🌸🍃﷽🍃🌸
🔻سه خصلتِ مؤمن🔻
امام جواد (ع) فرمودند:
⚡️ اَلمُؤمِنُ یَحتاجُ إلی ثَلاثِ خِصالٍ:
☜ تَوفیقٍ مِنَ الله.
☜ وَ واعِظٍ مِن نَفسِه.
☜ وَ قَبُولٍ مِمَّن یَنصَحُه.
💢 #مومن نیازمند سه خصلت است:
☜ توفیق از سوی #خدا.
☜ #واعظی از درونِ خود،
☜ پذیرش #پند_و_نصیحت از کسی که او را پند میدهد.
📚 تحف العقول، ص ۴۵۷.
✨✨✨✨✨
#شرح_حدیث
1⃣ توفیق از سوی #خدا:
🔔 #مومن باید تو هر کاری، تلاشش رو بکنه، زحمتش رو بکشه، امّا توکّلش به #خدا باشه و از #خدا توفیق بخواد...💯
👈 یعنی نتیجه رو بسپاره دستِ #خدا، و به #خدا اطمینان کنه.😌
قرآن کریم میفرماید که، حرف پیغمبرها هم همین بوده:
🕋 قَالَ يَا قَوْمِ... إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ مَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ. (هود/۸۸)
💢 حضرت شعیب گفت:
💢 اى قومِ من... من قصدى جز اصلاحِ شما، تا آنجا كه در توانم باشد، ندارم،
💢 و در این راه از خدا #توفيق میخواهم،
💢 و بر او #توكل كردهام،
💢 و به سوى او باز مىگردم.
👌 یعنی تو هر کاری باید از #خدا توفیق خواست.
☝️ پس اوّل از همه #توکل و اعتماد به خدا، و کسبِ توفیق از اوست.
2⃣ #واعظی از درونِ خود.
☺️ #واعظ_درونی یا همون #وجدان، مثل یک چراغی💡 است که خوبیها رو به انسان نشون میده،
⚠️ و اگر خلافی از آدم سر زد، شخص رو سرزنش میکنه.❌
در روایات داریم که:
👈 "کسی که از درونِ خود، #واعظ و پند دهندهای نداشته باشد، اندرزهای دیگران چندان سودی به او نمیرساند."
3⃣ پذیرش #پند_و_نصیحت از کسی که او را پند میدهد:
👌 طبق این حدیث، #نصیحتپذیری سوّمین نیاز #مومن است.
👈 گوشِ شنوا👂
😊 آدمِ عاقل، از انتقادهای دلسوزانه و خیرخواهانه، با روی باز استقبال میکنه،😇
و هرگز از اینکه دیگران نصیحتش کنند ناراحت نمیشه.💯
📝 خلاصه بحث اینکه:👇
✔ هم توکّلمون به #خدا باشه، و از او #توفیق طلب کنیم...
✔ هم چراغِ #وجدان رو در درونِ خودمون روشن نگه داریم...
✔ و هم #پند_و_نصیحت دیگران رو به گوش جان بشنویم و بپذیریم...
#درمحضرقرآن
@iafatemeh1280🌿🌸
:
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@yamahdifatemeh3131
🌸♡🌸
{آیا هنوز نیاموخته ای که
اگر همه عالم قصد ضرر رساندن
به تورا داشته باشند
و خدا نخواهد نمیتوانند
توکل کن و به حکمتش دل بسپار ♡🦋
#توکل😇
•°{@yamahdifatemeh3131}°•💜