eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
948 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر خواهرانم لینک های رمان ها براے دسترسۍ اسان تر به پارت اول و اخر رمان هایی که تا الان در ڪاناݪ بارگزاری شدهـ😍😌 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/274 سه دقیقه در قیامت🙂🌼↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/3259 😉🌺↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/3321 😌🌸↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/4350 پارت اخر 🐣🍓↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/5239 پارت اول 💛🌟↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/6853 پارت اخر 💙🧢↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/7007 پارت اول 🤩✨ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/7522 قسمت اخر🍫🍿 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/7581 قسمت اول 🛵🍭 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/8477 قسمت اخر 🍒🚗 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/8916 قسمت اول 😻🌹↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/9621 قسمت اخر 🐿🍂 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/9770 پارت اول 😎💪🏻 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/9965 پارت اخر رمان ☺️💛💚↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10077 پارت اوݪ 😚💜 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10336 پارت اخر رمان ✨🍫 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10425 پارت اول 🥤🍩 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10838 پارت اخر 👀💍💛 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10960 پارتـ اول 🙈❤️ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/12503 پارت اخر 🎈⚔ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/12735 پارت اول 🌿😋↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/14154‌ 😍👌 پارت آخـر https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/14399 پارت اول 💍❤️🌝 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/17075 پارت اول 🙂🕊💔 (4جلد) https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/19364 پارت اول 😄🙃💚
🌷 🌷 🌸 ۱۲۶🌸 بعد کلی سوت ودست زدن نوبت به برش کیک وفوت کردن شمع هاشد. فاطمه هم عکس وفیلم میگرفت. کل شمع هارو روشن کرد وگفت یک دعا تو دلم ویک آرزو بلند بکنم. یک نفس عمیق کشیدم وگفتم فرج آقا امام زمان(عج) وسلامتی همه وتو دلم آرزویی کردم وشمع ها روفوت کردم. برای برش دادن کیک هم من وعلی وریحانه باهم کیک بریدیم. نوبت کادوها شد. درجعبه رو بازکردم. توجعبه پراز پرگل لاله و یاس بود. علی برام یک دستبند خاص وباارزش هدیه داد. دستبندی که خودش درست کرده بود. گلوله های تفنگ رو سوراخ کرده بود وحالت دستبند درست کرده بود. وروی آخرین گلوله نوشته بود: مونا و علی خیلی قشنگ بود. دادم خودش دستبند رو دستم کرد. مامان ملیحه وبابا اکبربرام یک پلاک طلا گرفته بودن که حالت قلب داشت. فاطمه هم برام یک کتاب فال حافظ شیرازی خریده بود. میدونست خیلی دوست دارم. علی یک عروسک خرس کوچولو هم برای ریحانه خریده بود. ریحانه از دیدنش خیلی ذوق کرده بود. بعد تولد وخوردن ناهار، کم کم آماده شدیم برای مراسم خواستگاری. ازچشم های فاطمه، قشنگ استرس واظطراب رو میشد خوند. همش میومد می‌گفت لباسم خوبه؟ شالم خوبه؟مرتبم؟ چای رو کم رنگ بریزم یاپررنگ؟ ازحالش خندم گرفته بود. هیچ ندیده بودم اینجوری مثل گنجشک ها پرپر بزنه. عین حال روزعروسی منو داره. همش باخودم میگفتم یعنی واقعا میتونم علی روخوشبخت کنم؟ خانواده هامون میتونن باهم کناربیان؟ نکنه علی از مدل آرایشم خوشش نیاد؟ اصلاباورم نمیشد دارم عروس میشم؛ یک حس غریبی داشتم. به چیزهایی فکرمی کردم که شاید اصلا ربطی نداشت. _مونااا +جانم فاطمه؟ _خانواده اشون نزدیکند +باشه اومدم چادرم رو سرم کردم. نزدیک درشیشه ای حیاط وایستادم. باصدای آیفون، همه روصدا کردم وبه استقبال مهمون هارفتیم. همه بامهمون ها رفتن سمت پذیرایی امامن آشپزخونه رفتم؛ کمرم درد می کرد اماچون کم بود،توجهی نکردم وحواسم رو دادم به فاطمه. از دور نگاهش کردم. ببین باچه حساسیتی داره چای می‌ریزه. خنده ام گرفته بود. +فاطمه چیکار می‌کنی؟ _دارم چای میریزم +اینو که میبینم، چرا هی چای رو تو نور میگیری؟ _ببینم رنگش خوبه یانه؟ +خل شدی دختر؟ _تودیگه چرا این رو میگی موناا؟ خیلی استرس دارم. +میدونم آروم باش دستاش روکه گرفتم یخ شده بود. +فاطمه عین فریزری!! داماد رو فراری میدیا! اونم دوماد به این خوبی وخوش تیپی. _آهای چشماتو درویش کن. +اوهوع، بهترشو دارم. ارزونی خودتون. بعدبا هم خندیدم. بهش گفتم صلوات بفرسته تا آروم بشه. شروع کرد به صلوات فرستادن . بالاخره به آرامش نسبی وخوبی رسید. چند دقیقه گذشت. حال وهواشُ عوض کردم. بعداز تک علی، فرستادمش تاپذیرایی کنه. ازخجالت لپاش گل انداخته بود وخوشگل ترش کرده بود. به خاطرکمرم بین رفتن و نرفتن مونده بودم. منم وارد پذیرایی شدم وبعد احوال پرسی مجدد، کنارعلی نشستم. مامان آقاپارسا پرسید: دخترخانوم هستن؟ مامان ملیحه لبخندی زد وگفت: عروسم هستن. _ماشاالله، عروس ونوه هارو، خداحفظشون کنه براتون. +قربونتون انشاالله، خداهمچین عروسی رونصیب هرکسی نمیکنه. _ماشاالله معلومه خیلی دوستش دارین؟ 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌸 ۱۲۷🌸 -بله، بافاطمه ی خودم هیچ فرقی نداره. کم نزاشته برامون. منم لبخندی زدم وگفتم: لطف دارن مامان جان، خوبی ازخودشون از روزاول مثل مادرم دلسوزم بودن. علی کمی سمت گوشم خم شد: خوبی از خودته گلم. فقط الان جسمانی هم خوبی؟ رنگ وصدات میگن خوش نیستی؟ از این همه توجهش کلیوکیلو قند توی دلم آب شد. لبخندی ازخیال جمعیش زدم. +خوبم بیشتر ازاین جایزندیدم که بگم. حواس دادیم به جمع که باهم آرام صحبت می کردن. بابا آقاپارسا گفت:خب حالا تعارف هارو بزاریم کنار وبریم سر اصل مطلب این فاطمه خانوم و آقا پارسا فاطمه ۶بار رنگ عوض کرد. آقا پارسا هم که سرشو بالا نمی آورد. چقدربهم میان. یاد خودم وعلی افتادم. نزدیک به دوسال پیش که ازمن خواستگاری کردن. عجب روزهایی بود. خداروشکر بابا آقا پارسا ادامه داد. ازشغل و تحصیلات و اخلاق و رفتارو ... هرچی که به طور کلی میگن. ماهم ازفاطمه گفتیم و اونها هم تحسین می کردن. بالاخره گفتن که جوان هاباهم حرف بزنن، ما هم راجب بقیه مسائل حرف می‌زنیم. فاطمه وپارسا رفتن داخل اتاق تاباهم حرف بزنن. پایین هم بحث چگونگی خانواده هاو برگزاری مراسمات ومهریه بود. خانواده ها مهریه روبه نیت ۱۴معصوم ۱۴تا سکه گفتن. موند که جوان ها بیان ونظراتشون روبگن. بعدچهل دقیقه فاطمه وپارسا اومدن پایین ورضایت کلی خودشونو اعلام کردن وهمه دست زدن. باهاشون روبوسی کردیم وتبریک گفتیم فردا هم قرار گذاشتن برای آزمایش وتحقیقات کامل. برای ۳روز بعدهم قرار عقد بودکه من آروم به مامان گفتم که بزارن بعداز تحقیقات کامل و صحبت های جونا، که اونا هم موافقت کردن. به جاش ۳روز دیگه اگه همه چیز خوب بود، دورهمی بعدی رو بگیرن. اونجا فاطمه وآقا پارسا عقدموقت کنند. اونا هم یه حلقه ی نشون دستش کردن. فاطمه رو که در آغوش کشیدم درگوشش گفتم خیلی خوشحالم برات آبجی نازم❤️خوشبخت بشین اشک شوق درچشم‌های من وفاطمه حلقه زد. هیچ وقت احساس نکردم خواهر شوهرم هستش. همیشه جای خواهرم می دونستمش. بعد رفتن مهمون ها ماهم راهی خونه شدیم. توی این مدت دردکمرم کمتر نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود. مدام نفس عمیق می کشیدم و آروم صلوات می فرستادم. علی نگران نگاهم می کردم امابا لبخند جوابش رو میدادم. فکر کنم از اون دردهای قبل از درد زایمان باشه. علی دو-سه بار حالم رو پرسید؛ منم هربار یک چیزی گفتم. آخه هنوز یه هفته دیگه، وقت زایمان هستش. _مونا پیاده شو. رسیدیم عزیزم یکهو دردم شدید شد وحالا دیگه عرق سرد از پیشونیم میریخت ونفسم به زور بالا میومد. توی خودم جمع شدم. بانفس نفس گفتم: آخ. نهه علی که دست وپاهاشو گم کرده ونگران بود گفت: مو مونا چیشد؟ خوبی؟ منم از درد نمی‌تونستم جواب بدم. ماشین رو روشن کرد وحرکت کرد سمت بیمارستان. من هم هر لحظه دردم شدید تر میشد. با اشاره به علی فهموندم ریحانه رو نیاره وبه مامانم زنگ بزنه. دیگه از اطرافم هیچی نمی فهمیدم. از درد گریه می کردم. وقتی رسیدیم بیمارستان دیگه تحمل نداشتم وجیغ خفیف می‌کشیدم. فکر کنم دیگه وقت زایمانم هستش. علی رفت داخل و بایه پرستار ویک ویلچر اومد. دست هام روگرفتن وکمکم کردن تاروی ویلچر بشینم. تادم در بخش زنان علی اومد وباچشم های نگران وهراس علی، ازش جدا شدم. ازترس ونگرانی رنگ به رخ نداشت. تانزدیک اذان صبح طول کشید. منم مدام صلوات می فرستادم وحضرت زهرا«س» روصدا می کردم. تااون موقع به علی اجازه دادن یک بار پیشم بیاد وبعد مامانم با وسایل بچه اومد. بالاخره نوبتم شد ومی خواستن ببرنم توی اتاق عمل که ازشون خواستم صبر کنند تااذان رو بگن ونمازم روبخونم. دکتر بهم تشر زدکه وضیعتم دیگه مناسب نیست. ازمامان خواستم برام دعا کنه وحواسش به ریحانه باشه. به علی هم خبربده. مامان هم من روبوسید. بعد کشیدن کلی درد، باصدای گریه هاش همش از یادم رفت. حالا دیگه یک نفس راحت کشیدم. چه شیرین بود صداش. بالاخره دختر نازم اومدی! کم کم حس خماری و خستگی اومد سراغم. بعداز قسمت ریکاوری بردنم توبخش، چشم هامو که باز کردم باعلی روبه رو شدم. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌸 ۱۲۸🌸 باعشق بچه روبغل کرده بود وصورتشو نزدیک صورتش کرده بود. همش زیرلب قربون صدقش می‌رفت. منم بالبخند ملیحی نگاهش میکردم که چجوری با مهر وعاطفه ی پدری، نگاهش می‌کنه. ازساعت کنارعلی، ساعت نزدیک به ۹ص بود. علی چشمش به من افتاد: عه سلام مونا! بیدار شدی؟ بیاگل پسرمونو ببین چه نازه! باچشم های گردشده نگاهش کردم: چییی؟پسر؟ علی خندید وگفت: آره، پسرکاکل زری! پسرمون روگذاشت توبغلم؛ بادیدنش خندم گرفت. انگار ازفضا اومده بود. باچشم های گردشده ومتعجب نگاهم میکرد وزبونشم آورده بودبیرون. منو که دید، یک کش وقوصی به بدنش داد وخندید. +آخ جونم به فدات پسرم توی بغلم خودم غرقش کردم. +فدات بشه مامان، خوش اومدی به دنیای جدیدت. وقت ملاقات ریحانه هم باخانواده ها اومدن داخل اتاق بخش؛ اومدن پیشم وسلام و احوال پرسی کردن. فاطمه باهاشون نبود. ریحانه که تامن رو روی تخت دید زدزیر گریه واومد کنارم، مامان اومد ازم بچه رو گرفت وبامامان ملیحه صحبت میکردن که شبیه کی هست؟ بابا اکبر وبابا هم با هم یواشکی حرف میزدن. ریحانه هم بغل علی بود. علی نزدیکم شد وگفت: خانوم خوشگله اسم پسرمون روچی بزاریم؟ ما اسم دختر انتخاب کرده بودیم. +واای علییی، سیسمونی همه روصورتی خریدم. چیکار کنم؟ اصلا چطور ممکنه بچه پسر باشه. آخه دکترم گفت دختر شده. _ خودم پیگیری کردم. رفتم مدارک پزشکی و وسایل رو آوردم؛ حالا خوبه دکتر خودت عملت کرد. موقع عملت هم دکترهای دیگه، مراجعه های خودشون رو توی اتاق عمل نبرده بودن. حالا دیگه قسمتمون بوده. بعدشم برای سیسمونی فدای سرت؛ عوض میکنیم. توغصه نخور. ریحانه اومد بغلم وگفت: مامان! حالا من آبجی دارم یا داداش؟ منم خندیدم وگفت: یک داداش خوشگل ریحانه باذوق گفت: آخ جوون. بوسم کرد وگفت: خوبی مامان؟ دیشب که از خونه مامان جونی برگشتیم، حالت بد بود ومن خییلی گریه کردم. در آغوش کشیدمش وگفتم: الهی دورت بگردم، اون مروارید هارو نبینم دیگه ازچشم هات بریزن ها! مامان غصه میخوره. باشه؟! بالحجه شیرینش گفت«باشه» ورفت بغل علی. علی بیشتر اومد کنارم. _مونا خانوم؟! +جونم عشقم؟ _جونت بی بلا. اسم بچه روچی بزاریم؟ +نظر خودت چیه؟ _هرچی نظرشماست. +به نیت آقا امام زمان«ع» مهدی بزاریم؟ _مونا باورت میشه اسم تو ذهن منم همین بود؟! لبخندی زدم وگفتم: بلههه. بابااکبر رو به علی کرد وگفت: چیشد علی جان؟ اسم بچه رو انتخاب کردین؟ _اره بابا جان، با اجازه ی شما آقامهدی. مامانم گفت: چقدر هم این اسم بهش میاد! نوه ی خوشگلم مبارکه مامان ملیحه هم رضایت خودشو اعلام کرد. بابااکبر با اجازه ی همه مهدی روبقل کرد ودر گوش مهدی اذان واقامه گفت. موقع گفتن اذان واقامه همه سکوت کردیم. با اینکه مهدی رو خوب نمی دیدم، اما ازنیم رخش معلوم بود که داره با چشمان باز و بادقت گوش می کنه. نام پیامبر«ص» رو که هربار شنیدیم، همه باهم صلوات فرستادیم. بابا اکبر، بعداز دعای خیر برای مهدی وخانواده ی چهارنفریمون، مهدی رو بوسید ودادبغل بابام تا اسم قشنگش رو دم گوشش بگه. از این همه احترام بین خانواده ها خوشحال میشم. بابا دم گوش مهدی بالبخند گفت: مهدی آقا، مهدی بابا، خوش اومدی گل پسر. انشاالله همیشه خوش نام وعاقبت بخیرباشی و پیرو صاحب اسمت. همه انشاالله گفتیم. بابام آرام پیشانی ودست مشت شده ی مهدی روبوسید وبغلم داد. پیشانیم رو پدرانه بوسید وتبریک گفت. بچه ام خیلی گشنه بود. تا اومدبغلم، ناله کرد. بعدازتبریک گفتن مجدد وخداحافظی، اتاق روخالی کردن تامن بتونم به بچه شیربدم. مامانم ازتوی کیف بچه که آماده کرده بودم، یک بطری آب وتربت آقا امام حسین«ع» روکه ازکربلا آورده بودیم بهم داد. چندتانکته بهم گفت ورفت پیش بابا تاراهیش کنه. ریحانه هم که بامامان ملیحه رفت پیش فاطمه، الهی بگردم. الان که بایدکمک حالش باشم زایمان کردم. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌸 ۱۲۹ 🌸 الان معلوم نیست چقدر استرس داره؟ بایدالان کنارش می‌بودم. پرستار اومد بالاسرم وگفت: مامان جون! نمیخوای به بچه شیر بدی؟ منم لبخندی زدم وگفتم: میشه یکم راهنمایی کنید. پرستار باحوصله بهم توضیح داد که چجوری بچه روبغل بگیرم تاشیر توی گلوش نپره. مهدی رو که شیر دادم، پرستار اومد وقسمت نوزادان بردش. منم دراز کشیدم تا استراحت کنم. حسابی خسته بودم؛ اماخیلی احساس سبکی میکردم. خداروشکر امروزصبح، به سلامتی خانم هم اتاقیم رو مرخص کردن. اوناهم نوزاددوقلو داشتن که دیروزصبح به دنیا اومدن. یکی دختربود ویکی پسر که انگار اوناهم زودتر ازموعدشون به دنیا اومدن. دوقلوهاشون قرارشد مثل مهدی من توی دستگاه باشن تاسلامتی و قوت بدنیشون تایید وتکمیل بشه. ازقضا اون خانم سیدبود وخودش وخانوادش، توی ۳-۴ ساعتی که باهم بودیم، بهم محبت کردن. همین طورکه فکر می کردم بااحتیاط وخیال راحت دراز کشیدم. چشمام رو که بستم احساس کردم یک چیزی رو دماغم نشست. فکر کردم مگس هستش، بادستم پسش زدم. دوباره اونُ احساس کردم. چشمام وبازکردم که دیدم عاطفه بود . بادیدنش کلی ذوق کردم. +وااای عاطفه تویی؟! سلااام چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر. برام چندشاخه گل آورده بود. بهم داد وگفت: سلااام بی معرفت. بله منم. مامان شدنت مبارک. +بی معرفت کجا بود! شمامجرد بودی؛ سرت خلوت تر بودیادی ازم نکردی! من باشوهر وبچه لاقل بهانه دارم. خندید وگفت: باورکن گوشیم خراب شد. فلش زدم، همه شماره هام پرید. ازدانشگاه که مرخصی گرفتی ورفتی، نه تودیگه اومدی نه آقاتون. +آره نشد دیگه. البته علی غیرحضوری ویاشبانه می خونه. منم مدام درگیربودم. حالاچه خبر ازبچه هاو استادهای دانشگاه؟ خوبن؟ چقدر دلم تنگ شده. هم برای دانشگاه هم برای بچه ها. _خداروشکر خوبن. توی این مدت که مرخصی گرفتی چندتا ازبچه هاازدواج کردن. متاسفانه یکی هم انصرافی داشتیم. استادهاهم مثل همیشه سختگیر، کنار بیاهم نیستن. همچنان درکار و روش خودشون، مستدام هستند. هردو خندیدیم. +پس خداقوت وصبرفروان برای شما. راستی توعروس نشدی؟ _نه ولی تو فکرشم. +اووو، پس عروس خانوم مبارکه. این آقای خوشبخت کیه؟میشناسم؟ _اره، بهتر ازهرکی! +عه خوب کیه؟ _ساسان یک لحظه خنده رولبم خشک شدولی نمی‌خواستم عاطفه بفهمه. گفتم: به به نون وپنیر آوردن، دخترمونو بردن.‌بله دیگه؟! حالتش فرق کرد: نه مونا، ماست مالی نکن فهمیدم. به نظرت دارم اشتباه میکنم؟ ساسان واقعاتغییر کرده. ازهمون روزی که سر سفره رهاش کردی، داغون شده بود. ازمن کمک خواست تابراش یک کاری بکنم. من هم بهش گفتم که نمیشه وتو علی آقارو دوست داری. تااینکه یک روز اومدن دانشگاه بادستبند بردنش؟ +چییی؟!چرا؟ _همه بچه ها شکه بودن. نمیدونستیم چیشده. بعدفهمیدم پرونده ی ساسان زیردست دایی منه. پرس وجو کردم، فهمیدم محمد اون روز که تو رو دزدیده بود، بر اثر ضربه سرش مرگ مغذی شده ومرده بود. برای همین اومدن سراغ ساسان ولی اون هیچ اسمی ازت نبرد. رفتم باخانواده محمد حرف زدم. فهمیدم اصلا خانوادش هم از دستش راضی نبودن. والدینش روهم همش اذیت می‌کرده. باهاشون حرف زدم ورضایت دادن وساسان روهم بخشیدن. چون سکته مغزی کرده بود، اعضای محمد رواهداکردن. نمی‌دونم چرا این کارهارو براش کردم! شاید سر دلسوزی؟! نمی‌دونم! به خاطر ضرب وشتم بعدچندماه زندان، آزاد شد. وقتی فهمیدمن رضایت گرفتم، علاقشو بهم اثبات کرد، حتی مادرش اومد. ولی من بهش روندادم. گفتم:توآدم شکاکی هستی. موناچرا رهات کرد؟منم نمی‌خوامت. هرکاری کرد تاخودشو بهم اثبات کنه. کارهاشو کرد رفت سپاه و خیلی کارها. اصلا یک آدم دیگه شده. ولی بازم میترسم. یعنی واقعا تغییر کرده؟ میشه بهش اعتمادکرد؟ اشک هامو از رو گونه هام پاک کردم و گفتم: عزیزم آدما تا خودشون نخوان تغییر نمی کنند. برای تغییر نیاز به عشق به هدف دارن. اصلاباورت میشد روزی به اینجا برسم؟ ولی رسیدم؛چون هدف داشتم. انشاالله ساسان هم بعداین سختی ها تغییر کرده. سختی ها آدمو رشد میدن،بزرگ میکنن. ولی گاهی هم به لجن میکشونن. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌸 ۱۳۰ 🌸 درصورتی آدمو به تکامل میرسونه که هدف درستی داشته باشه این رو بدون ومطمئن باش ساسان تغییرکرده چون هدفش تو بودی وخداش. بقیشو بسپار به بالایی. تو هم عاشقشی اونم عاشقته. اگه من ردش کردم چون اصلا دلم باهاش نبود. بعدهم که اون حرف رو زد که به یقین رسیدم به دردم نمی خوره. آدما تو زندگی میتونن اشتباه کنن ولی نبایدهمیشه اون هارو باهمون اشتباهشون دید. خدا همون جورکه مهر ساسان رو انداخت تودلت، همون جور هم هواتو داره. ولی اول عقل منطق خودتو به کار بگیر وبعد بسپار به خدا. الانم خیلی برای خانواده محمد ناراحت شدم. میشه آدرس خونشون رو بهم بدی؟ بغلم کرد وگفت: همیشه حرفات آرومم می‌کنه. مونا تو راست میگی. مرسی از کمک هات. آدرس روهم با شمارشون، روی کاغذ نوشت وبهم داد. _آخ، از اصل کاری جاموندیم. خوب بچه ات دختره یاپسر؟اسمش روچی گذاشتین؟ +پسره و مهدی آقا اسمش. _پس ریحانه کیه؟ +اونم دخترمه. _اوو، مونا چند وقته که ازدواج کردی؟ خندیدم وگفتم: ریحانه بچه خونی من نیست؛ داستان داره. _چه حسی داری؟ +قابل وصف نیست. انشاالله خودت مادر میشی میفهمی. سرشو تکون داد وگفت: انشاالله به وقتش. خوب مامان جون من برم که دیرم شد روبوسی کردیم وعاطفه رفت. حس عذاب وجدانی ته دلم داشتم واین کلافم میکرد. اونهم به خاطر اشتباهاتی که کردنم وزمینه ی مرگ محمد به وجود اومد. اگه بهش اطمینان نکرده بودم. وای خدایا چه کار کنم؟ اصلا مقصرم؟ حداقل اگه گنه کار نباشم ، ولی بازم... پرستار دوباره مهدی رو آورد من باذهن مشغول به مهدی شیردادم. مهدی که رفت تلفن زنگ خورد. گوشی رو برداشتم. علی بود. جواب دادم: جانم؟ سلام علیکم خانم. خوبی خانوم خوشگلم؟! +اره عزیزم، خوبم. _ولی صدات یک چیز دیگ میگه ها! +نه خوبم. باشه. پس بااجازه. خداحافظ. گوشی قطع کردم وملافه کشیدم رو سرم ویکم با گریه خودمو تخلیه کردم نمی‌دونم چقدر می‌گذشت ولی فکرکنم مدت زیادی میشد. یکی آروم آروم از رو سرم، ملافه رو کشید. _خوبی خانومم؟ مونا! چیشدهه؟ اینقدرگریه کردی که چشمات قرمز شده! مهدی خوبه؟درد داری؟ +نه علی. _پس چی؟ بگو.دارم از نگرانی پس میافتم. برام یک لیوان آب ریخت وداد خوردم. دستامو گرفت: بگو جونم، چیشده؟ همه ماجرا روتعریف کردم. کلی دل داریم داد که مقصر خود محمد بوده ومن فقط برای دفاع ازخودم مجبور شدم. باحرفاش آروم شدم. _مونا ازت خیلی دلخورم +چرا؟ _چرا بهم نمیگی وقتی حالت بده میشه؟! اون از خونه ی مامان که نگفتی درد داری؛اینم از این که نمی گفتی. من غریبه ام؟ محرم دلت نیستم؟ +نه؟! _پس چی؟ +دوست ندارم ناراحتت کنم. _من اینجوری ناراحت نمیشم. من از این ناراحت میشم که من رو مَحرم خودت نمیدونی. قول بده ازاین به بعد هرچی شد بهم بگی. باشه؟ باشه ای گفتم وبعدش علی برام، ازغذایی که آورده بود کشید وبا هم خوردیم. من رومرخص کردن ولی مهدی باید چند روزی تو دستگاه می موند. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌸 ۱۳۱ 🌸 فاطمه امروز اومد بیمارستان تاهم جبران دیروزش بشود وهم کمکم کند. اما نتونست مهدی روببینه. مامان هم از دیروز بعدازظهر، برایم سوپ زاج بارکرده بودکه امروز می خواست بیاد بیمارستان، غذا آماده باشه.باعلی بعدازتقریبا دو روز بیمارستان بودن، برگشتم خونه. به به، خونه رو برق انداخته بودن. عجب بوی غذایی؛ آدم کیف میکرد. یکجا تو پذیرایی هم پتو انداخته بود تاروش بشینم. بعداز عوض کردن لباسام، باکمک علی رفتم توی پذیرایی و روی پتونشستم. پشتم یک بالشت گذاشت تاراحت باشم. مثل همیشه هوامو داشت. بعد رفت تو آشپزخونه. ریحانه اومد نشست کنارم. ±مامان جونم! +جونم شیرین زبونم؟ ±داداش رو چرانیاوردی؟ +داداش باید چندروز پیش دکترها بمونه. چند روز دیگه میاریمش؛ باشه؟! لبخندی به شیرینی نقل ونبات زد وگفت: باشه ازلپش، دو بوس شیرین کردم. _اینم یک چای خوش عطر، برای مامان جون وریحانه عشق بابا. +به به بابایی چه کردهـ مامان رو شرمنده کردهـ _نفرمایید بانوجان، ماهمیشه سرمون پیش شما پایینه. +خدا نکنه، انشاالله همیشه سربلند باشی. ±مامان اگه برای داداشی نقاشی بکشم،دوست داره؟ +آره که دوست داره عزیزم. بلندشد. بدو بدو رفت تو اتاقش وشروع کرد به نقاشی کشیدن. _مونا جان +جانم؟ _باید یک فکری به حال ریحانه بکنیم ها انگار بااین حرف، تو دلمو خالی کردن +یعنی چی علی؟مگه چی شده؟ _بچمون پسره شده، ریحانه هم کم کم داره بزرگ میشه. حتی به من و بابا هامون محرم نیست. +علییی، جونم رو ازم بگیر ونگو ریحانه رو رهاکنم! _نه مونا! کی گفت رها کنی؟ +پس چی؟! _فقط یک سیقه ی محرمیت بین بابا اکبر وریحانه باید بخونیم تا به من ومهدی محرم بشه.تازه اگه مدت صیغه بیشتر باشه، تاوقتی که بخواد ازدواج کنه، محرم بابام هم هست. یک نفس عمیقی کشیدم وگفتم: آرهـ حتماا تقه ای به سرم زد وگفت: چی فکر کردی؟! همون قدر که تو مادرشی منم پدرشم. منم ریحانم رو دوست دارم. همین اندازه که تو نگران سلامتی ومدرسه وبیرون رفتنش از این خونه هستی، منم نگرانشم. دلم نمی خواد یک آخ بگه، چه برسه به گریه! حتی از این که، درآینده ازدواج کنه وقرارباشه مثل مهمون بره وبیاد، دلم یک جوری میشه. از این که ما یه روزی از دستش بدیم وصدای خنده هاش توی خونه نپیچه، میترسم.درسته بچه ی خونیم نیست وبودنش، اندازه ی ازدواج ما دوتاست؛ اما انگار از رگ وریشه ی خودمه.وقتی از سوریه زنگ میزدم و میفهمیدم بیتابه، منم بیتاب می شدم. گریه هاش داغونم می کنه. سرمو انداختم پایین وگفتم: شرمنده. بزار به پای مادر بودنم. سرمو بالاگرفت.گفت: همیشه سرت بالاباشه. نبینم شرمندگی تو؛ دشمنت شرمنده باشه. دوشب پیش که حالت بد شدو رسوندمت بیمارستان، اصلا دلم آروم وقرار نداشت. از اینکه از دستت بدم وریحانه دوباره بی مادر بشه، یابرای بچه اتفاقی بیفته وتو داغون بشی، چه کار کنم؟ نصف فکر وذهنم پیش توبود، نصفش پیش ریحانه. تادکترت بیادطول کشید. ازطرفی حالت بد وبدتر می شد. به طوری که دکتر سپرده بود تارسید، ببرنت اتاق عمل. فقط تونستم بسپرمت به خدا وامام زمان(عج). خدا وامام زمانمون(عج)، خیلی بهمون لطف کردن. وقتی بعدعمل گفتن: پسر دار شدین. شکه شدم. گفتم اشتباه شده. علی لبخندی زد: به مامانت زنگ زدم که بیاد خونمون. بااینکه ازجلوی درخونه اومدیم بیمارستان، پاک یادم رفت که شاید لازم به وسیله ی بچه و دفترچه بیمه بشه. مامانم چهاربار زنگ زده بود.اونها هم متوجه ناخوشیت شده بودن. مامان زنگ زده بودتا حواسم بیشتر بهت باشه. فکر کردن چون نابلدم، متوجه حال بدت نشم و تو هم هیچی بهم نگی. اون وقت خدایی نکردهـ ریحانه از اتاقش اومد بیرون ونقاشیشو بهم نشون داد ±مامان خوشگل شده؟ +خیلی خوشگله، آفرین نقاش من! میشه بریم تو گالریم وصل کنیم. مابرای ریحانه، تو اتاقش یک باکس درست کردیم که نقاشی هاشو روی اون وصل کنیم. بهش گفتیم اون گالری نقاشی مخصوص ویادگاریشه. باعلی رفتن ونقاشی رو براش وصل کردن. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌸 ۱۳۲ 🌸 بعدش باریحانه سفره رو چیدن. باهم ناهار خوردیم وعصر استراحت کردیم. باصدای موبایل بیدارشدم. علی رفت تو تراس باگوشی صحبت کرد. دیدم طول کشید، باکلی سختی رفتم تو تراس ببینم چیشد که دیدم علی نشسته وتکیه داده به دیوار وگریه می‌کنه. اولین بار بود اشکشو میدیدم. علی که منو دید زود اشک هاشو پاک کرد. _عزیزم، چرا بااین حالت بلند شدی؟ بالکنت زبون گفتم. +علی، چیشده؟ _هیچی عزیزم هیچی +علی، من هیچ وقت اشک های تورو ندیدم؛ مگر برای اهلبیت«ع». الان یک چیزی شده؟ من آرومم. بگو چیشده؟ دستامو گرفت. دستاش مثل فیریزر سرد بود. +علی چرا اینقدر سردی؟ منو داری دق میدی! مگه قرار نشد محرم اسرارهم باشیم؟جون مونا بگو چی شده _بیا بریم داخل، بهت میگم. تو تراس همه دارن میبینن. کمک کردرفتیم داخل ونشستم روی تخت. +علییی؟چیشدهه؟ چشماش دوباره قرمز شد: خبر شهادت یکی از رفیق هامو بهم دادن. بچه اش تازه به دنیا اومده بود. میخواست هفته دیگه که من برمی‌گردم، اون بره بچه اش رو ببینه. خیلی ذوق داشت. زنش، عکسشو فرستاده بود. نمی دید. می‌گفت: میترسم مهر پدر فرزندی، پامو سست کنه. سست نشد؛بالاخره به هدفش رسید. سرش رو بین دستاش گرفت. دوباره گریه هاش شروع شد. این دفعه بی صدا. اما شانه هایش میلرزید قشنگ حال زن دوست علی رو میفهمم. بیچاره چه حالی میشه وقتی این خبر رو بشنوه. یاشاید هم شنیده باشه. خدا بهش صبربده. وقتی خودمو جاش میزارم، نمیتونم تصور کنم. حتی برای یک لحظه دیوانه میشم. +علی خونشون رو بلدی؟ _نه عزیز، من برم یکم هوا بخورم. مواظب خودت باش. شام هم حاضری میخرم. + علی میخوای بیام باهات؟ نگرانتم قربونت بشم. _نه نگران نباش عزیزم، یکم هوا بخورم وبرم حرم، برمی‌گردم. بعد ۳روز رفتیم مهدی رو از بیمارستان آوردیم. همون روز از بیمارستان تاجلوی در حرم رفتیم و سلام دادیم. از آقاهم خیلی تشکر کردیم. ریحانه وعلی هم که همش بامهدی، درحال بازی کردن بودن. با این حال علی نمیزاشت زیاد کار کنم. ازصبح تاوقت اومدن بابا، مامان خونه ی ما بود. ظهرهم که علی میومد. یه هفته از تولد مهدی گذشته بود که علی رفت سوریه، همون طور که توی برنامه اش بود. البته قرار شد تاعقد فاطمه خودش رو برسونه. البته من هم تاچندروز خونه ی بابام بودم وچند روز خونه ی خودمون. من که نتونستم توی کارها و روزهای مهم فاطمه، زیاد پیشش باشم وکمکش کنم. گاهی اون میومد خونمون باهم حرف میزدیم. بعداز تحقیقات وآزمایش ازدواج وصحبت های فاطمه وآقاپارسا، بالاخره فاطمه جواب بله ی تایید رو داد. مدام از این مغازه به اون مغازه میرفتن. گاهی وقتها، مدام پای گوشی درباره ی وسایل وبرنامه و چی کارکنم های فاطمه؟باهاش حرف میزدم؛ مثلا نوع وطرح چادرعقد... بعد ازیک ماه ونیم، قرارنهایی عقد روگذاشتن. از خاستگاری تاعقد روی هم دوماه ونیم شد. تااون موقع من هم بهتر شدم ومهدی از آب وگل در اومد. * عصر عقدفاطمه بود وماحسابی درگیر بودیم. بالاخره آبجی ماهم عروس شد. لباس مهدی وریحانه رو تنشون کردم. علی صدام کرد تابرم پیشش؛ وقتی دیدمش چشم هام برقی زد. خیلی خوشگل وخوشتیپ شده بود، مثل همیشه؛ یک پیراهن سفید وباکت وشلوار آبی پوشیده بود. گفتم:آبی که میپوشی خود دریا میشوی ومن ماهی که بدون دریا،جان می‌دهد. لباس سبزچریکی که میپوشی، میشوم تک آور جنگ که بی تو تنها می‌شود وجان می‌بازد.نهال وجودم هیچ وقت تنهام نزار علی لبخندی زد. از اون شیرین ها، از اونایی که قند تو دلم آب می‌کنه. _بانوی عاشق من، باهمین کارات هوش از سر من بردی. دیگه مگه میشه تنهات بزارم. حتی اگه شهید بشم! قول میدم همیشه پیشت باشم. دکمه های کتش رودیگه بسته بودم. لبخندی زدم وگفتم: فدایی دارییی وبا هم خندیدیم. _خدانکنه، به فدات بانو شاعر درد حالا این متن از کی بود؟ +ازخودم _واقعا؟! +بله، عاشق ها را در فراغت یار، داستان وشعرها مینویسند _اینقدر دلبری نکن. آماده شو بریم که دیر شد. فاطمه کلمونو می‌کنه. آماده شدم. رفتم تو پذیرایی دیدم ریحانه با چه عشقی مهدی بغل کرده. انگار برادر واقعیش بود وبا عشق باهاش حرف میزد. مهدی هم زبونش در میاورد ویک چیزایی به زبون خودش می‌گفت وبا خواهرش حرف میزد. علی هم داشت ازشون فیلم می‌گرفت. منم بعد چند دقیقه گفتم: خب، آماده شدم بریم؟ _بله بانوجان چادرعربیم رو که ابتدای بارداریم خریده بودم، روی سرم مرتب کردم. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌸 ۱۳۳ 🌸 مهدی رو بغل کردم. ریحانه ام دست علی رو گرفت وبا هم روانه ی خونه بابااکبر شدیم.حتما شب خاطره انگیزی میشد. سفره ی نباتی وسفید عقد فاطمه توی حال به اون بزرگی، خیلی به چشم میومد. یاد دیروز افتادم که چقدر برای چیندن سفره ی عقد فاطمه، ذوق کردم. فاطمه رفته بود آرایشگاه ومامان ملیحه ومامان من ومامان آقا پارسا هم مشغول بودن واز مهمون ها پذیرایی میکردن. چندتا ازخانوده ی علی که هنوز مهدی رو ندیده بودن، کلی قربون صدقه مهدی شدن وبهم تبریک گفتن. خاله معصومه ی علی هم برای من ومهدی وریحانه، سپرد سپنج دود کنندتا انشاالله چشم بد وبلا ازمون دورباشه. منم باکمک مریم، دخترخاله ی کوچیک علی، موهام رو درست کردم. مهدی رو خوابوندم وسپردم به علی وکمک دست مامان هامون رفتم. البته دخترهای فامیل هم کمک میکردند. تا اومدن عروس ودوماد یک خانم ملودی خوان، شروع کرد به خوندن وهمه همراهیش می کردن. حسابی شاد شدیم. مهدی بیدار شده بود ومن جلوی درشیشه ای که حالا پرده نسب کرده بودن ایستادم. علی بهم دادش ورفت. بالاخره ساعت۷، فاطمه وآقا پارسا هم رسیدن. جلوپاشون گوسفند قربانی کردن. اسفند دود کردن و روی سرشون نقل ریختن. خانما سریع لباس و روسری وچادر مناسب پوشیدن. بعضی هاهم در حد یک روسری وچادر مجلسی رنگی پسنده کردن. مهدی وریحانه رو به مامانم سپردم ورفتم پیش مامان ملیحه وفاطمه کمک کردم. بعد اینکه همه مهمونا نشستن، عاقد هم اومد تاسیقه عقد رو جاری کنه. پشت سر عاقد بابااکبر وعلی ودایی محمودفاطمه با باباو داداش آقا پارسا اومدن. فاطمه چادرشو رو صورتش کشیده بود ودیده نمیشد ولی مطمئنم زیباترین عروس امشب شده. آقایون کنار سفره ایستادن. مامان هاهم کنار همسراشون رفتن ومن وخواهر آقاپارسا سریع روی سر عروس و داماد، پارچه گرفتیم. قرار شدمحبوبه ومهسا، دخترهای دایی محمود، به نوبت قند روی سر عروس وداماد رو بسایند. علی وبابا اکبر اومدن نزدیکم تا راحت باشم. با پایان دادن به صیغه ی موقتشون واجازه ی پدرها، عاقد شروع کرد. «انشاالله به سلامتی وشادی، در زندگی این دوزوج جوان وخانواده هاشون وتمام مومنین؛ و باعنایت خداوند و زیرسایه وهم همجواری امام رضا(ع) و امام زمان(عج)، همه، مخصوصا عروس وداماد امشب، انشاالله خوشبخت بشن. بسم الله الرَحْمٰن الرحیم. عَن نِکٰاهُ سُنَّتی و مِن...» دودفعه ای که عاقد ازفاطمه اجازه گرفت، گفتیم: ﴿عروس داره قرآن می خونه﴾ ﴿عروس خانم داره دعا وتوسل می کنه﴾ = عروس خانم، برای بارآخر میپرسم. آیابنده وکلیم شما رابا مهریه ی ۱۱۴سکه، یک سفر کربلا وهزینه ی یک سفر حج؛ شمارا به عقد آقاداماد در بیاورم؟ بعد گفتن بله ی فاطمه وخوندن خطبه ی محرمیت، همه اول صلوات فرستادن وکلی دست وسوت زدن. داداش آقاپارسا تبریک گفت وهدیه اش رو داد و باپسر ۴ساله اش، محسن رفت. حلقه هاشونو دست هم کردن و وقتی امضاها تموم شد عاقد رفت. داماد بااجازه ی بابااکبر، چادرفاطمه رو از رو صورتش کنار زد. وای چقدر خوشگل شده بود. همه دوباره دست زدن. پدر ومادرها وعلی ودایی محمود، کادوهاشون رودادن و روبوسی کردن. عکس های یادگاری گرفته شدو آقایون رو ازسمت خانم ها مرخص کردیم. سریع رفتم سمت اتاق علی که کلیدش دست من بود. بعضی از وسایل توی حال که لازم نمیشد رو اونجا گذاشته بودیم. چادر و روبندو روسریم رو تاه کردم. دوباره آرایشم رو تمدیدکردم. ازصدای گریه ی مهدی، تازه ازبچه ها یادم اومد. از مامانم معذرت خواهی کردم. به مهدی رسیدگی کردم وبقلش کردم؛ دست ریحانه روگرفتم ورفتیم جای فاطمه. +سلااام عروس خانووم، ماشالله چه خوشگل شدی؛ مثل ماه شدی. مبارکه فاطمه خندید وگفت: سلام موناخانوم، خواهرگلم. شما هم مثل ماهی. +شرمندتم، باورکن نتونستم امروز کمک دستت باشم. مثلا می خواستم امروز برات خواهری کنم. _نه بابا این چه حرفیه! تازه خیلی هم کمک کردی. اصلایکی باید کمک دست شما می بود.همین که به فکری یک دنیایه. +قربونت بشم من. انشاالله تو عروسی جبران میکنم. _عروسی نمی‌گیریم میریم کربلا و حج وبعد میریم خونه خودمون. مثل شما. باچادر و مانتو مجلسی، یه عروس کشون ساده میگیریم ومیریم خونه ی خودمون +عهه،چرا؟ _اینجوری هر دوتامون راحت تریم. حالا آخر مجلس اعلام می‌کنیم. همه که میخوان بیان قبول باشه ی زیارت بگن، غذا هم بهشون بدیم. همین رو به عنوان عروسی میگیریم. +حیف شد. _نه آبجی. اصلاحیف نشد. تازه من این کار رو، مدیون توهستم که یادم دادی. من فهمیدم همیشه عروسی به تالار ومجلس های آنچنانی نیست. هزینه ی عروسی رو میخوایم بدیم موسسه توان بخشی شما. ثواب هم داره. +چه خوب. اجرتون با آقا امام زمان عزیزدلم. انشاالله خوشبخت بشین. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌹 ۱۳۴ 🌹 روزها ازپس هم می گذشت. چندماهی بودکه از جشن عقد فاطمه می‌گذشت. اون ها هم بعد سفرهای زیارتی، رفتن سر خونه وزندگیشون. علی دانشگاهش رو به پایان رسوند. پایان نامه اش روهم دفاع کرد وبانمره ی ۱۹/۵قبول شد. تازه خودش کلی تشویقم کرد تاادامه تحصیل بدم. هم چیز خوب و رو منوال بود. زندگی ماهم مثل خیلی از زندگی ها فرازها ونشیب های زیادی داره ودور از ومشکلات مختلف نبوده ونیست. ماهم مثل خیلی از زن وشوهرها، اختلاف نظر وسلیقه داریم. اما سیع می کردیم این اختلاف ها رو باهم و درون خونه حل کنیم، چه باصحبت کردن، چه بامطالعه کردن. اونهم کتاب هایی که حرف های درست ومنطقی بزنه ودر کنارش باگفته های دینی هم مطابقت داشته باشه. مهم تر ازهمه این بودکه هم دیگه رو دوست داشتیم ودر کنار هم اون حس خوب وتکامل رو حس می کردیم. برای این که هم خودمون وهم بچه ها ازبعد معنوی دورنمونیم، علی کتاب های خوب ومناسب سن خیلی می خرید. برای ریحانه کتاب های داستانی وشعری از اهلبیت(ع) وکارهای خوب وتربیتی می خرید. برای خودمون هم کتاب های خیلی خوب ومفیدی می خرید. مثل کتابهای: ﴿موعظه ی خوبان_ جلد۱و۲_ نوشته ی سیدعلیرضا ادیانی وحسین ترابی﴾ ﴿ذکرهای شگفت عارفان_ جلد ۱و۲_ تحت نظر حجت الاسلام ومسلمین شیخ ابراهیم کاظمی خوانساری﴾ ﴿منتهی الآمال_ تاریخ زندگانی چهارده معصوم(ع)_ جلد۱و۲_ نوشته ی مرحوم حاج شیخ عباس قمی﴾ ﴿ صحیفه ی کامله ی سجادیه ﴾ ﴿ رساله ی اجوبة الاستفتا ٕات_ نوشته ی آیة اللّه خامنه ای(دام ظله العالی)﴾ ﴿ ما منتظریم_ درمورد امام زمان«عج»هستش_ در منظومه فکری آیت اللّه خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی به تالیف حسن ملانی﴾ . بعد ازکلی تلاش بالا وپایین رفتن، دوباره علی برگشت سوریه. ساعت رو نگاه کردم، نزدیک به ساعت ۱:۱۵بود. خسته وکوفته ازموسسه توان بخشی برگشتم. الان هاست که سرویس ریحانه میرسه. قبل رفتن، کلی سفارش کردبراش کیک زعفرونی درست کنم. سوئیچ ماشین رو ازجاکلیدی آویز کردم. مهدی رو گذاشتم توی رورواَک و رفتم آشپزخونه ودر حال کیک پختن از تو آشپزخونه، بامهدی هم صحبت میکردم وبراش ادا در میاوردم ومیخندید. دلم براش قنج می‌رفت. خیلی باهاش حرف میزدم تابتونه زودترصحبت کنه. ریحانه هم که میومد همش می گفت: بگو مامان- بگو بابا صدای زنگ اومد. بچه ام حلال زاده است. آیفون رو زدم. در ورودی هم باز کردم. تا ریحانه رسید مهدی بادیدنش ذوق کرد ورفت سمت در، ریحانه هم کیفشُ پرت کرد وسمت مهدی دوید. اینقدر که از دیدن هم ذوق می کردن انگار چند ساله هم دیگه رو ندیدن. منم تاموقع کیک ریختم تو قالب و توی فر گذاشتم. +ریحانه خانوم، برو لباساتو عوض کن. دستت هاتو بشور. بعدبیا این آبمیوه رو بخور که جون بگیری. چشمی گفت ورفت. داشتم میرفتم مهدی رو بردارم که صدای زنگ گوشیم مانع شد. رفتم تو اتاق. مامان بود. +الو،سلام عشقم. خوبی؟ _سلام دختر لوس خودم +خوبی عزیزم؟ _ممنون؛ بچه ها چطورن؟خوبن؟ +دست بوسن _مونا میگم زنگ بزن به خانواده علی آقا وبگو امشب خونه ی ما، همه اشون دعوتن؛ باید یک موضوع مهمی رو مطرح کنیم. عصری بابات میاد دنبالت. +مامان چیزی شده؟! _نه عزیزم،حالا بیامیفهمی. خداخافظی کردیم. بااین حرفش دلشوره عجیبی گرفتم ±ماماااان ترس افتاد به جونم؛ بدو بدو رفتم تو پذیرایی وبا ترس گفتم:چیشده ریحانه؟±مهدی می‌گه بابا. +اوف،ترسیدم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم از رورواَک برداشتمش ونشستم. گذاشتمش روی پام و ریحانه ام نشست کنارم. چند بار باریحانه تکرار کردیم که بگه بابا وبالاخره دوباره گفت. =بـَ بـَ وااای که چقدر ذوق کردم. دلم قنچ رفت براش، میخواستم درسته قورتش بدم. بعدکلی بازی کردن همراه باریحانه و ازمهدی فیلم گرفتن، برای علی دوتا فیلم فرستادم تا خوشحال بشه. چشمم به بالای گوشیم موند. « آخرین بازدید یه هفته پیش » اما آخرین پیامش برای پنج روز پیش بود. ذهنم به هم ریخت. مهدی رو خوابوندم. تاموقع کیک آماده شده بودو باچای آوردم و خوردیم. ازمدرسه ازش پرسیدم وریحانه با کلی ذوق تعریف میکرد. بعدخوردن چای وکیک، موهای ریحانه بافتم وریحانه هم موهای منو بافت وکلی باهم گفتیم خندیدیم. همیشه دوست داشتم درکنار مادر بودن، منو بیشتر رفیق خودش ببینه. باهام راحت باشه. برای همین همیشه کارهایی میکردم که دوست داشته باشه. بعدخوردن نهار، باکمک هم درساش رو خوند. چندتا از کارهای موسسه رو انجام دادم. بعدتماس بابا، مهدی برداشتم و ریحانه هم پشت سرم اومد. با بابا خونشون رفتیم. _ کتاب هایی که در این قسمت نام برده شده، واقعی وموجود است. از این پارت به بعد، گل های دوم هم تغییر می کند. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌹 ۱۳۵🌹 بعدتماس بابا، مهدی رو برداشتم و ریحانه هم پشت سرم اومد. با بابا خونشون رفتیم. تارسیدیم رفت پیش مامان ، منم مهدی رو بردم توی اتاق خودم. بچه ام انقدر خسته بود که بیدار نشد. لباس عوض کردم وکمک مامان رفتم. +به به مادربزرگ ونوه حسابی خلوت کردین. مارو راه نمیدین؟! _تو هم بیا دخترحسود من یک پر کاهو از توی آبکشی که مامان شسته بود، برداشتم. +مامان جان، من دختر شر وشیطون شماهستم نه حسود مامان خندید وگفت: باشه +راستی، مامان امشب چه خبره؟ _نمیدونم مادر! بابا گفت توی جمع میگه. +آهان باریحانه ومامان کارهارو کردیم. تا اون موقع مهدی هم بیدار شد. رفتم لباساشو عوض کردم. کنار مهدی دراز می کشم. دوباره گوشیم رو روشن کردم. علی هنوز آخرین پیام هایی که فرستادم رونگاه نکرده. حتی یکی از پیام رسان هاش رو چک نکرده! بهم میریزم. نفسم رو محکم فوت می کنم. * +علی، چرا انقدر دلم برات شور میزنه؟ _یعنی نمیدونی که زنت اینجا، ممکنه از دلشوره دق کنه؟ +حتما سرش شلوغه ونمیتونه بهم زنگ بزنه. شاید هم اون جایی که هستش مخابراتش خرابه. شاید گوشیش خرابه. _یعنی این همه وقت؟ حتی توی این مدت جاش رو عوض نکرده؟ اونجا یک دونه تلفن یاگوشی نیست که بهم زنگ بزنه؟ +احتمالا رفته شناسایی، تا بیاد وکار هاش رو بکنه، طول می کشه. _نکنه اسیر شده وبهم نمیگن؟! وای نه. اصلا اگربراش کاری پیش اومده، نمیتونه بسپاره تا خانم های همرزم هاش یادوستاش، ازش بهم خبر بدن؟ +مونا، علی رفته سوریه، نرفته تفریح. رفته تابرای حریمش وناموسش و کشورش، برای امنیت تو وبچه هات وهمه وکشورهای اسلامی بجنگه، تادفاع کنه. مطمئمن باش اگر دوستت نداشت، این کار رو نمی کرد. اگر برای علی مهم نبودی، رضایت تو رو نمی گرفت ومیرفت. اگه دوست نداشت وبراش ارزش نداشتی ومهم نبودی، هرموقع میرفت سوریه بهت زنگ نمیزد. اگر تو وریحانه براش مهم نبودین، اگر مهدی براش مهم نبود، هربار بادستی پر از سوغاتی برنمی گشت. یادت رفته که یک بار دیگه هم این جوری شد؟ شاید یکهویی عملیات شده والان درگیر سر وسامون دادن اونجان. _اگر عملیات شده باشه ومجروح شده باشه چی؟ +مونا یادت رفته که همه چی رو سپردی به خود خانوم؟ اگر خدا درد بده، درمون هم میده، بی خیال نمیشه. یک جوری ویک جایی برات درمان میفرسته که باورت نمیشه. ببین که کی گفتم؟ پس چرا انقدر دلم بیتابه؟ خدایا به دادم برس. الٰهی، من لی غَیرُک. خدایا به غیر از تو، هیچ کسی رو ندارم. راضیم به رضات. فقط الان دلم رو آروم کن که خیییلی بیتابی می کنه. تنها کاری که میدونم درسته همینه. همه چیز رو به خودت سپردم* فکرهام وتمام سوال هایی که توی ذهنم از بی خبری، بی جواب مونده کنار میزنم. از روی تخت بلند میشم واشک هام رو که صورتم رو پرکرده، پاک می کنم. بامهدی واسباب بازی هاش رفتم توی پذیرایی، تا اون موقع بابا اکبرو مامان ملیحه و فاطمه وشوهرش هم رسیدن. چندساعت گذشت. چادر روی سرم مرتب می کنم وساعت رو نگاه می کنم. بابا از وقتی مارو رسوند، رفت وتا الان که ۹شب شده، برنگشته. رفتم پیش مامان وسراغ بابا رو گرفتم. گفت: تاچند دقیقه ی دیگه میاد. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌹 ۱۳۶🌹 همون لحظه باصدای آیفون بدنم به لرزه افتاد. نمیدونم چرا یک دلشوره عجیبی داشتم. بابا صورت خیلی خسته ای داشت. آقاپارسا مهدی رو ازم گرفت وباهاش شروع به بازی کرد. ریحانه هم رفت پیش مامان ملیحه وباهم میوه می‌خوردن. بابا توی پذیرایی نشست. براش چایی بردم. نگاهش پر ازغم بود. خواستیم بریم غذارو بیاریم ومیز بچینیم که باباگفت: چند لحظه صبر کنید. بیاین بشینید. براتون خبر مهمی دارم. همه منتظر بودیم ببینیم بابا چی می خواد بگه؟ سکوتی حاکم شده بود. _خب، همه میدونیم که زیبا ترین وبا سعادت ترین کار، جهاد هستش، که علی جان زیبا ترین کار رو کرد. دلشوره تو دلم بیشتر شد. نمی‌خواستم حرفی که توی ذهنم مثل آژیرقرمز بود وحدث میزنم که قراره بشنوم رو باورکنم. آب دهنمو قورت دادم ومنتظرشنیدن ادامه ی حرف بابا شدم. _ وبزرگ ترین افتخار هستش که ما همچین کسی رو داریم. چون اگه روزی هم برسه که پیش ما نباشن. میدونیم همنشین اولیا خدا هستن. الان تنها چیزی که به قلب ما می‌تونه تسلی بده؛اینه که علی جان همنشین اولیا خدا هستن. +با..با..بابا یعنی چی؟! میشه واضح تر بگی؟ _باباجان، علی به آرزوش رسید. اشک تو چشم هام حلقه زد وباچشم های گرد شده گفتم: بابا اصلااا شوخی قشنگی نیست. یعنی چیی؟! علی این همه آرزو داشت. علی به من قول داد همیشه کنارمه، هیچ وقت زیر قولش نزده بابا. من باور نمی کنم. بابا سرش روانداخت پایین وهمون جوری گفت: از سپاه وبسیج اومدن در خونه ی ما، تاخبر بدن. خودعلی خواسته بود. گفتم اول خودم میگم. بابا اکبر گفت: حاجی اگر داری شوخی می کنی بگو. اگر علی دم در ایستاده ودست به یکی کردین تا باما شوخی کنید، بگو بیاد. _نه حاجی ، علی باآسمونیا دست به یکی کرده. ماچی باشیم؟ به جای علی، دوستای علی دم درخونه منتظرن. مامان ملیحه بلند شد تا بره آشپزخونه که نیمه ی راه، از حال رفت. فاطمه رفت بالا سرش وهمین جور که اشک می‌ریخت داد میزد. مامان همین جور که گریه میکرد مهدی رو از آقا پارسا گرفت. بااینکه توی شک بودم امارفتم برای مامان ملیحه آب قند آوردم و بابازنگ زد تا اورژانس بیاد. آقاپارسا داشت فاطمه رو آروم میکرد. بابا اکبر رفت تو حیاط ومنم بی صدا اشک میریختم ونگاه میکردم. ریحانه اومد سمتم و گفت: مامان بابا علی چیشده؟! آرزوی بابا چی بوده؟ چرا همه گریه میکنن؟ مامان گریه نکن گذاشتمش رو پام وبقلش کردم. موهاشو نوازش میکردم. نمیدونستم چجوری به ریحانه بگم. * آخ علیی، چه کارسختی رو به دوشم گذاشتی. چجوری بگم؟* مهدی ازگریه وصدای بلند فاطمه وعلی گفتن های پرغم مامان ملیحه به گریه افتاده بود. اورژانس اومد ومامان ملیحه رو بردن بیمارستان. فاطمه وآقا پارسا هم رفتن. مامان هم مهدی رو برد بالا توی اتاق وبابا هم ریحانه رو برد بیرون. نمی‌خواستم نبود علی رو باورکنم. عقلم می‌گفت نیست ولی دلم می‌گفت نمیتونه نباشه. اشک هامو کنار زدم. رفتم اتاق خودم ولباس هامو عوض کردم.چادرمو سر کردم. _کجامیری مونا با این حالت؟ +خوبم مامان خوبم در خونه بستم رو رفتم. راه میرفتم بی هوا واشک میریختم. اصلا برام اطرافم مهم نبود بقیه چی فکر میکنن. سوار اتوبوس شدم رفتم حرم، تنها جایی بود که به نظرم میتونست آرومم کنه. سرمو تکیه دادم به شیشه وچشم دوختم به راه. آنقدر تو خیالاتم غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدم! پیاده شدم ورفتم سمت حرم گنبدش مثل همیشه دلمو میبرد. اشک هام تمومی نداشت. چشم دوختم به کفش هام و قدم برمی‌داشتم. بعد بازرسی رو کردم به گنبد و گلدسته وسلام کردم. یعنی فردا یا پسفردا، توی این حرم به علی نماز میت می خونند؟ یعنی میرسه ساعات ولحظاتی که کلی آدم برای علی بیان حرم، اونهم برای تشیع جنازه؟ چند قدمی بیشتر برنداشتم که چشم هام سیاهی رفت یک لحظه و افتادم. دورم شلوغ شد. دورمو تار می‌دیدم. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌹 ۱۳۷🌹 چند قدمی بیشتر برنداشتم که چشم هام سیاهی رفت یک لحظه و افتادم.... دورم شلوغ شد دورمو تار می‌دیدم ... صداها برام گنگ بود... خادم ها دورمو خلوت کردن و روم یکم آب ریختن وبهم شکلات دادن تا فشارم برگرده سرجاش یک خادم خانمی بلندم کرد ومنو برد نشوند روی صندلی سنگی حرم وخیلی مهربون گفت دخترم چیشده؟ من تو قسمت بازرسی دیدم گریه می‌کنی ... الآنم حالت بدتر از هزار بار گریه کردن هست ... چیشده عزیزم ؟! میتونی با من صحبت کنی؟ حرفی نزدم وخیره شده بودم به گنبد ... دستامو گرفت و با حوصله نشست کنارم تا من یکم آروم بشم... نگاهمو از گنبد گرفتم وبهش نگاهی کردم صورت خیلی دلنشین ومهربونی داشت دوباره چشم هام شروع کرد به باریدن با بعضی گفتم علی..‌‌... علی کیه؟! شوهرته؟! اره شهید شد.... وااای چه سعادت بزرگی نصیب من شده من با همسر یک شهید دارم صحبت میکنم یعنی!!!! بی هوا بغلش کردم و بلند بلند گریه کردم... اونم باحوصله دلداریم میداد دخترم بلند شو برو باآقا صحبت کن. دل شکسته خوب خریدارن. اونم کی؟ همسر شهید. تو الان خییلی جایگاهِ والایی داری پیش آقا. سرمو به نشونه ی تاییدتکون دادم وتشکر کردم ورفتم. وارد صحن انقلاب شدم. دلم لرزید؛ واقعا این بار، باهمه ی دفعات قبل فرق داشت. احساس میکردم آقا میگه دخترم آروم باش. چشم هام رمقی نداشت. یاد یک تیکه از آهنگ های امام رضایی افتادم که می‌گفت: « بایک سینه پر از سوز وگداز، آب سقا خونه خوردن داره » برای همین رفتم سمت سقاخونه وآب خوردم. یکم از آتیش وجودم وخشکی گلویم رو مهار کرد. رفتم نشستم یک کنار وتکیه دادم به دیوار وغرق گنبد شدم. زیرلب با امام رضا(علیه السلام) حرف زدم. یک لحظه وقوع کربلا رو، جلوی چشمم تصور کردم. الان میفهمم. مونا، تو دردت در برابر حضرت زینب(س) چیزی نیست. بلند شو خودتو جمع کن دختر. غم روی دلت سنگینی می کنه؟ ببر پیش خریدارش. اجر خودتو کم نکن. خدا واهلبیت(ع) خوب میخرن. از خدا صبر بخواه. برای خداهم تحمل کن. یعنی چی؟ مگه سعادتش رو نمی خواستی؟ علی الان به آرزوش رسید. پس حضرت رقیه(س) چی! ایشون که فقط۳سالش بود. بانوی ۳ساله، خودتون برای ریحانم دعا کنید. بچه ام دق می‌کنه. اگر سخته، سیع کن توی این سختی خودت رو به خدا ثابت کنی. خدا کارگردان دنیاست. اگر میبینی خیلی فشار دنیا وامتحان خدا برات سنگینه، بدون حتما بازیگر خیلی خوبی هستی که خدا، بهت یک نقش خیلی سخت داده. اشک هامو کنارزدم ورفتم سمت سرویس بهداشتی؛ صورتمو آب زدم وبعد زیارت، باتاکسی روانه خونه شدم. وقتی رسیدم خونه و مامان که منو دید.باصورتی نگران اومد سمتم وگفت:معلومه تو کجایی؟؟ گوشیت هم که جا گذاشتی. دلم هزار راه رفت مادر. لبخندی زدم وگفتم: خوبم مهدی کجاست؟!ریحانه کو؟! _مهدی خوابوندم؛ ریحانه هم وقتی بابا آوردش خواب بود. +پس من برم بیمارستان _نه؛ ملیحه خانومشون رفتن خونه، فقط سرم زدن. چیزی نشده خداروشکر +آهان، باشه. رفتم سمت اتاق. سرپله ها مامان گفت: مونا، لباس عوض کردی بیا کارت دارم. لباس عوض کردم ورفتم توی پذیرایی پیش مامان. اول شربت، بعد غذا جلوم گذاشت و اجبارم کردبخورم. تا ته چلوگوشت رو به زور مامانم خوردم. به یاد آخرین نهار باهم بودنمون که چلوگوشت بارکرده بودم. علی اون روز رو سنگ تموم گذاشت. چقدر خندیدیم. همه اش بهم می گفت: این چلوگوشت خوردن داره؛ چون عشقم پخته. اما برعکس کم خورد. بهش گیر دادم. گفت: می خوام عادت کنم به کم خوردن. اما به جاش به من میگفت: خوب بخورتا هم من وهم مهدی، حسابی جون بگیریم. حتی اون نهار آخر، خودش به ریحانه غذا داد. حالا که فکر می کنم، واقعا علی رفتارش عجیب بود. غذای امشب رو بابغض قورت دادم. مامان اومد کنارم نشست ودستامو گرفت. _مونا، چشمات داره داد میزنند که حالت چجوریه. دخترم گریه کن. بزار سبک بشی. حرف بزن بامن؛ نریز تو خودت. مامان پیشته. درسته احساسات رو بروز نمیدی، به خاطر ریحانه، به‌خاطر ما. ولی من مادرم، توی چشمات نگاه کنم تاآخرشو میفهمم. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌹 ۱۳۸🌹 سرم رو گذاشتم روی شونش؛ بابغضی گفتم: مامان ریحانه بفهمه دق میکنه. مامان من طاقت دیدن آب شدنشو ندارم. وقتی علی نیست باعکسش می‌خوابه. قبل خواب میگه براش نامه بنویسم ومیگه بابا گفته هروقت دلت برام تنگ شد، نامه بنویس من میام وباهم برام بخون. مامان من نمیدونم که میتونم یانه؟ علی دنیام بود. چطورتونست اینجوری رهام کنه؟ اون به من قول داد. راضیم به رضای خدا. بااینکه تمرین کردم اماسنگینه. _دختر نازم، میفهمم سخته. ولی تو تنهانیستی مامان روبغل کردم. آغوشی که طعم آرامش وامنیت داشت. ازهمون بچگی دستاش روحمو نوازش میکرد. +حقا که فرشته آسمونی هستی مامان. مامان کی میریم برای دیدنش؟ _گفتن فردا سرصبح بریم. برو بخواب که صبح باید بریم مادر. رفتم. در اتاق رو بستم ونشستم روی تخت وتوی تاریکی تاصبح، خفه گریه میکردم. خاطرات برام مثل یک فیلم مرور می شد. از اولین آشنایی تاآخرین خداحافظی. از سال ۹۵ که بعد ازسفر حج واجب، باهم داشتیم بر می گشتیم. علی هم خاطرات وزندگی کتاب «یادت باشه» رو برام یادآوری می کرد. از زندگی شهیدحمید سیاهکالی مردای می گفت. بااینکه کتابشون رو خونده بودم. چقدر تلاش کرد مثل شهدا زندگی کنه. تا خودصبح راه میرفتم ومی نشستم ولی مثل ابر بهاری اشکام میبارید. انگاربه قلبم خنجرزده بودن. امشب خیلی عجیب بود؛ مهدی هم تاخود صبح بیدارنشد. در اتاق بازشد. _موناا! تو از دیشب بیداریی؟ دختـَر، خودتو میخوای نابودبکنی؟! اینجوری به فکر ریحانه ای! نمیگی بچه تورو اینجوری ببینه دق میکنه؟ مونا تو بایدقوی باشی که ریحانه بهت تکیه کنه. نه اینکه تو هم ازپای در بیای. +مامان نمیتونم. درکم کن. خاطراتمون میاد جلو چشمم. لاقل تو منو بفهم. _بلندشونماز صبحت رو بخون. آماده بشو داریم میریم. +ریحانه چی؟! مهدی؟ _مهدی رو که من برمیدارم. باباحواسش به ریحانه هست. نماز روبا تعقیبات خوندم. ریحانه بیدار کردم ولباساشو تنش کردم. خودمم آماده شدم. چون لباسامون مناسب نبود اول رفتیم خونه ی مشترکمون. وای که توان نگاه کردن به خونه رو نداشتم. گوشه به گوشه اش خاطره بود. ازتوی تراس تاخود پشته بوم که وقتی داشت کولر رو راه مینداخت، واسش یخ دربهشت درست کردم وبردم بالا. وارد اتاق که شدم، نگاهم به قاب عکسامون افتاد. مخصوصا سفر کربلا ومراسم عروسی که دلم رو آتیش کشید. لباس عوض کردیم. مهدی رو مامان برداشت ورفتیم. وارد مرکز شدیم. هر لحظه که قدم برمی‌داشتم، احساس میکردم نفسم بالانمیاد. تپش قلبم بالا ‌رفت. دیگه پاهام مال خودم نبود. مداحی منم بایدبرم، سیدرضانریمنانی هم که حالم روبیشتر عوض می کرد. نشستیم؛ وسایلش رو آوردن. یک ساک، لباس زاپاس نظامی علی وهمون سربندی که بهش دادم وقمقمه آبش رو گذاشتن رو میز وگفتن: اینا وسایل علی بود.متاسفانه جسدی از ایشون نداریم. فقط از بچه های عملیات خبر رسیده توی بمب گزاری، بایکی از بچه ها توی صحنه بوده امابعد انفجار فقط یک جسد مونده. اماتمام مدارک و وسایلی که همراهش بود، هست. اون جسدی هم که مونده خیلی شباهت به علی آقا داره. مامان ملیحه گریه میکرد؛ به سینه میزد ویازهرا می گفت. فاطمه هم گریه میکرد وتلاش میکرد مامان ملیحه رو آروم بکنه. 🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌹 ۱۳۹🌹 خودمو خیلی کنترل میکردم تاگریه نکنم. دیگه داشت طاقتم تموم میشد. وسایل علی رو برداشتم ورفتم پایین، پیش بابا و ریحانه. +بابا، من باید برم جایی. لطفازنگ نزنید. من کار دارم ریحانه رو بوسیدم ورفتم سمت گلزار شهدا، سرمزار برادر شهید من وعلی نشستم وکلی درد ودل کردم. نمی‌دونم اومدم شکایت کنم یابرای درد دل اومدم. حالم خیلی بده؛ انگار یک وسیله بابیست تن وزن روی قلبم گذاشتن. بغضی دارم که داره خفه ام می‌کنه. ولی دارم ادای همسرهای قوی در میارم. مثل کسی که از هیچی نمیشکنه. اصلا بعضی غم ها ابرو خم نمیکنه، کمر خم میکنه. ازخدا وشهید میخوام که به دادم برسن وبهم صبر بدن. +خدایا،چجوری به ریحانم بگم؟ دخترم دق می‌کنه. ای شهید، دعا کن بتونم هم مادر برای بچه هام باشم وهم پدرباشم. دعا کنین بتونم روپاهام بایستم. حال دلم دست خودم نبود وهروقت فرصت گیر میاوردم گریه میکردم. از مزارشهدا وحرم امام رضا«ع» وآغوش مادرم بهتر، کجا پیدا میشه؟ بعدکلی درد دل راهی خونه شدم اشک هام تموم شدنی نبود. خونه ی خودمون رفتم. در که بازکردم همه خاطرات به یک باره جلو چشمم ظاهر شد. روزی که برای اولین بار اومدیم خونمون. روزاییی که وقتی از سرکار برمیگشت. میرفتم استقبالش وکتشو می‌گرفتم. هر قدمی که تو خونه برمی‌داشتم، جلوی چشمام خاطراتی ازعلی بود. علی! چطوری میتونم بانبودنت کناربیام؟ یادم اومد در رو نبستم. در بستم و رفتم جلو دراتاق، یادشب عروسی افتادم که به در تکیه داده بودومنو نگاه میکرد. چادرمو از سرم برداشتم؛ روی تخت انداختم. داشتم میرفتم سمت پذیرایی، یاد اون موقعی افتادم که میخواست رضایت منو برای سوریه رفتن بگیره. لباساشو برداشتم، هنوز بوی عطرش بود. بغض کردم. رفتم آشپزخونه که بندازمشون توی ماشین لباسشویی که یاد آخرای بارداریم افتادم. یاد اون موقعی که فکر میکردم رویاشو میدیدم. پاهام سست شد وجلو در آشپزخونه نشستم. لباسشو در آغوش گرفتم وداد میزدم وگریه میکردم. میگفتم: علییی، کجایی تو؟؟چطور دلت میاد؟ مگه نمیگفتی اشک هات برام آتیش جهنمهه! پس کجایییی؟! دارم دق میکنم بی معرفتت. ریحانه دلش برات تنگ شده. به ریحانه چی بگم علی!! زار میزدم. اینقدر گریه کردم که دیگه نا نداشتم. دلم سبک شد. بلند شدم. وضو گرفتم ونماز خوندم. پای جانماز شروع کردم به صحبت کردن +ای خدا، درد دادی، درمون بده. غم دادی، صبرهم بده. چند صفحه قرآن خوندم وبعد قرآن در آغوش گرفتم. الا به ذکر طمئن القلوب واقعا که با یادت قلب ها آرام میگیرد. دلم واقعا آروم گرفت. زنگ زدم به بابا که بچه هارو بیاره. کلی دعوام کرد وگفت:نمیخواد. چند روزی پیششون باشیم بهتره. گفت: لباس بردارم برای بچه ها ومیاد دنبالم. مخالفت کردم. بابا رو راضی کردم که خودم باماشین علی میام. 🌸 نویسنده: مونااسماعیل زاده🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷🌷 🌹۱۴۰🌹 موقع برگشت خرما وشیرینی مخصوص وفات خریدم. بردم مرکز توان بخشی. در نبودم معاون ها اونجا رو می‌چرخوندن ومن ازدور نظارت میکردم. چون مهدی رو باردار بودم، ماه آخربرام سخت بود. به خاطرعلی، کلی بهم تسلی خاطر دادن. رفتم به بچه ها هم سر زدم. از راهروی کوچیک سالن رد شدم، دورمو کلی شلوغ کردن. چون بچه ها همیشه روی دیوار نقاشی میکشیدن، علی یک قسمت بزرگ دیوار رو براشون پلاستیک چسبوند و بارنگ روی پلاستیک نقاشی میکشیدن ویک سمت دیوار کاغذ سفید زده بود تابچه ها بامداد رنگی وماژیک وشابلن ومدادشمعی روی اون نقاشی کنن. الان روی اونا پر نقاشی شده. علی گفته بود به بهترین نقاشی جایزه میدم. منم بهترین رو انتخاب کردم ؛ ولی سپردم درکنارش به هم هدیه بدن. یاسمن بهترین نقاشی رو کشیده بود. سمانه وستاره هم نفرات بعدی شدن. —خاله، عمو علی خودش کی میاد؟ دلم نیومد بچه ها روناراحت کنم. از طرفی، هنوز پیکر اصلی نیست و دارن دنبال می گردن. منم بحث عوض کردم و به کارکنان سپردم پلاستیک وکاغذ هارو عوض کنن تابچه ها بتونن نقاشی جدید بکشن. •••••••• ۱ماهی خونه ی بابا بودیم. به بابااکبر ومامان ملیحه هم سر میزدیم. گفتن پیکر باشواهد معلوم، به احتمال زیاد علی هستش ودیگه نیازی به آزمایش دی ان ای نیست. بااینکه قلبم راضی نبود اما پیکرعلی رو توی مزارشهدای یک روستای نزدیک مشهد تدفین شد. روی هم یک ساعت وربع تاروستا فاصله بود. گویا علی ودوستاش قبلا، اونجا اردو جهادی رفته بودن. گفت برای اینکه خودمو سرگرم کنم، کلاس خیاطی رفتم. یک روز وقت گذاشتم بافاطمه وقرار شد به مناسبت روز عفاف وحجاب، بریم موسسه وسایز قد وقامت همه ی دخترها رو بگیریم وبراشون چادر بدوزیم. چقدر ذوق کردن. چه دختر چه زن، از ویژگی های درونیشون که خدا قرار داده ، همین حجاب وپوشیدگی هستش. دوست داره که پوشیده باشه. هرچند که توی فرهنگ جامعه یاحتی نوع تربیت خانواده، حجاب وچادر رو منع کنه ومانع ببینه. چند هفته ای درگیر دوخت چادرها بودیم. _مونا؟ +جانم؟! _چرا اینقدر آرومی؟من به جای تو بودم دق میکردم! +چرا؟! _درسته علی داداش منم بود ولی تو زنش بودی. برات خیلییی سخت تره. چطور می‌تونستی اینقدر محکم باشی؟! چطور می‌تونستی داد نزنی! +فاطمه جان، من هم گریه کردم. هم داد زدم. هم درد ودل کردم. شماها ندیدین. ولی می‌دونی، پشیمونم چون اجرمو کم کرد. اره،نمیشه سکوت کرد وغصه نخورد. می‌دونی! من وعلی یک مثلث عشق بودیم که وقتی به هم رسیدیم ضلعی به نام ضلع بی نهایت تشکیل دادیم که راس مثلت عشق ماست. اونم عشق به خداست. من علیمو، عشقمو فدای راه خدا کردم. پس جای گله نیست اینجوری، علی هم از دستم نمی رنجه. هرچند که دلم براش خیلی تنگ شده. _تا الان به خوابت نیومده؟! لبخند تلخی زدم: لابد هنوز وقتش نشده _مونا چطور میتونی اینقدر خوب باشی؟ خوش به حال علی که... تلفنم زنگ خورد. +عه باز این شماره! _کیه؟ +نمی‌دونم! همش زنگ میزنه ولی صداش نمیاد. لابد مزاحمه. بیخیال _اره شاید. حالاچند دفعه است که زنگ میزنه! +نزدیک ۵روز _اهوع، چه خبره؟میخوای به بابا شمارشو بدم؟ +نه بیخیال اینم اخرین چادر بالاخره تموم شد. فردا جشنه، حسابی به ریحانم خوش میگذره. راستییی فاطمه _جانم؟ +یک لباسی هم برای مهدی دوختم _چی؟ لباس رو تن مهدی کردم ونشونش دادم. _واای خدایا!چه بهش میاد. مهدی لباس های چریکی بپوشه، کپی باباش میشه. +اره، مهدی خیلی شبیه بچگی علی شده. بعد تموم شدن، چادرها رو دادیم به پایگاه تا تزئین کنه. 🌸 نویسنده: مونااسماعیل زاده🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 🌷 🌹 ۱۴۲🌹 _ آره مونا، خیلی خیلی مهمید. مونا شنیدم بهتون خبر شهادتمو دادن ولی من الان واقعی ام. یکهو داعش پاتک زد. من با رفیقم اونجا بودم. رفتیم جلوتر برای بازبینی ولی همه نمیدونستن اون بامنه. یک لحظه تنهاش گذاشتم که بمب زدن. اون مکانی که مادوتا رفتیم چون قبل از عقب نشینی داعش، اونجا مهمات بود؛ لحظه ی بر خورد بمب، انفجار خیلی شدیدی رخ داد. همه فکر کردن اون پیکر جامونده من هستم. ولی من فقط از پهلو ودست آسیب دیدم وترمش خورد وبه پام یک ترکش خورده. من به سختی خودمو رسوندم. حالا نمیخوای یک لیوان آب دستم بدی؟ فکر کردم علی بعد از این همه وقت اومده توی خوابم تاحرف هایی بزنه وبره. منم برم پیش فرمانده ای یادوستی که میتونه کمک کنه. اون وقت میتونن بانشونی هایی که میدم برن بیارنش. +یا دارم رویا میبینم یاخوابم! _مونا به خدا که بیداری در رو کمی کنار داد. اومد داخل ومن به طرز ناباورانه نگاهش میکردم. _الهی بابا قربونش بشـه. چه بزرگ شدی مهدی بابا. چه لباساش بهش میاد. مهدی هم خندید وجیغ بچگانه ای کشید وگفت: بـَ بـَ مهدی در آغوش گرفت ومحکم بوسش کرد. _ ای جون بابا، پسربابا، عزیز بابا. ریحانه باچشمای خواب آلود ومتعجب از اتاقش اومد بیرون. بعد اینکه دید علی واقعا برگشته، جیغ کشید: بااباااا علی، سریع مهدی رو زمین گذاشت. ریحانه پرید توی بغل علی وزد زیر گریه. _جان بابا؟ دختر نازم، نفسم. دلم برات یک ذره شده بود. هرچی میدیدم، اصلا باورم نمی شد. واقعا بیدارم؟! مگه میشه؟ اومدم علی رو دوباره صدا کنم که از حال رفتم. نفهمیدم چقدر گذشت. وقتی چشم باز کردم، کمی که گذشت، فهمیدم از خیلی وقته که بیمارستانم. مامان بالا سرم بود. قطره ی اشکی از کنار چشمم چکید. +خواب بود نه؟! میدونستم. _نه دخترم، خواب نیست. علی زنده است. +نه، نه.‌ شوخی می‌کنی مامان. علی رسید بالای سرم: خوبی مونا؟!! چیشد ؟!!... اشک هام بی امان ریخت علی خودتی واقعا؟؟؟؟ می‌دونی داشتم دق میکردم؟!!!! میدونم عزیزم شرمنده..... وقتی سرمم تموم شد مرخص شدم وشب همه خونه مامان ملیحه دعوت بودیم... مامان ملیحه و فاطمه از خوشحالی پاشون رو زمین بند نبود مامان ملیحه که از علی دل نمیکند همش قربون صدقه می‌رفت اون شب برام قابل باور نبود از بس رویایی بود یک هفته ای از اومدن علی می‌گذشت که خیلی بهش زنگ میزدن آن مدت برای مصاحبه تا بالاخره یکی شو علی قبول کرد امروز قرار بود بیان برای مصاحبه. مجری شروع کرد علی آقا دوست دارین شهید بشین؟! خیلے دلم میےخواد شهید بشم یه‌بار قبل از ظهورِ امام‌زمان(عج) یه‌بار بعد ظهورِ امام‌زمان🦋 به خیالِ خودم میگم زرنگیه!⁦🤲🏻⁩ که بتونم افتخار پیدا کنم در رکاب آقا باشم به نظرم همیشه شهید شدن به مردن نیست ما شهید زنده هم داریم.... شهدایی که مردانه دارن در جنگ نرم مبارزه میکنن .... که خیلی سخت تر از جنگ هست یک سخنی یک جا خوندم که میگفتن کسی که در جنگ شهید میشه یکبار شهید شده ولی کسی که در برابر نفس خودش بجنگه هزاران بار شهید شده .... این حرف من به شماست اینکه در جنگ نرم در برابر کنایه ها در برابر تیکه ها می ایستین ودر برابر نفس خودتون می‌جنگین و اخم به ابرو نمیارین وجا خالی نمیدین خودش هزاران برابر ازشهید شدن ما باید خودمونو بسازیم خود سازی کنیم برای ظهور .... مبادا آقارو تنها بزاریم .... ما باید جامعه رو برای ظهور آماده کنیم... خواهرانی که میگین به ما اجازه جهاد داده نمیشه .... بفرما اینم جهاد .... یک یاعلی بگین و شروع کنید به جهاد در جنگ نرم که اجرش خیلی بالا تر از شهید شدن در جنگ هست جوری جهاد کنید عاشقانه در راه خدا که آوای عشق تون در بین فرشته ها بپیچه ... وخدا افتخار کنه و بگه این بود بنده من ... 🌸 نویسنده: مونااسماعیل زاده🌸 ☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
هدایت شده از نـورا✨☁️
سلام بر خواهرانم لینک های رمان ها براے دسترسۍ اسان تر به پارت اول و اخر رمان هایی که تا الان در ڪاناݪ بارگزاری شدهـ😍😌 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/274 سه دقیقه در قیامت🙂🌼↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/506 پارت اول 😍❤️↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/3247 پارت اخر ☺️🌷 ↑↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/3259 😉🌺↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/3321 😌🌸↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/4350 پارت اخر 🐣🍓↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/5239 پارت اول 💛🌟↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/6853 پارت اخر 💙🧢↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/7007 پارت اول 🤩✨ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/7522 قسمت اخر🍫🍿 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/7581 قسمت اول 🛵🍭 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/8477 قسمت اخر 🍒🚗 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/8916 قسمت اول 😻🌹↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/9621 قسمت اخر 🐿🍂 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/9770 پارت اول 😎💪🏻 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/9965 پارت اخر رمان ☺️💛💚↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10077 پارت اوݪ 😚💜 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10336 پارت اخر رمان ✨🍫 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10425 پارت اول 🥤🍩 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10838 پارت اخر 👀💍💛 https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/10960 پارتـ اول 🙈❤️ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/12503 پارت اخر 🎈⚔ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/12735 پارت اول 🌿😋↑ https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/14154‌ 😍👌 پارت آخـر https://eitaa.com/yamahdifatemeh3131/14399 پارت اول 💍❤️🌝