eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
948 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🚶‍♂💔 رفیق؟!اصلا!حواست‌هست‌در‌روز‌چقد‌از‌وقتتو‌صرف‌ڪاراے‌بی‌هدف‌میکنی‌در‌آخر‌هم‌هیچی‌گیرت‌نمیاد؟ حالا‌اگه‌یڪ‌چهارم‌این‌وقت‌رو‌صرف‌خوندن‌ڪلام‌خدا‌میڪردی‌چی‌میشد؟! میخوای‌یڪیشو‌من‌بگم؟ امامـمون‌علـــی‌فرمودن: [برای‌دل,صیقلی‌جز‌آن{قران}‌وجود ندارد!] پس‌اگه‌میخوای‌یه‌تڪون‌حسابی‌به‌خودت‌بدی‌و‌دلتو‌از‌این‌رو‌به‌اون‌رو‌ڪنی‌یا‌علی!خدا منتظرمونه‌رفیق!🖐🧡 •°{@yamahdifatemeh3131}°•
اینجا فقیر منم که به کربلا نمی‌رسم ... •°{@yamahdifatemeh3131}°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قسـمـت شـانـزدهـم واسه هیچکس قضیه اون روز و بحث بین من و عمه و کارن رو تعریف نکردم.دوست نداشتم تو دهنا بیفته و مامانم بخواد کینه ای ازشون به دل بگیره.اون شب حسابی درس خوندم چون فردا امتحان مهمی داشتم. انقدر خوندم که وسط درس خوندن خوابم برد. باصدای اذون سریع بیدارشدم و نمازصبحمو خوندم.بعدش باز شروع کردم به درس خوندن تا ساعت۸ که باید میرفتم دانشگاه.تند تند حاضرشدم و با برداشتن یک کیک کوچیک ازخونه بیرون رفتم.خداروشکر از پسرهمسایه خبری نبود. اتوبوس زود اومد و خداروشکر زود رسیدم دانشگاه.با آتنا رفتیم سر جلسه و خوشحال برگشتیم.خداروشکر امتحانمو عالی دادم.حاصل تلاش شبانه روزیم بود واقعا.(خب بابا یکی ازیکی خودشیفته تر) با آتنا رفتیم سلف و طبق معمول شیرکاکائو و کیکش رو سفارش داد اما من چیزی ازگلوم پایین نمیرفت.کم اشتهاشده بودم این روزا. شروع کرد به حرف زدن و منم فقط شنونده بودم.تااینکه دیدم سایه ای افتاد رومیزمون. علیرضا بود طفلی ازخجالت سرشو پایین انداخته بود. _سلام ببخشید مزاحمتون شدم. لبخند معنی داری زدم و گفتم:خواهش میکنم امرتون؟ _میخواستم..باخانم رضوی چند کلمه حرف بزنم اجازه هست؟ آخی پسرمردم از خجالت آب شد تا حرفشو زد. بالبخند بلندشدم وگفتم:بله اختیار دارین بفرمایین.منم کم کم داشتم میرفتم.آتناجان خداحافظ عزیزم روزخوش. بابدجنسی چشمکی بهش زدم و ازشون دور شدم‌.آخی حتما میخواد بهش ابراز عشق کنه.آتناهم حتما با کله میره تو دماغش.آخه ازاین دختر سرتق برمیاد هرکاری. با اتوبوس رسیدم خونه دیدم کسی نیست. یادداشت گذاشته بودن که مارفتیم خونه مادرجون و ناهار تویخچال هست بخور. خانواده منم خارجی ندیده ان.همش خونه مادرجونن ازوقتی عمه اومده. بیخیال ناهارشدم و یکم تو اینترنت سرچ کردم بعدم خوابیدم.آخه دیشب خواب درست حسابی نداشتم‌. ادامه دارد...
🌹قسـمـت هـفدهـم عصر باصدای قار و قور شکمم بلندشدم.خیلی گرسنه بودم از دیشب هیچی نخورده بودم.سریع بلندشدم و ازیخچال غذارو درآوردم.میخواستم گرمش کنم که زنگ ایفون رو زدن. فکرکنم مامان اینا اومدن. _بله؟ _کارنم.دایی گفت بیام دنبالت شب شام هستین خونه مادرجون. پسره پررو چای نخوره پسر خاله شده.سلامم که بهش یاد ندادن.از لجبازی کردن بدم میومد برای همین گفتم:الان میام. آیفون رو گذاشتم و رفتم تو اتاق که حاضرشم.باید قبلش یک زنگی بهم میزدن تاببینن میام یا نه؟!بعدشم کارن رو چرا فرستادن دنبالم؟آدم قحط بود مگه؟اصلا خوشم نمیاد باهاش تو یک ماشین باشم.اماچاره نداشتم.سریع حاضرشدم. یک شلوار کتون سفید با مانتو بلند به رنگ سبز پسته ای.روسری بلند سبز و سفیدم رو روی سرم انداختم و با گیره قشنگی کنار صورتم لبنانی بستم. به لوازم آرایشی که مامان رو میز کنسولم چیده بود نگاهی کردم و پوزخند زدم.کی ازتون استفاده کردم که مامان شما رو چیده اینجا؟ چادرمو سرم کردم و با کیفم از اتاق زدم بیرون. کارن جلو در حیاط منتظر پشت به من ایستاده بود.یک لحظه نگاهم سمتش کشیده شد.ازپشت آقاتر به نظر میرسید اما زبونش تلخ بود. _سلام. برگشت سمتم و نگاهی به سر تاپام انداخت.سرتکون داد و نشست پشت فرمون. پوزخند نهفته کنار لبش از چشمم دور نموند.منو مسخره میکرد،مثل بقیه..اما برام مهم نبود.حرفای دیگران تاثیری رو عقیده ام نمیگذاشت.چون حرف خدا مهم تر ازحرف مردم بود. در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم. ازتوآینه نگاه بدی بهم کرد و گفت:بنده راننده شخصی شمانیستم خانم.بیاجلو! ابروهامو بالا انداختم وگفتم:اولا شما با یک راننده هیچ فرقی ندارین برام دوما من یادم نمیاد اجازه داده باشم انقدر صمیمی با من حرف بزنین. اخم بین پیشانی اش خبر از حالت انفجارش میداد. بیخیال زل زدم به بیرون.ماشین هم بعد از دقایقی حرکت کرد.اون طوری که من کارن رو شناخته بودم آدم تودار و مغروری بود.عصبانیتش رو بروز نمیداد اما چشماش و حالت صورتش خبر از راز درونش میداد. درطول راه حرفی بینمون زده نشد.فکرکنم ازم ناراحت بود.شونه بالا انداختم و باخودم گفتم:خب بود که بود..بمن چه؟میخواست حرف نزنه. بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون‌. سریع پیاده شدم و درحیاط رو باز کردم،رفتم تو.باغچه بان زحمت کش آقاجون مشغول آب دادن به گل ها بود. خسته نباشیدی بهش گفتم و رفتم تو. سلامی بلند به همه کردم اما تنهاکسایی که زیاد منو تحویل گرفتن،مادرجون و اقاجون بودن. برای رعایت ادب و احترامم شده برای احوال پرسی جلو عمه و عمو و زن عمو و آناهید رفتم.اما زیاد تحویلم نگرفتن.مثل همیشه. ادامه دارد...
🌹قسـمـت هـجدهـم رفتم کنار مامان و گفتم:چطوری مامان خانم؟ _خوبم دخترم. _چرا بهم زنگ نزدین که خبربدین کارن میاد دنبالم؟ _چون ده دفعه زنگ زدم برنداشتی از بس که خوش خوابی ماشالله. گونشو محکم بوسیدم و گفتم:قربون حرص خوردنت بشم من. بعد ازکنار مامان بلندشدم و رفتم تو اتاقی و چادر مشکیمو با چادر رنگی عوض کردم.تو اتاق آناهیتا و عطا مشغول نقاشی بودن و حسابی بهشون خوش میگذشت. رفتم بیرون که زن عمو مثل همیشه با متلک گفت:عه فکر کردم رفتی چادرتو دربیاری.نگو رنگشو عوض کردی. همه زدن زیرخنده.کارنم اونجابود و آشکار میخندید و مسخرم میکرد. با جدیت و لبخند گفتم:من زیبایی هامو فقط واسه یه نفر خرج میکنم زن عمو جان‌.این چادرم نشون بندگیه منه شاید رنگش عوض شه اما ترک نمیشه. بعد هم باهمون اعتماد به نفس رفتم سمت آشپزخونه و به سیمین خانم تو غذادرست کردن کمک کردم. داشتم کاهو خرد میکردم که مادرجون اومد کنارم و گفت:دستت درد نکنه گل دخترم. _این چه حرفیه سرشما درد نکنه مادرجون _راستش زهراجان..حرفاتونو شنیدم...من به بیتا گفتم دیگه ازاین حرفا به تو نزنه اما‌.... _میون کلامتون شکر مادرجون.من اصلا ناراحت نشدم چون این حرفا برام عادی شده.ناراحتیم نداره چون من براساس حرف و نظر مردم که زندگیمو نمیسازم.شما نگران نباشین پوست قشنگشتون خراب میشه. بعدم صورت پر چین و چروکشو بوسیدم. موقع ناهار دیگه کسی بامن حرفی نزد منم باخیال راحت غذامو خوردم.آناهید و محدثه هی زیرگوشم میخندیدن و اسم کارن رو میبردن.درصورتی که کارن هیچ توجهی به هیچ کدومشون نداشت و با غذاش بازی میکرد.انگار فکرش مشغول چیزی بود. بعد ناهار ظرفها رو هم من شستم و چای ریختم تا برای بقیه ببرم. سیمین خانم میگفت وقتی تومیای باری از رو دوشم برداشته میشه. چای رو که به همه تعارف کردم،نشستم کنار مادرجون و فنجونمو دستم گرفتم. ازصدای سرفه پدرجون فهمیدیم میخوان چیزی بگن.ماهم ساکت شدیم. _من خیلی خوشحالم که بعد از مدتها بااومدن شیرین و کارن،بازم دورهم جمع شدیم و میگیم و میخندیم.دخترم و نوه ام تازه اومدن ایران و هنوز هیچ جا رو ندیدن.این هفته برنامه گردش داریم.امروز که گذشت.فردا از صبح میریم کوه،ناهارم اونجا میخوریم عصرهم میریم قهوه خونه یک چای دبش همه مهمون من.شبم میبرمتون جیگرکی که یک دلی از غذا دربیارین.برنامه پس فردا رو هم، فردا میگم.حالا کی مخالفه؟ هیچکس جرات اعتراض نداشت چون همه از پیشنهادای پدرجون حسابی خوشحال بودن.محدثه و آناهید که تو پوست خودشون نمیگنجیدن. ازچهره کارن هم معلوم بود حسابی خوشحاله.من که کوه نمیتونستم برم شاید از عصر باهاشون همراه میشدم. بعد از خوردن چای و یکم گپ درمورد برنامه فردا،همه قصد رفتن کردن. بعد از برداشتن کیفم و عوض کردن چادرم،دور از چشم همه رفتم پیش پدرجون. باید بهشون میگفتم فردا من نمیتونم بیام تا ناراحت نشن از غیبت من. _ببخشید پدرجون من فردا کوه نمیتونم بیام کلاس دارم اما از عصر میام پیشون اشکالی که نداره؟ _نه دخترگلم میخوای کارن رو بفرستم دنبالت بیارتت جای ما؟ _ نه مرسی خودم میام. _باشه عزیزم هرطورراحتی. گونشو بوسیدم و بایک حداحافظی ازشون جداشدم ادامه دارد...
🌹قسـمـت نـوزدهـم "لیدا" شب از ذوق فردا خوابم نبرد و کلی نقشه کشیدم دل کارن رو ببرم.هرچند میدونستم جزو محالات بود.دل این پسر ،ازجنس سنگ و یخ بود.غیرممکن بود که دلش نرم بشه و برای دختری بتپه. اصلا یک جورایی عجیب و غریب بود.حرفاش باکاراش تناقض داشت.باکسی بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد.همیشه هم یک اخمی بین پیشونیش بود که جذاب ترش میکرد. من و آناهید سر به دست آوردن دل کارن شرط بسته بودیم.که هرکی اول تونست نرمش کنه و اونو طرف خودش بکشونه باید تا آخرعمر مثل خواهر بمونه برای کارن. از اونجایی که من بادیدن کارن یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم میدونستم آناهیدم همینطوریه و هرجفتمون ازاینکه بخوایم نقش خواهر کارن رو بازی کنیم به شدت بیزار بودیم و برامون سخت بود. بهترین لباسامو برای فردا آماده کردم و خوابیدم. اما اونم چه خوابی!؟همش کابوس بود.ازبس فکر و خیالای الکی میکردم مخم پر شده بود از اتفاقای بد و خوب. صبح که بیدارشدم تاحاضرشم، هواهنوز تاریک بود.اما حموم رفتنم نیم ساعت طول میکشید و هوا روشن میشد.از جلو اتاق زهرا که رد شدم صدای نماز خوندنشو شنیدم.اوف این بشرم چه حوصله ای داره صبح به صبح این موقع خم و راست میشه. بیخیال رفتم سمت حموم و نیم ساعته حوله به تن اومدم بیرون و رفتم جلو آینه.موهامو که یکم خشک کردم باحوله،لباس پوشیدم و جلو آینه مشغول آرایش شدم.خداروشکر مهارتم تو آرایش کردن توپ بود.همیشه هم جنس وسایل آرایشام مارک و گرون بود.آرایشم که تموم شد ساعت۶بود و همه بیدارشده بودن. شلوار شیش جیبه مشکیمو برداشتم با یک مانتو نخی سفید و گرمکن مشکی،سفید.یک شال نخی ساده سفید با کلاه آفتابی مشکیم. تیپم که تکمیل شد،کفشای آل استارم رو برداشتم و با کوله کوه نوردیم رفتم بیرون. همگی یک چای خوردیم و حرکت کردیم.زهرا خانمم طبق معمول کلاس داشت و نیومد.بهتر که نیومد وگرنه میخواست با‌چادر کوه نوردی کنه آبرومونو ببره‌. عطا که خیلی خوشحال بود و یک جا بند نبود.تارسیدیم پایین کوه،ازماشین پرید بیرون و باباهم ماشین رو پارک کرد.پیاده شدیم و به جمع خانوادگیمون پیوستیم.مادرجون و پدرجون ماشالله سرحال تراز همیشه با یک تیپ ورزشی جلو تر ازهمه راه افتادن. کارن رو هم دیدم.تیپش خیلی نفس گیر شده بود‌.یک شلوار ورزشی سفید که خط های مشکی داشت با تیشرت سفید گرم کنشم بسته بود به کمرش و با یک بطری آب پشت سر مادرجون و پدرجون راه افتاد. ادامه دارد...
🌹قسـمـت بـیـسـتـم تو قسمتای اول کوه کلی می گفتیم و می خندیدیم اما یکم که همه خسته شدیم به نفس نفس افتادیم.منم که اصلا اهل کوه نوردی نبودم واقعا خسته شده بودم.آناهید اما خیلی کوه میرفت برای همین هی مسخرم می کرد و بهم می خندید‌. یه لحظه کارن ازکنارم رد شد وگفت:با جرثقیل ببرمت دختردایی؟ نگاه بدی بهش کردم و گفتم:لازم نیست شما خودتو ببری کافیه. بلند خندید وگفت:نگفتم که بغلت کنم. از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.برای اولین بار خنده بلندش رو دیدم.خیلی قشنگ می خندید. سرش رو تکون داد و رفت جلو.آناهید تندی دوید جلو و کنار کارن شروع کرد به راه رفتن.نمی فهمیدم حرفاشونو اما حرص می خوردم فقط.اعصابم خورد شده بود. تصمیم گرفتم از این به بعد برم کوه نوردی که اینجوری ضایع نشم جلو فک و فامیل. یکم که گذشت آناهید با قیافه درهم برگشت. _اه این پسره چرا انقدر کله شقه؟بدعنق خنده ام گرفت بدجور زده بود تو برجکش‌ _حقته تا توباشی خودشیرینی نکنی. _اصلا محبت و مهربونی حالیش نیست خب. _همینه دیگه آناهید خانم.همین کارو سخت تر میکنه دیگه. یکم حرف زدیم تااینکه آقاجون نگهمون داشت تا صبحانه بخوریم‌. تو دل کوه همه نشستیم و یک صبحونه تپل خوردیم.خیلی چسبید بهمون بااینکه آقا کارن هنوز اون اخمش باز نشده بود. بعد صبحانه یکم دیگه پیاده روی کردیم تا ناهار.همون بالا کوه یک رستوران سنتی شیک زده بودن که مشتری های زیادی داشت. رفتیم تو و منتظر شدیم تا گارسون اومد.سفارش۱۲تا دیزی دادیم. کارن مشغول صحبت با عمو بود آناهیدم مشغول بازی با بچه ها. منم تک و تنها یه گوشه نشستم و با گوشی ور رفتم تا غذاها رو آوردن. همونموقع زهرا زنگ زد. _بله _سلام اجی کجایین؟ _بالای کوه تو رستوران ناهار میخوریم. _خیلی خب اومدین پایین زنگ بزن من ببینم کجایین بیام پیشتون. _باشه فعلا. قطع کردم و مشغول خوردن دیزی شدم. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• رفیق‌ِخوب؛ کمڪت‌میکنھ‌دنیاروبھترببینۍ🌱^^ بیشترلبخندبزنۍ؛کمترغصھ‌بخورۍ ..🦋˘˘‌ بھت‌کمڪ‌میکنھ‌معنوۍتربشۍووجودِخداروداخلِ‌زندگیت‌حس‌بکنۍ♥️!(: ••✨
💌📎 نماز سه سوته؟!‼️
🦋 🌻اَحَبَّ اللهُ مَن اَحَبَّ حُسَینا🌻 یعنی خدا به مقداری ما را دوست دارد که ما امام حسین را دوست داریم . چه قدر دوستش دارید🌱🍂 📚بحار ج43 ص261 اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ: •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
چنل‌مذهبۍدارھ! همش‌آنلاینہ‌...... ڪه‌یہ‌وقت‌چنلش‌خالۍنمونہ'! بعدحواسش‌نیست‌ڪه‌نمازش‌روبخونہ:) اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ: •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
💔🍂 وضعیتمون‌جورۍشده‌.. کہ‌درمحضرخلق‌خدا،شہیدزنده‌ایم.. ولۍ‌درخلوت.. الله‌واکبر…....😐💔 ؟! اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ: •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
💔🌱 حَرَمت؛قبله‌ےدلهاست مرا هم دریاب 💔🌱 قَشَنِگَمِــ 20عَدَدِ شِآخِهِـــ گٌـــــ🍁ـــلِ بِهــِ زِیِبِآیِےَ گٌـلِ حُسَیِنِےٰ بِگِوٌ🥺♥️* * اَلسَّلآمُ‌عَلَیکَ‌یااَباعَبدِاللّٰہ الٍٰحٌسَیِنِ🥀🖤
••{💛🍂}•• «هُوَرَبُ المُستَحیل وأنت تبکی عَلَی المُمکن؟» او خداوند ناممڪن هاست؛♥️ در حالے ڪھ تو بر ممڪن گریھ مے ڪنے؟ 💕🌻 •---•---•---• اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ: •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
•----------------‹⁉️🔗›----------------• ‌‏اگہ‌میخوٰا؎پٰاڪ‌بمونے اول‌سعےڪن‌از‌شࢪایط‌گنٰاه‌دوࢪ؎ڪنے فلٰان‌گࢪوه‌،فلٰان‌ڪٰانٰال،فلٰان‌مھمونے، فلٰان‌دوست‌،فلٰان‌فیلم‌و . . خلٰاصہ‌ازهࢪچیز؎ڪہ‌گنٰاه‌ࢪو‌بھت‌ یٰاد‌آوࢪ؎میڪنہ‌فاصلہ‌بگیࢪ! . .シ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ •ـ----------------‹🔗⁉️›----------------• ⁦🖇⁩⁩⃟🚶🏻‍♂⸾⇜ اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ: •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
میدونی‌رفیق‌‌ بیا‌یه‌کوچولوتغییربدیم‌خودمونو بیا‌گناه‌نڪنیمـ.. ببینم‌خدا‌‌چجورۍحالمو‌نوجا‌میاره 🌱 زندگیمونو‌پر‌از‌وجود‌خودش‌میڪنہ(: - عصبےشدیم؟! 😠 +نفس‌عمیقی‌بکشیم‌بگیم: ‌بیخیال،اگه‌چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشه...☝🏻 - دلخورمون‌کردن؟! 😢 +بگیم‌:خدا‌میبخشه‌منم‌میبخشم‌ پس‌ولش‌کن 😌❤️ - تهمت‌زدن؟ 😬 +آروم‌باشیم‌و‌‌توضیح‌بدیمـ باخودمون‌بگیم:بہ‌ائمه‌هم‌خیلی‌تهمتازدنا ❗️ - نامحرم‌نزدیک‌مون‌بود؟ 🤕 +بگیم‌‌:مهدی‌زهرا(عج)‌خیݪےخوشگلتره بیخیال‌بقیه ... ! قبول‌داری *زندگےقشنگ‌ترمیشہ‌نه؟!* 🤗 بیاین‌باهم‌بسم‌الله‌بگیم‌وشروع‌کنیمـ 😍✌️🏼 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸✨ توشھ‌برگیرید ؛ قرارنیست‌اینجابمانیم ! مقصدجایِ‌دیگری‌ستـ♡✌️✨ ‌‌🤲🏻 اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ: •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
˹🕊🛵 ˼ اگرمیدانستم‌این‌دنیابخاطر ، این‌همه‌ثواب‌وپاداش‌میدهند حالاحالاها آرزویِ نمی‌کردم!' می‌ماندم‌ودردنیا میفرستادم🙂♥️ -شهیدعلی‌موحد‌دوسٺ...✨ 🌿 اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ: •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
اگر کسی چادرت را مسخره کرد 😏 در جوابش بگو:میخواهم امنیت داشته باشم💚 میخواهم مهدی فاطمه از من راضی باشد 💚 اگر بازم چیزی گفت: لبخند بزن و سکوت کن... بلاخره روزی میرسد که به اشتباه خودش پی ببرد😃💚 اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ: •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
【🌿📨】 اگر میخواهید نامِتان در زمره دوستانِ خدا ثبت شود: به کسی که به شما بدی میکند، نیکی کنید! از کسی که به شما ظلم میکند، دَرگذرید! و به کسی که از شما روی بر می‌گرداند، سلام کنید! - تحف‌العقول/مواعظ‌المسیح اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ: •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
هدفت از تک‌تک کارایی که میکنی رضایت‌ خدا باشه؛ خب؟ وقتی اتاقت نامُرَتَبه بگو خدا گفته: «النظافه‌ من‌ الایمان» پس رضایت خدا تو مرتب بودنشه..😌👌🏻 وقتی داری امتحان میدی بگو خدا رضایتش تو تقلب نکردنه، پس بیخیالش!😁 وقتی مامانت خونه رو جارو میزنه بگو خدا الان به اینکه من به مامانم کمک کنم راضی تره، پس بلند شو و کمک کن.✨ و تو به خودت میای و می‌بینی کل زندگیت شده برای رضایِ خدا . . 🌿'! - بھ‌همین‌راحتے^^✌️🏻 اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ: •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
♡☆∞🦋∞☆♡ هر جا ڪم آوردے... حوصله نداشتے... گرفته بودے... پول نداشتے... ڪار نداشتے... باطریتـــــ تموم شد... صد بار بگو: "استغفرالله ربے و اتوبـــــ الیه" 🌿 🍃🍃🍃>>>>>☘☘☘ اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ: •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
«إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا» - شرح/۶ با هر سختی البته آسانی هست.🌱 خدایا سختی‌ات را چشيديم، آسانی‌ات را بفرست كه سخت منتظريم!😷 «قُلِ اللَّهُ أَسْرَعُ مَكْرًا ۚ» بگو: خداوند سریع‌تر از شما چاره‌ جویی‌ می‌کند☺️💙 - يونس/۲۱ اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ: •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
🔴 ذکر توصیه شده آیت الله کشمیری برای توسل به امام زمان علیه السلام 🔵 آیت الله کشمیری بارها مشكلات مادّى و به ويژه مشكلات معنوى خود را با استعانت از اين نام مقدّس و ذکر يا صاحبَ الزَّمانِ اَغِثْنِيْ، یا صاحِبَ الزَّمانِ أدْرِکْنی 🌕 بر طرف كرده بود و بنده نيز خود بارها اثر اين نام مبارك را براى رفع مشكلات، به چشم ديده‌ام. 📚 به نقل از آیت الله ناصری اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ: •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا