🌸🌿🌼🌿🌼🌸🌿
#عبور_از_سیم_خاردارهای_نفس
#پارت_چهارم
آهان پس همیشه انتهای کالس می نشیند و آرام حرف میزند،
من چون همیشه ردیف جلو می نشستم و با بچه هامدام در حال
شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم.
امروز رنگ روسری اش فرق داشت، روشن تر بود با گل های
ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد.
انگار نگاهم را روی خودش حس کرد. برگشت نگاهی کرد و با
دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت.
وا!!این چرا اینجوریه؟
جوری برخورد می کند که آدم دیگر جرات نمی کند طرفش برود.
به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم:
–ببخشید یه سوالی داشتم.
سرش را باال آوردو بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت:
– بله!
جزوهام را در آوردم و عالمت ها را نشانش دادم و گفتم :
–اینارو شما کشیدید؟
نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره
فکر کنم.
من چرا روی جزوه شما عالمت گذاشتم؟ اصال حواسم نبود.
معذرت میخوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه
مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم.
صورتش کمی سرخ شدو سرش را پایین انداخت.
–اشتباهی فکر کردم جزوهی خودمه، بدین پاکش کنم براتون.
دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب
کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم:
–نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که
عالمت گذاشتید. میخواستم از خودتون بپرسم.
سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه.
مهم که هستند، کال من مطالب مهم رو خط می کشم،تا بیشتر
بخونم.
لبخند پیروز مندانه ایی زدم وبا اجازه ایی گفتم و
برگشتم، از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم
بیرون داد، معلوم بود کالفه شده است.
من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم
به طرف صندلیام راه افتادم.
جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم،
حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته
بود، کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش
بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم
می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم.
نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر
حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل
این جور دخترا منقرض شده است.
وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم
کرد و من دقیقا صندلی پشت سرش نشستم. سرش را زیر گوش
دوستش بردکه اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی
گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض
کردند.
چشمهایم رابه جزوهام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با
امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم.
سعید داد زد:
–آرش چرا اونجارفتی؟
با دست اشاره کردم همانجا بنشیند.
ولی مگر اینها ول کن هستند.
سارا و بهار امدند و بعد از سالم و احوال پرسی پرسیدند:
–چرا امدی اینجا؟
با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم:
ادامه دارد....
@iafatemeh1280🌿🌸🌼
🌸🌿🌼🌼🌸🌿🌸🌿
#عبور_از_سیم_خاردارهای_نفس
#پارت_پنجم
–نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کالس باشه،
اونجا که شما نمی ذارید.
سعیدبا خنده گفت :
–آخی، نه که توخودت اصال حرف نمی زنی.
گفتم:
–ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
–آهان، فکر خوبیه.
بعد رو کرد به راحیل و گفت :
–راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم.
راحیل با تعجب نگاهش کردو گفت:
–خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین.
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت :
–سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟
و به صندلی خالی اشاره کرد.
آن دختر که حاال فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت:
–حاال چه فرقی داره بشین دیگه.
–بیا دیگه، جون من.
سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد.
سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع
به حرف زدن کرد.
گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید
و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که
آرام تر.
خیلی دلم می خواست بدانم چه میگویند ولی خیلی آرام حرف
می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد.
باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت.
او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او.
برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کالس، پس جزوه
برای چه می خواست؟
بعد از کالس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا
دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که
خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی
جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی
نشد، فوری گفتم:
–صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر
کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک
میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم:
–به میخ صندلی گیر کرده بود.
سرم را باال آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ
شده بود.
بادست پاچگی گفت:
–ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت.
کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که
دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند.
با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و
گفتم:
–ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ.
ادامه دارد.....
@iafatemeh1280🌸🌿🌼
♥️🍃بـــسم رب المہدے
#منتظرآنہ‴
ـــ ــــ ــــ ــــ ـــــ ــــ ــــ ــــ ــــ ــــ ــــ
مـاهمـانیمڪه از عشق
تو غفلت ڪردیـم...••
بـاهمه آدمیـان غیـر تو
خلوتڪردیـم...••
سال ها مۍگـذرد،••
منتظـربـرگـردیـم...••
و مشخص شده مـاییـم••
ڪهغیبـت ڪردیـم••
#اللهمعجلالولیکالفرج
ـــ ــــ ــــ ــــ ـــــ ــــ ــــ ــــ ــــ ــــ
#سلاممولاےمھربانم
{•°@iafatemeh1280°•}☘
•|♥|•
#تلنگر
تا زمانے ڪه قرآن لب طاقچه هامون خاک میخوره
ماهم لب پرتگاه تاب میخوریم..!
رفےق همونطور ڪه گوشے موبایلت رو لمس میڪنی
گاهے هم یه دستے به قرآنت بڪش..!
{•°@iafatemeh1280°•}☘
#بیــو
بہ یاد شهیدانـے ڪ
تا وقٺـے مـے فهمیدنــ
رمز عملیاٺـــ
بنامــ حضرٺــ عباس(ع)
هسٺ آبـــ قمقمہ هاشونــ رو
خالـے مـے ڪردند و با
لبــ هاے تشنہ
بہ شهادٺـــ مـے رسیدند...🥀
#تلـنگرانهـ
{•°@iafatemeh1280°•}☘
~🕊
🌿#کلام_شهید💌
تنها راه رسیدن
به سعادت
فقط #بندگۍ
خداست...🌱
#شهید_علی_خلیلی♥️🕊
بنت_الهدی#