#حلاوت_خدمت
حلاوت خدمت
✏
مدت کوتاهی از عقد ازدواج دخترم می گذشت . من از دامادم راضی نبودم ؛ چون زیاد ، پای بند به معنویات نبود .
اصرار دخترم و اینکه برای او هم مهم نبود ؛ که همسرش از نظر معنوی ، چطور باشد ؛ باعث شد ؛ رضایت بدهم ؛ تا مشکلات دیگری به وجود نیاید .
خیلی دلم گرفته بود ؛ با همسرم مشورت کردم ؛ و تصمیم گرفتیم ؛ یک شیفت ، برای مشهد ، رزرو کنم . بالاخره ، برای دوازده روز بعد ، شیفتم را رزرو کردم ؛ و قرارشد ؛ پنج روز قبل از شیفتم ، با قطار حرکت کنیم .
محل اقامت و همه کارها را برنامه ریزی کردیم ؛ تا شش روز در مشهد ، بمانیم .
دامادم که از سفر ما ، با خبر شده بود ؛ با کنایه به من گفت :《 این همه دادار ، دودور ، راه انداختید ؟! زیارت مشهد یه روزش خوبه...،مشهد رفتن ارزش هزینه نداره ؛ آدم پولش را برای دبی ، کیش و...هزینه کنه ؛ پولداری برو ترکیه ، حالشو ببر.》
از این حرفش خیلی ناراحت شدم ؛ چشم غره ای نشون دادم ؛ بدتر اینکه ، دخترم هم تائید می کرد.
پنج روز ، به حرکتمان مانده بود ؛ و من برای رفتن لحظه شماری می کردم ؛ که متوجه شدم دخترم خیلی ناراحت است و با خودش حرف می زند .
گفتم : 《چی شده؟》 جواب داد :《مامان ، گوشی محسن ، خاموشه ؛ قرار بود؛ بیاد دنبالم ، بریم بیرون ، نگرانشم ؛ سابفه نداشته ؛ خاموش باشه ؛ یا جواب نده》منم گفتم : 《پیش میاد ؛ عزیزم پیداش میشه ؛ نگران نباش 》
ناگهان ، زنگ گوشی خودم به صدا در آمد. خواهر دامادم بود ؛ و خبر داد ؛ که محسن تصادف بدی کرده ؛ با موتور بوده ؛ و زیر کامیون رفته ؛ و پاهاش بد جوری آسیب دیده ؛و له شده الان در اتاق عمل است
ادامه دارد..
#امام_رضا