eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
948 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
28.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+هفته خود را چگونه آغاز کردید؟ - بسم الله الرحمن الرحیم با نماهنگ دهه هشتادیا انتشار:امروز سازمان هنری رسانه‌ای اوج با حضور علیرام نورایی محمد حسین پویانفر عبدالرضا هلالی ۱۴۰۰/۶/۱۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏠 زینتِ خانه کتاب علمی است که در طاقچه است، نه مجسمه سگ و گربه و... خانه شما باید کتابخانه باشد.📚 📚 کتاب: هزار و یک نکته، ص ۵۴۱ ✅ علامه حسن‌زاده آملی •°{@yamahdifatemeh3131}°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️عاشقانهـ مذهبی❣️ ❤️رمان آوای عاشـــــــ♡ــــــقی❤️
🌷 🌷 🌹 ۱۳۶🌹 همون لحظه باصدای آیفون بدنم به لرزه افتاد. نمیدونم چرا یک دلشوره عجیبی داشتم. بابا صورت خیلی خسته ای داشت. آقاپارسا مهدی رو ازم گرفت وباهاش شروع به بازی کرد. ریحانه هم رفت پیش مامان ملیحه وباهم میوه می‌خوردن. بابا توی پذیرایی نشست. براش چایی بردم. نگاهش پر ازغم بود. خواستیم بریم غذارو بیاریم ومیز بچینیم که باباگفت: چند لحظه صبر کنید. بیاین بشینید. براتون خبر مهمی دارم. همه منتظر بودیم ببینیم بابا چی می خواد بگه؟ سکوتی حاکم شده بود. _خب، همه میدونیم که زیبا ترین وبا سعادت ترین کار، جهاد هستش، که علی جان زیبا ترین کار رو کرد. دلشوره تو دلم بیشتر شد. نمی‌خواستم حرفی که توی ذهنم مثل آژیرقرمز بود وحدث میزنم که قراره بشنوم رو باورکنم. آب دهنمو قورت دادم ومنتظرشنیدن ادامه ی حرف بابا شدم. _ وبزرگ ترین افتخار هستش که ما همچین کسی رو داریم. چون اگه روزی هم برسه که پیش ما نباشن. میدونیم همنشین اولیا خدا هستن. الان تنها چیزی که به قلب ما می‌تونه تسلی بده؛اینه که علی جان همنشین اولیا خدا هستن. +با..با..بابا یعنی چی؟! میشه واضح تر بگی؟ _باباجان، علی به آرزوش رسید. اشک تو چشم هام حلقه زد وباچشم های گرد شده گفتم: بابا اصلااا شوخی قشنگی نیست. یعنی چیی؟! علی این همه آرزو داشت. علی به من قول داد همیشه کنارمه، هیچ وقت زیر قولش نزده بابا. من باور نمی کنم. بابا سرش روانداخت پایین وهمون جوری گفت: از سپاه وبسیج اومدن در خونه ی ما، تاخبر بدن. خودعلی خواسته بود. گفتم اول خودم میگم. بابا اکبر گفت: حاجی اگر داری شوخی می کنی بگو. اگر علی دم در ایستاده ودست به یکی کردین تا باما شوخی کنید، بگو بیاد. _نه حاجی ، علی باآسمونیا دست به یکی کرده. ماچی باشیم؟ به جای علی، دوستای علی دم درخونه منتظرن. مامان ملیحه بلند شد تا بره آشپزخونه که نیمه ی راه، از حال رفت. فاطمه رفت بالا سرش وهمین جور که اشک می‌ریخت داد میزد. مامان همین جور که گریه میکرد مهدی رو از آقا پارسا گرفت. بااینکه توی شک بودم امارفتم برای مامان ملیحه آب قند آوردم و بابازنگ زد تا اورژانس بیاد. آقاپارسا داشت فاطمه رو آروم میکرد. بابا اکبر رفت تو حیاط ومنم بی صدا اشک میریختم ونگاه میکردم. ریحانه اومد سمتم و گفت: مامان بابا علی چیشده؟! آرزوی بابا چی بوده؟ چرا همه گریه میکنن؟ مامان گریه نکن گذاشتمش رو پام وبقلش کردم. موهاشو نوازش میکردم. نمیدونستم چجوری به ریحانه بگم. * آخ علیی، چه کارسختی رو به دوشم گذاشتی. چجوری بگم؟* مهدی ازگریه وصدای بلند فاطمه وعلی گفتن های پرغم مامان ملیحه به گریه افتاده بود. اورژانس اومد ومامان ملیحه رو بردن بیمارستان. فاطمه وآقا پارسا هم رفتن. مامان هم مهدی رو برد بالا توی اتاق وبابا هم ریحانه رو برد بیرون. نمی‌خواستم نبود علی رو باورکنم. عقلم می‌گفت نیست ولی دلم می‌گفت نمیتونه نباشه. اشک هامو کنار زدم. رفتم اتاق خودم ولباس هامو عوض کردم.چادرمو سر کردم. _کجامیری مونا با این حالت؟ +خوبم مامان خوبم در خونه بستم رو رفتم. راه میرفتم بی هوا واشک میریختم. اصلا برام اطرافم مهم نبود بقیه چی فکر میکنن. سوار اتوبوس شدم رفتم حرم، تنها جایی بود که به نظرم میتونست آرومم کنه. سرمو تکیه دادم به شیشه وچشم دوختم به راه. آنقدر تو خیالاتم غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدم! پیاده شدم ورفتم سمت حرم گنبدش مثل همیشه دلمو میبرد. اشک هام تمومی نداشت. چشم دوختم به کفش هام و قدم برمی‌داشتم. بعد بازرسی رو کردم به گنبد و گلدسته وسلام کردم. یعنی فردا یا پسفردا، توی این حرم به علی نماز میت می خونند؟ یعنی میرسه ساعات ولحظاتی که کلی آدم برای علی بیان حرم، اونهم برای تشیع جنازه؟ چند قدمی بیشتر برنداشتم که چشم هام سیاهی رفت یک لحظه و افتادم. دورم شلوغ شد. دورمو تار می‌دیدم. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌹 ۱۳۷🌹 چند قدمی بیشتر برنداشتم که چشم هام سیاهی رفت یک لحظه و افتادم.... دورم شلوغ شد دورمو تار می‌دیدم ... صداها برام گنگ بود... خادم ها دورمو خلوت کردن و روم یکم آب ریختن وبهم شکلات دادن تا فشارم برگرده سرجاش یک خادم خانمی بلندم کرد ومنو برد نشوند روی صندلی سنگی حرم وخیلی مهربون گفت دخترم چیشده؟ من تو قسمت بازرسی دیدم گریه می‌کنی ... الآنم حالت بدتر از هزار بار گریه کردن هست ... چیشده عزیزم ؟! میتونی با من صحبت کنی؟ حرفی نزدم وخیره شده بودم به گنبد ... دستامو گرفت و با حوصله نشست کنارم تا من یکم آروم بشم... نگاهمو از گنبد گرفتم وبهش نگاهی کردم صورت خیلی دلنشین ومهربونی داشت دوباره چشم هام شروع کرد به باریدن با بعضی گفتم علی..‌‌... علی کیه؟! شوهرته؟! اره شهید شد.... وااای چه سعادت بزرگی نصیب من شده من با همسر یک شهید دارم صحبت میکنم یعنی!!!! بی هوا بغلش کردم و بلند بلند گریه کردم... اونم باحوصله دلداریم میداد دخترم بلند شو برو باآقا صحبت کن. دل شکسته خوب خریدارن. اونم کی؟ همسر شهید. تو الان خییلی جایگاهِ والایی داری پیش آقا. سرمو به نشونه ی تاییدتکون دادم وتشکر کردم ورفتم. وارد صحن انقلاب شدم. دلم لرزید؛ واقعا این بار، باهمه ی دفعات قبل فرق داشت. احساس میکردم آقا میگه دخترم آروم باش. چشم هام رمقی نداشت. یاد یک تیکه از آهنگ های امام رضایی افتادم که می‌گفت: « بایک سینه پر از سوز وگداز، آب سقا خونه خوردن داره » برای همین رفتم سمت سقاخونه وآب خوردم. یکم از آتیش وجودم وخشکی گلویم رو مهار کرد. رفتم نشستم یک کنار وتکیه دادم به دیوار وغرق گنبد شدم. زیرلب با امام رضا(علیه السلام) حرف زدم. یک لحظه وقوع کربلا رو، جلوی چشمم تصور کردم. الان میفهمم. مونا، تو دردت در برابر حضرت زینب(س) چیزی نیست. بلند شو خودتو جمع کن دختر. غم روی دلت سنگینی می کنه؟ ببر پیش خریدارش. اجر خودتو کم نکن. خدا واهلبیت(ع) خوب میخرن. از خدا صبر بخواه. برای خداهم تحمل کن. یعنی چی؟ مگه سعادتش رو نمی خواستی؟ علی الان به آرزوش رسید. پس حضرت رقیه(س) چی! ایشون که فقط۳سالش بود. بانوی ۳ساله، خودتون برای ریحانم دعا کنید. بچه ام دق می‌کنه. اگر سخته، سیع کن توی این سختی خودت رو به خدا ثابت کنی. خدا کارگردان دنیاست. اگر میبینی خیلی فشار دنیا وامتحان خدا برات سنگینه، بدون حتما بازیگر خیلی خوبی هستی که خدا، بهت یک نقش خیلی سخت داده. اشک هامو کنارزدم ورفتم سمت سرویس بهداشتی؛ صورتمو آب زدم وبعد زیارت، باتاکسی روانه خونه شدم. وقتی رسیدم خونه و مامان که منو دید.باصورتی نگران اومد سمتم وگفت:معلومه تو کجایی؟؟ گوشیت هم که جا گذاشتی. دلم هزار راه رفت مادر. لبخندی زدم وگفتم: خوبم مهدی کجاست؟!ریحانه کو؟! _مهدی خوابوندم؛ ریحانه هم وقتی بابا آوردش خواب بود. +پس من برم بیمارستان _نه؛ ملیحه خانومشون رفتن خونه، فقط سرم زدن. چیزی نشده خداروشکر +آهان، باشه. رفتم سمت اتاق. سرپله ها مامان گفت: مونا، لباس عوض کردی بیا کارت دارم. لباس عوض کردم ورفتم توی پذیرایی پیش مامان. اول شربت، بعد غذا جلوم گذاشت و اجبارم کردبخورم. تا ته چلوگوشت رو به زور مامانم خوردم. به یاد آخرین نهار باهم بودنمون که چلوگوشت بارکرده بودم. علی اون روز رو سنگ تموم گذاشت. چقدر خندیدیم. همه اش بهم می گفت: این چلوگوشت خوردن داره؛ چون عشقم پخته. اما برعکس کم خورد. بهش گیر دادم. گفت: می خوام عادت کنم به کم خوردن. اما به جاش به من میگفت: خوب بخورتا هم من وهم مهدی، حسابی جون بگیریم. حتی اون نهار آخر، خودش به ریحانه غذا داد. حالا که فکر می کنم، واقعا علی رفتارش عجیب بود. غذای امشب رو بابغض قورت دادم. مامان اومد کنارم نشست ودستامو گرفت. _مونا، چشمات داره داد میزنند که حالت چجوریه. دخترم گریه کن. بزار سبک بشی. حرف بزن بامن؛ نریز تو خودت. مامان پیشته. درسته احساسات رو بروز نمیدی، به خاطر ریحانه، به‌خاطر ما. ولی من مادرم، توی چشمات نگاه کنم تاآخرشو میفهمم. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌹 ۱۳۸🌹 سرم رو گذاشتم روی شونش؛ بابغضی گفتم: مامان ریحانه بفهمه دق میکنه. مامان من طاقت دیدن آب شدنشو ندارم. وقتی علی نیست باعکسش می‌خوابه. قبل خواب میگه براش نامه بنویسم ومیگه بابا گفته هروقت دلت برام تنگ شد، نامه بنویس من میام وباهم برام بخون. مامان من نمیدونم که میتونم یانه؟ علی دنیام بود. چطورتونست اینجوری رهام کنه؟ اون به من قول داد. راضیم به رضای خدا. بااینکه تمرین کردم اماسنگینه. _دختر نازم، میفهمم سخته. ولی تو تنهانیستی مامان روبغل کردم. آغوشی که طعم آرامش وامنیت داشت. ازهمون بچگی دستاش روحمو نوازش میکرد. +حقا که فرشته آسمونی هستی مامان. مامان کی میریم برای دیدنش؟ _گفتن فردا سرصبح بریم. برو بخواب که صبح باید بریم مادر. رفتم. در اتاق رو بستم ونشستم روی تخت وتوی تاریکی تاصبح، خفه گریه میکردم. خاطرات برام مثل یک فیلم مرور می شد. از اولین آشنایی تاآخرین خداحافظی. از سال ۹۵ که بعد ازسفر حج واجب، باهم داشتیم بر می گشتیم. علی هم خاطرات وزندگی کتاب «یادت باشه» رو برام یادآوری می کرد. از زندگی شهیدحمید سیاهکالی مردای می گفت. بااینکه کتابشون رو خونده بودم. چقدر تلاش کرد مثل شهدا زندگی کنه. تا خودصبح راه میرفتم ومی نشستم ولی مثل ابر بهاری اشکام میبارید. انگاربه قلبم خنجرزده بودن. امشب خیلی عجیب بود؛ مهدی هم تاخود صبح بیدارنشد. در اتاق بازشد. _موناا! تو از دیشب بیداریی؟ دختـَر، خودتو میخوای نابودبکنی؟! اینجوری به فکر ریحانه ای! نمیگی بچه تورو اینجوری ببینه دق میکنه؟ مونا تو بایدقوی باشی که ریحانه بهت تکیه کنه. نه اینکه تو هم ازپای در بیای. +مامان نمیتونم. درکم کن. خاطراتمون میاد جلو چشمم. لاقل تو منو بفهم. _بلندشونماز صبحت رو بخون. آماده بشو داریم میریم. +ریحانه چی؟! مهدی؟ _مهدی رو که من برمیدارم. باباحواسش به ریحانه هست. نماز روبا تعقیبات خوندم. ریحانه بیدار کردم ولباساشو تنش کردم. خودمم آماده شدم. چون لباسامون مناسب نبود اول رفتیم خونه ی مشترکمون. وای که توان نگاه کردن به خونه رو نداشتم. گوشه به گوشه اش خاطره بود. ازتوی تراس تاخود پشته بوم که وقتی داشت کولر رو راه مینداخت، واسش یخ دربهشت درست کردم وبردم بالا. وارد اتاق که شدم، نگاهم به قاب عکسامون افتاد. مخصوصا سفر کربلا ومراسم عروسی که دلم رو آتیش کشید. لباس عوض کردیم. مهدی رو مامان برداشت ورفتیم. وارد مرکز شدیم. هر لحظه که قدم برمی‌داشتم، احساس میکردم نفسم بالانمیاد. تپش قلبم بالا ‌رفت. دیگه پاهام مال خودم نبود. مداحی منم بایدبرم، سیدرضانریمنانی هم که حالم روبیشتر عوض می کرد. نشستیم؛ وسایلش رو آوردن. یک ساک، لباس زاپاس نظامی علی وهمون سربندی که بهش دادم وقمقمه آبش رو گذاشتن رو میز وگفتن: اینا وسایل علی بود.متاسفانه جسدی از ایشون نداریم. فقط از بچه های عملیات خبر رسیده توی بمب گزاری، بایکی از بچه ها توی صحنه بوده امابعد انفجار فقط یک جسد مونده. اماتمام مدارک و وسایلی که همراهش بود، هست. اون جسدی هم که مونده خیلی شباهت به علی آقا داره. مامان ملیحه گریه میکرد؛ به سینه میزد ویازهرا می گفت. فاطمه هم گریه میکرد وتلاش میکرد مامان ملیحه رو آروم بکنه. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌹 ۱۳۹🌹 خودمو خیلی کنترل میکردم تاگریه نکنم. دیگه داشت طاقتم تموم میشد. وسایل علی رو برداشتم ورفتم پایین، پیش بابا و ریحانه. +بابا، من باید برم جایی. لطفازنگ نزنید. من کار دارم ریحانه رو بوسیدم ورفتم سمت گلزار شهدا، سرمزار برادر شهید من وعلی نشستم وکلی درد ودل کردم. نمی‌دونم اومدم شکایت کنم یابرای درد دل اومدم. حالم خیلی بده؛ انگار یک وسیله بابیست تن وزن روی قلبم گذاشتن. بغضی دارم که داره خفه ام می‌کنه. ولی دارم ادای همسرهای قوی در میارم. مثل کسی که از هیچی نمیشکنه. اصلا بعضی غم ها ابرو خم نمیکنه، کمر خم میکنه. ازخدا وشهید میخوام که به دادم برسن وبهم صبر بدن. +خدایا،چجوری به ریحانم بگم؟ دخترم دق می‌کنه. ای شهید، دعا کن بتونم هم مادر برای بچه هام باشم وهم پدرباشم. دعا کنین بتونم روپاهام بایستم. حال دلم دست خودم نبود وهروقت فرصت گیر میاوردم گریه میکردم. از مزارشهدا وحرم امام رضا«ع» وآغوش مادرم بهتر، کجا پیدا میشه؟ بعدکلی درد دل راهی خونه شدم اشک هام تموم شدنی نبود. خونه ی خودمون رفتم. در که بازکردم همه خاطرات به یک باره جلو چشمم ظاهر شد. روزی که برای اولین بار اومدیم خونمون. روزاییی که وقتی از سرکار برمیگشت. میرفتم استقبالش وکتشو می‌گرفتم. هر قدمی که تو خونه برمی‌داشتم، جلوی چشمام خاطراتی ازعلی بود. علی! چطوری میتونم بانبودنت کناربیام؟ یادم اومد در رو نبستم. در بستم و رفتم جلو دراتاق، یادشب عروسی افتادم که به در تکیه داده بودومنو نگاه میکرد. چادرمو از سرم برداشتم؛ روی تخت انداختم. داشتم میرفتم سمت پذیرایی، یاد اون موقعی افتادم که میخواست رضایت منو برای سوریه رفتن بگیره. لباساشو برداشتم، هنوز بوی عطرش بود. بغض کردم. رفتم آشپزخونه که بندازمشون توی ماشین لباسشویی که یاد آخرای بارداریم افتادم. یاد اون موقعی که فکر میکردم رویاشو میدیدم. پاهام سست شد وجلو در آشپزخونه نشستم. لباسشو در آغوش گرفتم وداد میزدم وگریه میکردم. میگفتم: علییی، کجایی تو؟؟چطور دلت میاد؟ مگه نمیگفتی اشک هات برام آتیش جهنمهه! پس کجایییی؟! دارم دق میکنم بی معرفتت. ریحانه دلش برات تنگ شده. به ریحانه چی بگم علی!! زار میزدم. اینقدر گریه کردم که دیگه نا نداشتم. دلم سبک شد. بلند شدم. وضو گرفتم ونماز خوندم. پای جانماز شروع کردم به صحبت کردن +ای خدا، درد دادی، درمون بده. غم دادی، صبرهم بده. چند صفحه قرآن خوندم وبعد قرآن در آغوش گرفتم. الا به ذکر طمئن القلوب واقعا که با یادت قلب ها آرام میگیرد. دلم واقعا آروم گرفت. زنگ زدم به بابا که بچه هارو بیاره. کلی دعوام کرد وگفت:نمیخواد. چند روزی پیششون باشیم بهتره. گفت: لباس بردارم برای بچه ها ومیاد دنبالم. مخالفت کردم. بابا رو راضی کردم که خودم باماشین علی میام. 🌸 نویسنده: مونااسماعیل زاده🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷🌷 🌹۱۴۰🌹 موقع برگشت خرما وشیرینی مخصوص وفات خریدم. بردم مرکز توان بخشی. در نبودم معاون ها اونجا رو می‌چرخوندن ومن ازدور نظارت میکردم. چون مهدی رو باردار بودم، ماه آخربرام سخت بود. به خاطرعلی، کلی بهم تسلی خاطر دادن. رفتم به بچه ها هم سر زدم. از راهروی کوچیک سالن رد شدم، دورمو کلی شلوغ کردن. چون بچه ها همیشه روی دیوار نقاشی میکشیدن، علی یک قسمت بزرگ دیوار رو براشون پلاستیک چسبوند و بارنگ روی پلاستیک نقاشی میکشیدن ویک سمت دیوار کاغذ سفید زده بود تابچه ها بامداد رنگی وماژیک وشابلن ومدادشمعی روی اون نقاشی کنن. الان روی اونا پر نقاشی شده. علی گفته بود به بهترین نقاشی جایزه میدم. منم بهترین رو انتخاب کردم ؛ ولی سپردم درکنارش به هم هدیه بدن. یاسمن بهترین نقاشی رو کشیده بود. سمانه وستاره هم نفرات بعدی شدن. —خاله، عمو علی خودش کی میاد؟ دلم نیومد بچه ها روناراحت کنم. از طرفی، هنوز پیکر اصلی نیست و دارن دنبال می گردن. منم بحث عوض کردم و به کارکنان سپردم پلاستیک وکاغذ هارو عوض کنن تابچه ها بتونن نقاشی جدید بکشن. •••••••• ۱ماهی خونه ی بابا بودیم. به بابااکبر ومامان ملیحه هم سر میزدیم. گفتن پیکر باشواهد معلوم، به احتمال زیاد علی هستش ودیگه نیازی به آزمایش دی ان ای نیست. بااینکه قلبم راضی نبود اما پیکرعلی رو توی مزارشهدای یک روستای نزدیک مشهد تدفین شد. روی هم یک ساعت وربع تاروستا فاصله بود. گویا علی ودوستاش قبلا، اونجا اردو جهادی رفته بودن. گفت برای اینکه خودمو سرگرم کنم، کلاس خیاطی رفتم. یک روز وقت گذاشتم بافاطمه وقرار شد به مناسبت روز عفاف وحجاب، بریم موسسه وسایز قد وقامت همه ی دخترها رو بگیریم وبراشون چادر بدوزیم. چقدر ذوق کردن. چه دختر چه زن، از ویژگی های درونیشون که خدا قرار داده ، همین حجاب وپوشیدگی هستش. دوست داره که پوشیده باشه. هرچند که توی فرهنگ جامعه یاحتی نوع تربیت خانواده، حجاب وچادر رو منع کنه ومانع ببینه. چند هفته ای درگیر دوخت چادرها بودیم. _مونا؟ +جانم؟! _چرا اینقدر آرومی؟من به جای تو بودم دق میکردم! +چرا؟! _درسته علی داداش منم بود ولی تو زنش بودی. برات خیلییی سخت تره. چطور می‌تونستی اینقدر محکم باشی؟! چطور می‌تونستی داد نزنی! +فاطمه جان، من هم گریه کردم. هم داد زدم. هم درد ودل کردم. شماها ندیدین. ولی می‌دونی، پشیمونم چون اجرمو کم کرد. اره،نمیشه سکوت کرد وغصه نخورد. می‌دونی! من وعلی یک مثلث عشق بودیم که وقتی به هم رسیدیم ضلعی به نام ضلع بی نهایت تشکیل دادیم که راس مثلت عشق ماست. اونم عشق به خداست. من علیمو، عشقمو فدای راه خدا کردم. پس جای گله نیست اینجوری، علی هم از دستم نمی رنجه. هرچند که دلم براش خیلی تنگ شده. _تا الان به خوابت نیومده؟! لبخند تلخی زدم: لابد هنوز وقتش نشده _مونا چطور میتونی اینقدر خوب باشی؟ خوش به حال علی که... تلفنم زنگ خورد. +عه باز این شماره! _کیه؟ +نمی‌دونم! همش زنگ میزنه ولی صداش نمیاد. لابد مزاحمه. بیخیال _اره شاید. حالاچند دفعه است که زنگ میزنه! +نزدیک ۵روز _اهوع، چه خبره؟میخوای به بابا شمارشو بدم؟ +نه بیخیال اینم اخرین چادر بالاخره تموم شد. فردا جشنه، حسابی به ریحانم خوش میگذره. راستییی فاطمه _جانم؟ +یک لباسی هم برای مهدی دوختم _چی؟ لباس رو تن مهدی کردم ونشونش دادم. _واای خدایا!چه بهش میاد. مهدی لباس های چریکی بپوشه، کپی باباش میشه. +اره، مهدی خیلی شبیه بچگی علی شده. بعد تموم شدن، چادرها رو دادیم به پایگاه تا تزئین کنه. 🌸 نویسنده: مونااسماعیل زاده🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سݪام خواهران گمنام ما به ¹² ادمین تولید محتوا نیاز داریم تقریبا حرفهـ اے باشن😉🌪 به ² ادمین تبادݪات ✨💜 اجرشون با بی بیِ عالم مراجعهـــ سریع تر به پی وے @Gomnam_96
🌵🌿 .... ۞﴿بَلَى إِن تَصْبِرُواْ وَتَتَّقُواْ وَیَأْتُوکُم مِّن فَوْرِهِمْ هَذَا یُمْدِدْکُمْ رَبُّکُم...:﴾۞ ... آرى، (امروز هم) اگر استقامت و تقوا پیشه کنید و دشمن به همین زودى به سراغ شما بیاید، خداوند شما را یاری خواهد کرد...» (آل‌عمران/125)؛  .... •°{@yamahdifatemeh3131}°•
هدایت شده از Vghjn
5d0005f44e8acc67400a7d6d_-5758397257056368517.mp3
28.44M
صوت زیارت عاشورا🔉🌿' 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⃢❥︎卄卂フ乂爪卂卄ᗪㄚシ︎: 💔 بَچه مَذهَبی...بَچه بَسیجی... اَگه فِکر میکُنی تو این شَبَکه هایِ اِجتِماعی {تِلِگرام،وایبِر،لاین وَ...} به گُناه نِمی اُفتی که سَخت دَر اِشتِباهی! هَمین که قَبح اِرتِباط با نامَحرَم بَرات شِکَسته بِشه... هَمین که اِحساس کُنی اَز چَت با جِنس مُخالِف هیچ اِحساسِ گُناهی نِمیکنی... هَمین واسه شِیطان کافیه...!! ●「 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد •°{@yamahdifatemeh3131}°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ آدمی از بی بصری بندگی آدم کرد😥 گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد😞‼️ یعنی از خوی غلامی زسگان پست تراست؟🍂 من ندیدم که سگی پیش سگی سرخم کرد💥💥 @yamahdifatemeh3131
صدقه فراموش نشود✨✅ @yamahdifatemeh3131
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست در جوابم اینچنین گفت و گریست لیلی و مجنون فقط افسانه‌اند عشق در دست حسین بن علیست.‌.. @yamahdifatemeh3131🌱
❏ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔻مهلت پذیرش توبه عُمری که خدا از فرزند آدم پوزش را می‌پزیرد، شصت سال است. ۳۲۶نهج‌البلاغه اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها🌺🌹 @yamahdifatemeh3131
❤️ 🔔 هوا‌ و هوس ✅ آیت الله بهجت (ره): آن چیزی که میتواند همه هوا و هوس را یکجا ریشه کن کند و انسان را به تزکیه و تهذیب نفس برساند، یاد مرگ است. اَللّٰــــھُم عجل لولیک الفرج 🌹 بحق زینب کبری سلام الله علیها🌺 لبیک یا مهدی عجل الله🤲 @yamahdifatemeh3131
---------------------------- بسـتهـ ام عـهـد که در راه شـهیـدان باشـم ! چادر مشکی من رنگ دارد..🕊 ❣ •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
بسم الرب النور💜
|•💗•|•🌸•|•💗•|•🌸•| السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀 السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘ السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿 السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱 السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ💜🌱 السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱 السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃 السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃 و رحمة الله و برکاته🌝🖐🏽 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀 و رحمة الله وبرکاته🙂🖐🏽 السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿 السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری💜🌿 السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💗🥀 و رحمة الله و برکاته🌙🙃✋🏻 التماس دعا... 😊
✨ ذکر روز چهارشنبه🤲 💖 ياحي ياقيوم💖 0️⃣0️⃣1️⃣مرتبه👌 التماس دعا🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 دعاۍهرروز‌ماه‌صفر 📚 درمفاتیح‌آمده‌است‌که‌اگر‌کسـے مےخواهدکه‌محفوظ‌بماندازبلا‌هـاۍ نازله،دراین‌مـاه‌هرروز‌ده‌مرتبه‌این‌ دعا‌را‌بخواند! •°{@yamahdifatemeh3131}°•🖤