجر با عنایت امام (ع)... 🔴 خیلی تاثیر گذار👌👌 💯💯 ═══✼🍃🌹🍃✼══ 🔴کــانال حیات طیبه حیات طیبه 1 در ایتا و سروش: 🆔 @yamahdiadrekni72 حیات طیبه 2(اخلاق وسیروسلوک) در ایتا: 🆔 @yalasarat2 حیات طیبه 3(سخنرانی های استاد اکبرزاده)در ایتا: 🆔 @yalasrat1 حیات طیبه 2 (سخنرانی های استاد اکبرزاده) در سروش: 🆔 sapp.ir/yamahdi1
هدایت شده از مصباح دوستان
🔻ماجرای تاجر وهابی سنگاپوری که مروج شیعه شد 🔰علامه مصباح: ↙️ شخص دیگری دیدم که تاجر کامپیوتر بود. آن وقت‌ها هنوز خیلی کامپیوتر رواج پیدا نکرده بود و تازه وارد بازار شده بود. روزی او ما را برای صبحانه به سنگاپور دعوت کرد. 🔹از او پرسیدم: شما چه آشنایی‌ای با اسلام و ایران دارید؟ گفت: حقیقت این است که من سنی و وهابی و ضدشیعه بودم، اما ازآن روزی که با سخنان امام آشنا شدم، فهمیدم اسلام حقیقی این است؛ لذا دست از مذهب خودم و از وهابیت برداشتم و طرفدار شیعه شدم. امروزه هم من مروج شیعه در سنگاپور هستم. 🔸دقت کنید، نه مبلغی آن‌جا تبلیغ رفته و نه کتابی خوانده بود، فقط آهنگ دل‌نشین کلام امام که از عمق جانش برمی‌خاست، آن‌چنان نفوذی داشته که او را به تغییر واداشته بود. او می‌گفت اگر کسی بخواهد اسلام را یاد بگیرد، این اسلام مجسّم است و مذهب درست مذهب شیعه است. @mesbahedustan
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ... به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطبای اسلامی گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو . خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ... 🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟ این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند 🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ... بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم. بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم. پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد. 🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید! نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!! نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم» 🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد. پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!» گفت: «وجوهات نیست، نذر است». گفتند: «نذر؟» گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!» پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. 🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! » من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود. بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا»... نگاهی به بالا کردند گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم». 🔷🔶🔷حیات طیبه🔷🔶🔷 @yamahdiadrekni72 sapp.ir/yamahdi1 @yalasarat2 https://sapp.ir/yamahdiadrekni72 @yalasrat1 🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
🔸چطور لقمه از گلویمان براحتی پایین میره؟! 🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🐓 پدر دم صبح به شیراز رسیده بودند. نماز را با هم خواندیم. صبح جمعه بود. ساعت نزدیک ده بود که از جا بلند شدم، دیدم روی زمین جلوی تلوزیون دراز کشیده اند و کتاب می‌خوانند و چشمانشان قرمز شده. سلام کردم. خواستند از جا بلند شوند اما کمردرد شدید، مانع شد. دست به میز گرفتند و با حالت دولا به زحمت بلند شدند. به خاطر کمر درد فصلی که یادگار ایام طاغوت بود، نتوانستند کمر راست کنند. کج کج راه افتادند. 🐓 متعجب پرسیدم: «صبح که حالتان خوب بود، یکهو چطور شد؟» گفتند: «به کُلِه مرغی سر زدی؟» گفتم: «نه» گفتند: «برو شیرین کاری پدرت را ببین» 🐓 از زمانی که ازدواج کرده بودم، مستأجر و آپارتمان نشین شده بودم. شاید پنج آپارتمان را به فواصل دو سال در میان، جابجا شده بودم. وقتی مادرم مرحوم شد، با اصرار پدر به منزل مادری اسباب کشی کردم. خب بعد از قریب ده سال، به خانۀ حیاط دار رسیده بودم و خاطرات ایام کودکی ... کُله مرغی که از قدیم، پایین حیاط بود را تعمیر کردم و هفت و هشت ده تا مرغ و خروس آنجا پرورش می دادم. به غیر از آن، مرغ عشق، فنچ، بلبل خرمایی و هر چیزی که ذوق ایام کودکی را در من زنده کند ... واقعا پدر راست می‌گفت: «اگر خانه ای نداشت، اهل خانه ندارند». بگذریم. 🐓 آن محرومیت های گذشته را تماماً در این ایام کوتاه جبران کردم. بعد از مدتی هم از صرافت کار افتادم و دیگر مثل سابق به پرنده ها رسیدگی نمی کردم. یک ظرف آب مکانیزه ای داشتم که با لولۀ باریک آبی به سقف کُله مرغی وصل بود. هر وقت آبش تمام می‌شد، سبک می شد و بالا می رفت و چون پر می شد، سنگینی اش آن را به پایین می آورد تا مرغ ها بتوانند دوباره آب بیاشامند. تنظیم ظرف بهم خورده و ارتباطش با لوله جدا شده بود. خب من هم دیگر حوصلۀ درست کردن نداشتم ... 🐓 گفتند: «صبح بعد از نماز آمدم به مرغها سر بزنم. دیدم زبان بسته ها نه آب دارند و نه غذا. با نخ ماهی گیری چند ساعت تلاش کردم تا ظرف آب را به سقف سه متری کله مرغی نصب کنم تا بالاخره نزدیکی های هشت و نه صبح موفق شدم ظرف آب را درست کنم. کجی کمرم برای این است. بعد دیدم غذا هم ندارند؛ رفتم در آشپزخانه دیدم فقط چند کیلو پیاز هست. همه را با رندۀ ریز، رنده کردم تا پرنده های کوچک هم بی بهره نمانند. قرمزی چشمم هم از این است ... 🐓 گفتم: «چرا به خودتون رحم نمی‌کنید؟» نگاهی گذرا به من کردند و گفتند: «چون میخام خدا به تو کنه!» بعد ادامه دادند: «آهِ این طیور رو دست کم نگیریا ! کفالت اینها را تو به دست گرفتی. اینها مثل زن و بچه و . اگر در حالی که خدا اموراتشان را بدست تو داده بهشان رسیدگی نکردی، نفرینت می کنند و خدا هم به این واسطه تو را از رحمتش دور می کند. چطور میتونی سیر و سیراب باشی وقتی این خلایق خدا که بدست تو سپرده شدند گرسنه و تشنه هستند؟» بعد گویی چیزی از ذهنشان رد شده باشد سکوت کردند، چشم و ابرو در هم کشیدند و با حالت گریه ادامه دادند: «مردم هم عیال ما هستند. چطور ماها لقمه از براحتی پایین میره، وقتی خدا کفالت و اداره امور امتی را به دست ما سپرده و ما هرچی گذاشتن جلومون می خوریم انگار نه انگار گرسنه ای هم هست» بعد گفتند: «استغفار کن برای این بی توجهی که داشتی» منبع: (@dralihaeri در تلگرام) @haerishirazi
13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔉 🔷 مرحوم از برخورد با طلبه فاضلی که می‌خواست وارد سیر الی الله شود. 🔹 آنجایی که وقت عمله و وقت حرفه، الکی نیست که هر چی از دهنت در بیاد بگی. 🔸اینه مسئله! ساده نیست، یعنی آدم را از ده تا صافی رد می‌کنند که بشود عبد محض. 🔻کانال مرحوم آیت الله ممدوحی 🔸 @Mamduhi 🔻جهت عضویت در کانال مدرسه علمیه ثامن الائمه به آدرس زیر مراجعه کنید. 👇👇👇👇👇👇 🔸@AlSamen
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ... به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطبای اسلامی گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو . خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ... 🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟ این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند 🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ... بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم. بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم. پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد. 🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید! نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!! نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم» 🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد. پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!» گفت: «وجوهات نیست، نذر است». گفتند: «نذر؟» گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!» پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. 🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! » من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود. بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا»... نگاهی به بالا کردند گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم» منبع: (@dralihaeri) @haerishirazi
مقـداد👈بـا ولایـت تـا شهـادت: 🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ... به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطباء گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو . خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ... 🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟ این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند 🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ... بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم. بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم. پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد. 🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید! نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!! نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم» 🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد. پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!» گفت: «وجوهات نیست، نذر است». گفتند: «نذر؟» گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!» پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. 🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! » من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود. بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا» (هر کس کار نیکی انجام دهد، ده برابر آن پاداش دارد) ... نگاهی به بالا کردند و گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب و کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم.
✍کلام نافذ حاجی پوتین رو هم کشاند وسط میدان مبارزه با تروریسم! خودش رفته بود ملاقات پوتین، بی سروصدا و بدون هیچ بوق رسانه‌ای. بین حاجی و پوتین چه ردوبدل شد؟!نمی‌دانم!! فقط می‌دانم دیپلماسی حاج‌قاسم کمتر از 48 ساعت جواب داد. روس‌ها ناوشان را حرکت دادند به‌ سمت سوریه! نگاهم افتاد به نوشته روی پیراهن افسر روسی.. از تعجب خشکم زد! جلو رفتم و دقیق‌تر نگاه کردم به فارسی نوشته بود؛ "جانم فدای رهبر" مترجم را صدا زدم و گفتم: «بپرس منظورش از رهبر کیه؟» خودش جواب داد: «سیدعلی» چند دقیقه باهم صحبت کردیم از حرف‌هایش فهمیدم علت این علاقه کسی نیست جز حاج‌ قاسم‌ سلیمانی! حاجی چه کرده بود با این‌ها خودشان هم درست نمی‌دانستند.. طرف مسیحی بود اما جانش درمی‌رفت برای حضرت آقا! 📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز پایگاہ امام محمد باقر(ع) 《•
💠 گریزانِ از شُهرت 💠 👤یکی از نزدیکان (ره) به نام شیخ‌علی که با ما آشنا بود این قضیه را نقل می‌کرد: قبل از انقلاب، یکی از مقلدینِ حضرت امام (ره) از کشور کویت، در نجف خدمت ایشان رسید. به حاج‌آقا مصطفی گفته بود می‌خواهم با دوربینم یک عکس از امام بگیرم. حضرت امام (ره) ابتدا اجازه نمی‌دادند. می‌گفت آخر من در کویت بینِ سنی‌نشینان غریب هستم. دلم می‌خواهد یک عکس از مرجعِ تقلیدم در خانه داشته باشم. چه اشکالی دارد؟! 📸حاج‌آقا مصطفی حرف‌هایِ او را به امام انتقال داد. اصرار او نتیجه داد و امام پذیرفتند. آن بنده خدا هم وسائلِ عکاسیِ خیلی قوی همراهِ خودش آورده بود و عکسهای زیادی از امام گرفت. ✉️چند وقتِ بعد یک عکس به همراهِ نامه‌ای در یک پاکت گذاشته بود و برای امام فرستاده بود. امام خودشان شخصاً نامه‌ها را می‌خواندند و به هیچ کس از اطرافیان اجازه نمی‌دادند حتی یک نامه را باز کند. 🖼 در بین این نامه‌ها، با یک عکسِ رنگیِ خیلی زیبا از خودشان مواجه شده بودند. ساعت از دوازدهِ شب گذشته بود و اعضایِ دفتر در یک اتاق دیگر بودند. یک مرتبه امام دادشان بلند می‌شود : "حاج شیخ، حاج شیخ، حاج شیخ..." ⚠️ می‌گفت ما فکر کردیم یک خطری پیش آمده. مثلاً بچه‌های امام از دنیا رفتند یا اینکه کسی به خانه حمله کرده است. سریعاً خود را به اتاق امام رساندم و گفتم حاج‌آقا چی شده؟! چی شده؟! یک مرتبه آن عکس را از داخل پاکت در آوردند و فرمودند : " این عکس کجا بوده؟! " ✂️ گفتم : یادتان هست چند ماه قبل یک شخصِ کویتی آمد و از شما چندین عکس گرفت؟ فرمودند : بله یادم هست. گفتم : این همان عکس است. فرمودند: باز هم از این عکس هست یا نه؟ گفتم بله چند تا کارتن دیگر هست. فرمودند : همه آنها را با یک قیچی بیاورید. آوردم. خودشان با دست مبارک‌شان تمام آنها را ریز ریز کردند. 👈امام این بود. یک جا حاضر نمی‌شود شهرت، معروفیت، مادیات در ایشان نفوذ کند. به این چیزها اصلاً راه نمی‌دادند. از اینها روی گردان بودند. 🌿 حاج آقا سید مجتبی موسوی درچه ای ☘☘☘☘☘ @mousavidorcheh_ir
❤️ محبتِ مادری ❤️ 🚌 یکی از رفقای ما تعریف می‌کرد که موقعی با اتوبوس مسافرت می‌کردیم. در مسیر، ناگهان اتوبوس دچارِ آتش‌سوزی شد. مسافران با ترس و عجله به سمت درب خروجی می‌دویدند. شعله‌هایِ آتش از انتهای اتوبوس‌ لحظه به لحظه به مسافران نزدیک‌تر می‌شد. 👊 ناگهان دیدم همسرم دستش را مشت کرده و با تمام توان به شیشه اتوبوس کوبید. وقتی شیشه شکست، ابتدا فرزند شیرخوارمان را به بیرون پرتاب کرد تا اول جانِ او را نجات داده باشد. ❓این را غیر از خدا چه کسی به این مادر داده است که جان خود را در معرضِ هلاک می‌بیند، اما اول فرزندش را نجات می‌دهد؟ در روایت دارد محبت خدا به بندگانش چندین برابر محبت مادر به فرزندش است. 🔸همان فرزند بزرگ شد و وارد حوزه علمیه شد. در جریان دفاع مقدس به جبهه رفت و سرانجام به شهادت رسید. پس از شهادت، به پدرش در عالَم رؤیا گفته بود : " من خادم امام حسین (علیه‌السّلام) شده‌ام. " 🌿 حاج‌آقا سید مجتبی موسوی درچه‌ای ☘☘☘☘☘ @yamahdiadrekni72
🔍 اتفاقی نیست!! 🔎 🕌آیت‌الله بهاالدینی(ره) نقل می‌کردند که روزی رضا شاهِ ملعون، برای تحقیر و تنبیه یکی از علما [آیت‌الله بافقی (ره)] که در برابرِ نقشه او برای ترویجِ بی‌حجابی ایستاده بود؛ وارد حرم حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) شد. ✍جمعیتِ زیادی در صحن، تجمع کردند. آن ملعون برای ترساندنِ مردم، بر روی بلندی ایستاد و نگاهی به جمعیت کرد. از بین مردم، جوانی را احضار کرد. وقتی آن جوان خود را به رضا شاه رساند، او را با شلیکِ چند گلوله به قتل رساند. جوان دیگری را هم صدا زد و او را هم به همان شِکل، کُشت. 💢 آيت‌الله بهاالدینی(ره) می‌فرمودند : "من طبقِ اعتقادی که هیچ اتفاقی در این عالَم بدون دلیل نیست، به دنبالِ نشانیِ منزل یکی از آن دو جوان رفتم و از کارها و رفتار او پرسیدم." 🐈مادرش گفت : " پسرم چند جوجه در خانه داشت. دیروز گربه‌ای آمد و یکی از آنها خورد. پسرم آن گربه را گرفت و مقداری نفت رویش ریخت و او را آتش زد! گربه در حیاط خانه می‌دوید و فریاد می‌کشید تا آنکه مُرد. 🌿حاج‌آقا سید مجتبی موسوی درچه‌ای ═══✼🏴🏴🏴✼═══ @yamahdiadrekni72
🔘 پناهگاه‌مان را از دست دادیم 🔘 🔹شخصی بود به اسم سید علی حسینی دولت آبادی. ایشان متولد دولت آباد، ولی ساکن اصفهان بود. شغلِ او معلمی بود و از نظرِ جسمی بسیار لاغر بود. ظاهراً ایشان مکرّر خدمتِ امام زمان (علیه‌السّلام) می‌رسید. بنده گاهی به منزل ایشان رفته بودم. 👈 در همان ایام نقل شد که ایشان در یکی از تشرفات از حضرت سوال کرده بود که من مسائل خود را با چه کسی کنم؟ فرموده بودند : آقای ناصری. این قضیه مربوط به قبل از انقلاب است. 🔺چنین مواردی که مربوط به تعریف و تمجید از (ره) بود را هم خودشان کنترل می‌کردند که پخش نشود هم فرزندان‌شان. با اینکه در مورد ایشان مطالبی نوشته‌اند ولی مواردی از این قبیل را ثبت نکرده‌اند به عمد هم نوشته نشده است. 📌 هر چه بود با وفات ایشان ما پناهگاه‌مان را از دست دادیم. بنده ریز و درشت مسائل خودم را با ایشان مشورت می‌کردم. 🌿 حاج‌آقا سید مجتبی موسوی درچه‌ای ☘☘☘☘☘ @yamahdiadrekni72