eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
948 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪن‌غم‌ازدلت‌میره!!‌ اگر‌استغفارڪردۍوغم‌ازدلت‌نرفت،‌ یعنۍدارۍخالۍبندۍمیڪنۍ..(: ‌بگردگناهتوپیداڪن‌واعتراف‌ڪن‌بهش.. •°{@yamahdifatemeh3131}°•
اگر کسی چشم زیبا بین نداشته باشه 👀🚫❌ خدا هرچی هم بهش بده ✅💹 کم و کاستی هارو بیشتر میبینه‼️ آدمی که داشته هاش رو میبینه💯❣☺ بیشتر از زندگیش لذت میبره ✅❇️ @yamahdifatemeh3131
خدایا مارو دلیل حال خوب بنده هات قرار بده 🤲✅ آمین❤️🤲 🌱☘🌹
✅☘ برای دوری از شیطان و .....‼️ سوره 👇 دخان و۴ قل بخوانید ☑️☑️
بسم الرب الستار العیوب☘
|•💗•|•🌸•|•💗•|•🌸•| السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀 السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘ السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿 السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱 السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ💜🌱 السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱 السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃 السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃 و رحمة الله و برکاته🌝🖐🏽 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀 و رحمة الله وبرکاته🙂🖐🏽 السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿 السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری💜🌿 السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💗🥀 و رحمة الله و برکاته🌙🙃✋🏻 التماس دعا... 😊
✨ ذکر روز چهارشنبه🤲 💖 ياحي ياقيوم💖 0️⃣0️⃣1️⃣مرتبه👌 التماس دعا🙏
لا تُعاشر من أنكَر فَضلك بَعد الخِصام … با کسی که فضل و بخششت را بعدِ دشمنی انکار کرد، معاشرت نکن ... •°{@yamahdifatemeh3131}°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️عاشقانهـ مذهبی❣️ ❤️رمان آوای عاشـــــــ♡ــــــقی❤️
🌸🌸 🌷 ۷۶🌷 منم لبخندی زدم ... فاطمه گفت مونا بریم مزار شهدا ؟!!. خیلی دلم تنگ شده ... منم بدون هیج حرفی مشتاقانه قبپل کردم... رفتیم سرمزار همون شهیدی که دفعه پیش براش کلی درد دل کردم.... گل هایی که ساسان بهم داد رو پرپر کردم وریختم روی سنگ مزار وکلی درد ودل کردم.... اخرین حرفم این بود که نحاتم بده از انتخاب اشتباهم .... دعا کن بفهمم راه درست رو... وبعد رفتیم خونه زملن خیلی سریع میگذشت جوری که من متوجه نشدم چجوری زمان گذشت واون روز رسید.... روز یکی شدن من وساسان .... لباس هایی که برای جشن عقد کنار گزاشتم رو پوشیدم با چادر سفیدم و با مامان وبابا رفتیم محضر همه اومده بودن ومنتظر ما بودن ... بادیدن علی میخکوب شدم ومو به تنم سیخ شد ... رفتم سمت جایگاه عروس کنارساسان وهمه برامون دست زدن و ساسان دسته گل رو داد بهم ونشستیم ومنتظر عاقد فاطمه اومد ودر گوشم گفت باهم بریم تو اتاق عکاسی محضر رفتم باهاش وبهم گفت مونا برای اولین بار ازت یک چیزی میخوام رد نکن خواهش میکنم.... جان بگو!!!.... علی اومده باهات حرف بزنه خواهش میکنم این آخرین فرصت رو هم به خودت وهم به علی بده... منم گفتم باشه ... فاطمه علی رو صداکرد و بعد خودش رفت علیگفت اومدم تاشانسمو امتحان کنم اومدم حرف هامو بزنم تا حسرت نخورم که چرا نگفتم... مونا خانوم فاطمه همه چیز رو بهم گفت که چرا جواب منفی دادین.... شما اشتباه میکنید ... شما خیلییی لیاقتتون از من بیشتره میدونید من محیطی که توش به دنیا اومدم برام مذهبی بودنو انتخاب کردو منم از این بابت خوشحالم .... ولی شما محیط تون مذهبی نیست وخودتون دنبالش رفتین واین خیلی زیبا تره .... مطمئن باشین کسی که لیاقت نداره منم نه شما.... علی آقا برای این حرفا دیره الآن عاقد میاد.... براتون بهترین هارو آرزو میکنم.... وعلی رفت منم نشیتم روی سکوه تا حالم یکم سرجاش بیاد.... که دیدم ساسان وارد اتاق شد با صورتی عصبانی.... تو بااین پسره تو این اتاق چه غلطی میکردی؟؟؟ منم باصورتی متعجب گفتم به من شک داری؟؟؟ وباوقاحت جواب داد آره مشکلی هست؟ خوشم نمیاد همکلام میشی بانامحرم اونم باکی ؟!!! باخواستگار قدیمیت.... به ولای علی اگه ببینم میزنم به سیم اخر .... الانم بیا عاقد اومده... اشک تو چشمام جمع شده بود به زور خودمو کنترل کردم تا گریه نکنم.... یک لبخند غمگینی زدم وگفتم اگه میدونستم شهدا اینقدر زود شفاعتشون میگیره زود تر ازشون میخواستم.... مرسی که نشونم دادین اشتباه محضه این ازدواج.... رفتم وسر سفره عقد نشستیم وعاقد شروع کردن به خوندن خطبه عروس خانوم آیا وکیلم؟ مامان اومد بگه عروس رفته گل بچینه که نزاشتم وحرفشو قطع کردم نه.... همه مات مونده بودن ومو به تنشون سیخ شده بود ... بلند شدم ودسته گل رو دادم به ساسان وبعد حلقه رو در آوردم گزاشتم رو میز وگفتم من دوست ندارم وارد زندگیی بشم که هنوز شروع نشده بهم شک دارن.... و از تموم مهمون ها عذر خواهی کردم ورفتم پایین ..... 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸🌸 🌷 ۷۶🌷 مامان هم پشت سرم اومد وصدام کرد : مونا کجا میری ؟ وایستا ببینمت . منم وایستادم : جانم مامان ؟ _ میدونی داری چیکار میکنی ؟ آبرومون پیش کل فامیل رفت ؛ آخه چیشده؟ مگه ساسان بهت چی گفت ؟ + مامان جان ، الان جای توضیح دادن نیست. اصلا حالم خوب نیست. میشه به بابا بگی بیاد بریم ؛ خواهش میکنم . و رفتم سمت ماشین تاموقع مامان وبابا اومدن و سمت خونه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت ، انگار یک بار سنگینی از روی دوشم برداشته بودن . باصدای گوشی از حال وهوای خودم بیرون اومدم ، فاطمه بود . + جانم فاطمه ؟ _ سلام مونا ، کجایی ؟ + خونمون ، چطور ؟ _ دارم میام پیشت منم « باشه ای » گفتم وگوشی رو قطع کردم . رفتم پیام های واتساپمو چک کنم که دیدم یکی تو یک گروهی منو عضو کرده . وارد گروه شدم تا ببینم چه کاری میکنن داخلش ، اسم گروهش که انس با قرآن بود ، رسیدم به یک ویس بازش کردم . قرائت سوره یاسین یک پسر بچه بود . خیلی آرامش بخش بود برام ؛ چشمامو بستم ودلم رو سپردم به صوت قرآن ، اخ چه حال شیرینی داشت ، حاضر نبودم اون حالم رو با کسی تقسیم کنم. صدای باز شدن در اتاقم رو شنیدم ولی چشم هام باز نکردم تا اینکه صدای فاطمه رو شنیدم . _ چیکار میکنی دختر ؟ گفتم: فاطمه ، لطفا حرف نزن ؛ بزار این صوت رو بشنوم بعد باهم حرف میزنیم . فاطمه هم کنار من دراز کشید و باهم به قرآن دل سپردیم. وقتی قرآن تموم شد خیلی ناراحت شدم. دوست داشتم باز هم تکرار بشه. بازم ادامه پیدا کنه . _ مونا بلند شو بشین ببینم چیشده ؟ چرا عقد رو به هم زدی ؟ گفتی اعتماد؟ مگه ساسان چیکار کرد ؟ چی گفت ؟ منم براش تعریف کردم . فاطمه گفت : اصلا نباید میزاشتم علی باهات حرف بزنه ، خیلی بد شد ..... منم سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم وگفتم : نه فاطمه جان ، خیلی خوب شد که شناختمش. از تو وعلی آقا خیلی ممنونم . فقط فاطمه ، ... علی آقا به من حرف هایی زد . بگو اگه هنوز پای حرفش هست به بابا زنگ بزنه دیگه حرفی ندارم ..... فاطمه هم با صورتی شاداب گفت : عروس خوشگل خودمونی عزیزم ، بهترین خبری بود که بهم دادی قربونت بشم. و باهم خندیدیم . + فاطمههه ، یک چیزی بگم پایه هستی ؟ _ اره ، چرا که نه ؛ بگو عزیزم. + بیابریم یکم خرت و پرت بخریم بیایم آشپزی کنیم . فاطمه هم مشتاق تر از من ، به مامان اطلاع دادم . بعد اجازه ی مامان باهم رفتیم یکم خرید کردیم و اومدیم خونه ؛ سمت آشپزخونه رفتیم. مامان داشت برنج خیس میکرد که ازش پیاله ی سفید برنج رو گرفتم . + خب مامان جان ، بفرما بیرون ؛ امشب ، شام رو به ما بسپار و استراحت کن. مامان هم لبخندی زد و موافقت کرد . من و فاطمه هم کلی دسر وغذا درست کردیم و مامان هم به خانواده فاطمشون زنگ زد تا برای شام بیان. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸 عاشقی 🌸 🌷۷۷🌷 خلاصه من وفاطمه خواستیم، حسابی کدبانویگریمون رو به رخ همه بکشیم بعد پختن غذا مامان صدام کرد. رفتم اتاق مشترکشون . + جانم مامان ؟! _ مونا چرا عقد رو بهم زدی؟ چی شد یک هو؟ اون حرفات چه معنی داشت ؟ منم هم بهترین کار رو در گفتن همش دیدم و تمام احساسات درست و غلطم رو گفتم . _ دختر تو مغز تو کلت هست؟ این بچه بازی ها یعنی چی؟ مگه زندگی خاله بازی ؟ صدای فاطمه اجازه جواب دادن رو بهم نداد : موناااا ، بدو بیا غذات سوخت منم رفتم پایین و با فاطمه غذا رو روبه راه کردیم. تا موقع چیندن سفره خانواده فاطمه هم اومده بودن و شام رو کشیدیم وبردیم و همه از دست پخت ما لذت بردن و تعریف کردن ... بعد جمع وجور کردن وسایل شام ، فاطمه و علی رفتن ویک گوشه باهم پچ پچ میکردن . مامان فاطمه هم بعد چند دقیقه بهشون ملحق شد خلاصه بعد یک جلسه ۱۵دقیقه ای به ما پیوستن مامان علی گفت : خب، نرگس خانم میدونم زمان مناسبی نیست ولی ما دوست نداریم دوباره دخترمون رو از دست بدیم . برای همین خواستیم یکبار دیگه شانسمون رو امتحان کنیم و دختر شما رو خواستگاری کنیم با اجازتون... نظرتون چیه؟!!! مامانم : گفت نمیدونم والا ، زندگی خودشون هستش ؛ باید خودشون تصمیم بگیرن . مامان علی رو به من کرد و گفت : دخترم نظرت چیه ؟؟ منم گفتم: خب راستش بخواین ، ... واقعا الان این حرفتون یکم متعجبم کرد ولی ، خب هر دختری برای زندگی آینده اش شرایطی داره و همچنین پسر ، و باید ما بدونیم که شرایط شما چیه ؟ و آیا شرایط ما قابل قبول هست برای شما یا نه ؟ .... منم تمام شراطم رو گفتم. زیر چشمی علی رو دیدم که انگار رنگ امید به نگاهش برگشته بود. مامان علی گفت : قربون دختر عزیزمون بشم . چرا این شرایط به این قشنگی برامون قابل قبول نباشه مونا خانم. روی چشم ، قبول می کنیم . از این همه محبتی که به نگاه و صداش بهم میداد ، قرغ در لذت می شدم و لبخندی به لبم میومد. حاج خانم صدام کرد و گفت : خب الان جوابت چیه دخترم ؟ سرم انداختم پایین و گفتم : با توکل به خدا .... همه دست زدن برامون و و تبریک گفتن . یک برق خاصی تو چشم بابا ‌و مامان دیدم که خودش بهترین دل گرمی بود و دلم رو قرص می کرد. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸 🌸 🌷 ۷۸🌷 قرار شد فردا بریم آزمایشگاه و خرید برای جشن عقد و.... بعد رفتن خانواده ی فاطمشون رفتم اتاق و به شکرانه اش نماز شکر و قرآن خوندم ، وکلی قربون صدقه خدا رفتم و آروم در گوشش گفتم: خداجونم تو بساز ، تو بسازی قشنگ تره ... و برای ادامه راه زندگیم بهش توکل کردم . عشق بازی با خدارو خیلی دوست داشتم ؛ رفیق پای تموم دیوونگی هام و دزد دل هام خدا بود . همیشه قبل من ، به تنهایی هام رسیده بود تا آرومم کنه . هروقت تو هرشرایطی صداش کردم ، تنهام نمی زاشت و جوابمو میداد .... * خدایا ، تو چطور میتونی این همه عاشق باشی‌ و بنده هات چطور میتونن این همه نادیده بگیرنت ؟... بعد کلی حرف زدن با خدا ، بالاخره دل کندم و رفتم روی تخت ودراز کشیدم. صوت سوره نمل رو دانلود کردم و با هنذفری گوش دادم . نمیدونم چی میگفت ولی به روحم آرامش خاصی تزریق میکرد . جوری خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد .... بعد خوندن نماز صبح دوباره با صدای آلارم هشدار گوشیم بیدار شدم . رفتم آشپزخونه ؛ به به مامان عجب میز صبحانه ای چیده .... آخ که دلم قش رفت من و این همه خوشبختی محاله .... ؛ تا اومدم بخورم مامان گفت : تو دست نزنی ها ، برای آزمایش گاه باید ناشتا باشی . من با حالت قر قر گفتم : آخه چرا با احساسات من بازی میکنید ؟ پس چی بخورم ؟؟ اما ته دلم یک شوقی بود که پایان نداشت؛ بت خودم گفتم : وقتی از آزمایشگاه برگشتیم با هم میخوریم .... بدو بدو رفتم وخوشگل ترین لباس هام رو پوشیدم و چادری که امام رضا«ع» بهم هدیه داده بود رو پوشیدم . گفتم : آقا جان من اولین روز زندگی مشترکم رو میخوام با هدیه تو شروع کنم. مثل همیشه هوام رو داشته باش.... بعد شروع کردم به حرف زدن با خدا و امام زمان هرچقدر براشون حرف میزدم سیر نمیشدم ... تا مامان صدام کرد دیگه وقت نداشتم و رفتم پایین . باهم راه افتادیم سمت آزمایشگاه .... وقتی رسیدیم چنددقیقه بعد علی وخانوادش رسیدن. بعد احوال پرسی فاطمه اومد سمتم و با صورتی شیطنت انگیز گفت : به به عروسمونو نگاه چه تیپی زده !!! منم یک خنده ریزی کردم وگفتم : اخ دیگه خجالتمون ندین خانم خانما .... سرم رو نزدیک گوشش کردم و آروم لب زدم : اذیت کنی ، تلافی می کنم ، نگی نگفتییی ...
🌸 🌸 🌷🌷 ± دخترا چی دارین پچ پچ می کنین ؟ بیاین زود بریم داخل . رفتیم آزمایشگاه و علی آقا برگه ای که از محضر گرفته بود رو نشون داد و نوبت گرفت ؛ نزدیک به یک ساعت منتظر شدیم تا نوبتمون بشه. توی این مدت مامان هامون واسه ی خریدا و کارهای لازم دیگه باهم صحبت کردن و این وست ، فاطمه مدادم شوخی می کرد . بالاخره نوبتمون شد و آزمایش رو دادیم ؛ بعد آزمایش همه با هم رفتیم برای صرف صبحانه خونه ی ما . منم که داشتم حسابی از گشنگی ضعف میکردم ، لحظه شماری میکردم به خونه برسیم ، وقتی رسیدیم عین این بچه های خجالتی رفتم اتاقم و الکی گفتم گشنم نیست . مامان هم که میدونست این رفتارم از خجالته اسراری نکرد تا بمونم و باهاشون صبحانه بخورم . بعد نیم ساعت صداشونو از پذیرایی شنیدم و زود چادر رنگیمو سرم کردم و رفتم آشپزخونه تا 2 لقمه صبحانه بخورم . درحالی که داشتم برای خودم ساندویچ درست میکردم ، نغ نغ می کردم . وای خدا ، هیچ وقت اینقدر خجالتی نبودم که به خاطرش ضعف کنم . نزدیک بود قش کنم این پسره هم نگفت این دختره از گشنگی میمیره ، به فاطمه یا مامانم بگم براش یک چیزی ببرن . بیخیاااال ، با خیال راحت خودش صبحونشو میخوره . آخ اگه این پسرا یکم احساس تو وجودشون بود دنیا گلستون بود . از حرف های آرومی که با خودم میزدم ، ریز خنده ای به لبم اومد . برگشتم تا برم اتاقم که علی رو تو چهارچوب در دیدم . آب دهنمو قورت دادم و یک لبخندی زدم و زود فرار کردم ؛ رفتم تو اتاقم . با دست آروم زدم به پیشانیم : واااای ، خدا عابروم رفت ..... ، حالا چیکار کنم.... دوباره یکی زدم به پیشونی خودم و گفتم : آخه کی گفته تو بلند بلند فکر کنی .... ، جا قطح بود رفتی آشپزخونه برای خودت حرف میزنی ؟ وااای خدایا .... همین جور با خودم کلنجار میرفتم که مامان در باز کرد واومد داخل _ مونااا ، بیا برو صبحانت رو بخور ، همه از آشپز خونه اومدن بیرون. می خوایم بعد از ظهر بریم خرید حلقه ، خداروشکر شکر جواب آزمایشتونم که خوب بود . دهنم وا مونده بود از این همه عجله ای که خانواده ها دارن . + مامان ! چرا این همه عجله ؟ _ دختر ، نمی دونی چقدر خوشحالم که علی داره دامادمون میشه. بابات هم اگه چیزی نگفت ، برای اینکه عقدت رو بهم زدی . فقط به خاطر این بود که از اولشم با ازدواجت با ساسان موافق نبود ولی دوست داشت به تصمیمت احترام بزاره بعدم نه که شما بدتون میاد ؟! منم سرم رو انداختم پایین و ریز خندیدم ؛ مامانم یکی زد به پشتم و گفت: آی آی که الان داره تو دلت قند آب میشه هی روزگار ، ما هم این دوران گذروندیم . میدونم الان تو دلت چه خبره دختر جان .... پس بدو صبحانتون بخور وآماده شو بریم منم لقممو خوردم و آماده شدم مانتو قرمزمو پوشیدم با یک شال سفید و چادر و وقتی مامان صدام کرد رفتم بیرون تا بریم همه تو حیاط بودن ولی علی تو پذیرایی نشسته بود منم برای اینکه برم تو حیاط باید از پذیرایی رد میشدم آی خدا با چه رویی الان برم .... سرم رو انداختم پایین و با سرعت میخواستم از اونجا عبور کنم که علی صدام کرد . _ مونا خانوم منم چشمام هام رو بستم و آب دهنم رو قورت دادم. با سر پایین برگشتم. + بله ؟ _ داریم کجا میریم ؟ + خب داریم میریم حلقه بخریم دیگه چطور ؟ _ آخه فکر کردم مولودی یا عروسی چیزی میریم .... + چرا همچین فکری کردین ؟ _ چون لباس هاتون..... منم به خودم نگاه کردم وگفتم :چرا زشته؟ _ نه ، میدونید یکم زیادی بهتون میاد خوب منم .... با استین لباسش عرقشو پاک کرد وادامه داد : آخه منم دوست ندارم بقیه ،... جذب رنگ لباس همسر آینده ی من بشن. منم مردم و غیرت دارم .... منم سرم رو انداختم پایین وقندی تو دلم آب شد با این حرفش ورفتم ولباسمو عوض کردم و رفتیم سمت طلا فروشی برای خرید حلقه ی مورد علاقه ی ما دو تا. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜سلام خدمت خواهران عزیز پارت های رمان آوای عاشقی به ترتیب هست فقط شماره بعضی از پارتهاش مثل همه لطفا دقت کنید 💜
هدایت شده از حنین🌙
سلام🍓 چالش داریم 🍓 نوع : راندی🍓 جایزه : خفن🍓😍 ظرفیت : بالا۳نفر🍓 زمان: فرداساعت۱۷:٠٠🍓 آیدی جهت اسم هاتون @majnooon_hosein128 در این چنل 👇🍓 @Haneeen اسم بدید🍓
از رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍمي؟ ﮔﻔت : ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪگي ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ: *دانستم ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ! *دانستم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبيند ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ! *دانستم ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ! *دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ! *دانستم ﮐﻪ نیکي ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشود ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ميگردد ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮبي ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ! اَللّٰــــھُم عجل لولیک الفرج به حق زینب کبری سلام الله علیها
😌⃟🌱 ببخشیدمزاحم‌شدم😅⃟🙃 میتونین‌براےآقاسه‌ڪارانجام‌بدین؟✋⃟❤️ ¹-براشون‌دوبارصلوات‌بفرستین🕊⃟✨ 🌺²-سه‌باربراشون‌اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج‌بگین •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
|♥️🌱| • • بانوے من؛ جنگ تفنگها وتانڪها... سالهاست تمام شدہ... ولے ✋ وصیت شهدا بہ حجاب... وچفیہ رهبرے... داد مے زند ڪہ مبارزہ هنوز ادامہ دارد... بانو❤ اسلحہ ات را زمین نگذار... ↚|❤️⃟ •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
[💕🍊] • . خـوش‌تَـراَزنقـش‌ِ‌‌تـو؛ دَرعـٰالـمِ‌تَصـویـرنبود...! ↚|💕⃟
"☁️🎀" • • میگفت:🌿 خـدا..🕊 نگاه میکنہ ببینہ تو براے بنـده‌هاش چے میخواے و چیکار میکنے💓 تا همونو برا خودت کنہ...🙃 🔖خوبےکنیم‌تاخوبےببینیم•• ------------------------"☁️🎀" • •💞• •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
خدای مهربانم خواندمت پاسخم دادی به تو تکیه کردم نجاتم دادی به تو پناه آوردم کفایتم کردی خدای من چگونه نا امید باشم در حالی که ت امید منی🥀 •°{@yamahdifatemeh3131}°•
خدایااااااا پارتی ما تو این دنیا فقط تویی خودت هوامونو داشته باش💫 •°{@yamahdifatemeh3131}°•
خدایاااا دل من فقط به لطف و کرم تو خوشه🌸 •°{@yamahdifatemeh3131}°•