بیاینگناهامونروترککنیم
هرجاخواستیمگناهکنیمیادغریبیآقامونبیفتیم
یاددلشکستشون...💔
یاداشکهاشون......😢
یادتوبههاییکهبهجایماکردند.....
معرفتبهخرجبدیم
گناهنکنیم......🙂
@yamahdifatemeh3131
#تلنگرانھ
خدا از هرچه بگذره،از #حق_الناس نمی گذره...!☝️🏽🦋
حواسمان باشد…🍃
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" میشه ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ🍁
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" میشه ﺭﻭﺣـﯿـﻪ ﺩﺍﺩ🌱
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" میشه اﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ😏
با "ﺯباﻥ" میشه ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐـﺮﺩ😊
با "ﺯباﻥ" میشه ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ💔
با "ﺯباﻥ" میشه ﺩﻟـﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ❤️
با "ﺯباﻥ" میشه ﺁﺑــﺮﻭ ﺑـﺮﺩ🌥
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" میشه ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ☀️
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" میشه جدایی انداخت🚶♂
با "زبان" میشه آشتی داد🤝
با "زبان" میشه آتیش زد🔥
با "زبان" میشه آتیش رو خاموش کرد
حواسمون به دل و زبونمون باشه!
آلودهش نکنیم...♥🌸@yamahdifatemeh3131
اللهم عجل لولیک الفرج 💝
فقل حسبی الله:
✨﷽✨
✍پیامبر اکرم ﷺ فرمودند:
✅ مومن را آنگاه عاقل و فرزانه توان
دانست، که در وی ۱۰ خصلت باشد:
1️⃣ آنکه خلق خدا به خیر و احسان او
امیدوار باشند...
2️⃣ مردم از شر بدی او در امان باشند...
3️⃣ نیکویی دیگران را هر چند کم
و بی مقدار باشد بسیار شمرد
4️⃣ خوبی خویش را هر قدر بسیار
و فراوان باشد، اندک و ناچیز داند...
5️⃣ در همه عمر از طلب دانش، سیر و
خسته نشود...
6️⃣ فروتنی را بر عزت ترجیح دهد...
7️⃣ فقر و درویشی را از ثروت و مالداری
بیشتر خواهد...
8️⃣ از بهره دنیا به همان قوت و روزی
خویش قناعت کند...
9️⃣ کسی را نبیند مگر انکه با خود گوید
از من بهتر و پارساتر است..
🔟 از مراجعه نیازمندان به نزد او
ناراحت نمیشود...
📚 خصال شیخ صدوق
@yamahdifatemeh3131
#متن_صلوات_خاصه_امام_رضا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک
•
.
آنکھ گناهۍ را تحسین و تایید کند؛
در آن گناھ شریک است !
#امام_جواد'ع'🌿
•°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
#حدیث💓
🌷امامسجاد(علیه السلام)فرمود :
هرکسسهصلواتبرایمادرمحضرتفاطمه(سلام الله علیها) بفرستد
🌷تمامیگناههانشبخشیدهمیشود
بهاشتراکبزارینتاسیلصلواتنثارآنحضرتشود
انشاءاللهشماهمدرثواباینکارشریکباشید🤲🏻🌸
🌿خودم شروع ميکنم :
اللّهُمَّصَلِّعَلیفاطِمَةَوَاَبیهاوَبَعْلِهاوَبنیها
وَالسِّرِّالْمُسْتَوْدَعِفیهابِعَدَدِمااَحاطَبِهعِلْمُكَ
•°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
سکوت،گفتاریخاموشاست
ساختہشدھ؛
ازکلماتۍکہمنصرفشدھاند...!シ@yamahdifatemeh3131
ما انقلاب کردیم کہ از کلمات
اَجنَبے استفاده نکنیم
نگو مرسے!
بگو خدا پدرتو بیامرزه...(:
+حاجاحمدمتوسلیان🍃@yamahdifatemeh3131
سلام بر خواهرانم لینک های رمان ها براے دسترسۍ اسان تر به پارت اول و اخر رمان هایی که تا الان در ڪاناݪ بارگزاری شدهـ😍😌
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/274
سه دقیقه در قیامت🙂🌼↑
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/3259
#عبور_از_سیم_خاردارهای_نفس😉🌺↑
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/3321
#ابوحلما 😌🌸↑
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/4350
پارت اخر #ابوحلما🐣🍓↑
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/5239
پارت اول #رمان_من_نیلا_نیستم💛🌟↑
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/6853
پارت اخر #رمان_من_نیلا_نیستم💙🧢↑
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/7007
پارت اول #بدون_تو_هرگز🤩✨
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/7522
قسمت اخر#بدون_تو_هرگز🍫🍿
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/7581
قسمت اول #پلاک_پنهان🛵🍭
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/8477
قسمت اخر #پلاک_پنهان🍒🚗
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/8916
قسمت اول #دختر_شینا😻🌹↑
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/9621
قسمت اخر #دختر_شینا🐿🍂
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/9770
پارت اول #تنها_میان_داعش😎💪🏻
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/9965
پارت اخر رمان #تنها_میان_داعش☺️💛💚↑
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10077
پارت اوݪ #مقتــدا😚💜
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10336
پارت اخر رمان #مقتــدا✨🍫
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10425
پارت اول #دمشق_شهر_عشق🥤🍩
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10838
پارت اخر #دمشق_شهر_عشق👀💍💛
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10960
پارتـ اول #آوای_عاشقے🙈❤️
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/12503
پارت اخر #آوای_عاشقے🎈⚔
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/12735
پارت اول #بانوےپاڪمن🌿😋↑
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/14154
#بانوےپاڪمن😍👌
پارت آخـر
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/14399
پارت اول #رمان_عقیق💍❤️🌝
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/17075
پارت اول #از_روزی_که_رفتی🙂🕊💔
(4جلد)
https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/19364
پارت اول #رمان_عشق_باطعم_سادگی 😄🙃💚
•چادر بهانہ ایسٺ ڪہ دریایےٺ ڪنند😌☄
• معصوم باش تا پُرِزیبایےٺ ڪنند😍🌸
•چادر بدونِ حُجب و حیا تڪہ پارچہ سٺ👌✨
•این سہ قرارهسٺ ڪہ زهرایےٺ ڪنند😇♥️
•°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
🍂میدونی ضرب المثل
«سرش بره قولش نمیره»
ازکجااومده؟؟
🔹روی دستش "پسرش" رفت
ولی "قولش نه"
نیزه ها تا "جگرش" رفت
ولی "قولش نه"
🔸این چه خورشید غریبی است که با حالِ نزار پای "نعش قمرش" رفت
ولی "قولش نه"
🔹شیر مردی که در آن واقعه "هفتاد و دو" بار دست غم بر "کمرش" رفت
ولی "قولش نه"
🔸هر کجا می نگری "نام حسین است و حسین" ای دمش گرم "سرش" رفت
ولی "قولش نه"
🌹«صلے الله علیک یا اباعبدالله »🌹
••✾🌻🍂🌻✾••
@yamahdifatemeh3131
•°💛🌵’’
[• #منبر_ازنوع_مجازی
.
.
وقتے میشینے بہ گناهات فڪر میڪنے و ناراحت میشے یعنے دارے رشـد میڪنے یعنے اگہ وایسے جلوے گناهات میشے سوگلے خـدا...
مبـادا دل زده بشے! یا راحت از ڪنار همچیـن چیـزے عبـور ڪنے !
و مبـادا عُجـب و غـرور بگیـرتت !
هـرچے داریـم از خـداست پـس توڪل ڪن بہـش و حتے اگہ زمیـن خوردے بلنـد شـو یہ یاعلے بگـو و از نـو شروع ڪن ❤️
.
.
↯.🌻.↯خدایا نزار از دستت بدم🙃
•°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثبت اندیشی یعنی چی ؟!🌸🍃
13.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حجاب🌺
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
•°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
نـورا✨☁️
#حجاب🌺 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
🌺خواهران گل لطفا وحتما این فیلم را ببینید🌹🌺
سلام خواهر های گلم 🤗
رمان را شروع می کنیم 😇
هر شب ساعت ۹ آنلاین باشید 😍
تنهامیان داعش 💕❤
:
❤️ داستان #تنها_میان_داعش برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت می شود💥
🌹 پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی
📍 آمرلی به زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی است!
.@yamahdifatemeh3131🤗
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@yamahdifatemeh3131
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@yamahdifatemeh3131
:
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@yamahdifatemeh3131