❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۸۳❣
من فقط ایستاده بودم و متحیر نگاهش می کردم. واقعا آدم در کار این پسر ها گیج می ماند.
نه به این شوری شور، نه آن بی نمکی، حکایت نیما بود.
توی اتاق رفتم و در را بستم.
چادرم را از سر باز کردم و تا کردم؛ سر جا لباسی گذاشتم.
نگاهم به نایلون هایی بود که نیما در اتاق گذاشته بود.
بی اختیار لبخندی روی لبم نسشت .
پس از وضو گرفتن به رختخواب رفتم و طولی نکشید که خوابم برد.
صبح با صدای پدر بیدار شدم؛ نمازم را خواندم . دنبال پدر رفتم و برنامه ی سفر را از او پرسیدم.
آفتاب که زد پدر دستور حرکت را داد و با مادر و نیما خداحافظی کردم.
موقع خداحافظی، وقتی که مادر را بغل گرفتم زیر گوشش گفتم:
-برگردم؛ پیداش می کنیم.
لبخند کم جانی روی لبش نشست.
آب را پشت سرمان ریخت و به طرف خانه رفت.
برگشتم و به پشت نگاه می کردم تا کم کم محو و کم رنگ شدند.
وقتی از تهران خارج شدیم کم کم چشمانم گرم شد و خوابیدم.
چندین بار در بین راه بیدار شدم.
شب بود که رسیدیم؛ پدر جایی را برای اقامت مان تدارک دیده بود.
از جلوی بیمارستانی رد شدیم؛ یکهو یاد شیما افتادم!
ای دل غافل! چرا فراموش کردم اش!
وقتی به محل اقامتمان رسیدیم به او زنگ زدم.
مادرش با بغض جواب داد:
-سلام، بفرمائید.
فکر کردم مرا یادش رفته برای همین خودم را معرفی کردم.
-سلام من زهرا صادقی هستم.
با ذوق گفت:
-وای زهرا جان! خودتی؟ فکر کردم ما رو یادت رفته.
با شرمندگی گفتم:
-ببخشید دیر شد.
-خواهش می کنم.
-عملش کردن؟
-آره؛ باباش نصف پول رو حساب کرد و بقیه اش با ضامنه و کلی دردسر قبول کردند . اما میگن تا کامل تسویه نکردین حق ترخیص ندارین.
-اها. حالش چطوره؟ بهتره؟ دکتر چی گفته؟
-خدا رو شکر؛ خوبه. دکتر هم میگه سرطانش بد خیم نبوده.
-چه خوب. الحمدالله.
-بله. لطف دارین.
-خانم سهرابی شماره کارت تون رو بهم میدین؟
-بله عزیزم.
-قربانتون؛ پس پیامک کنین برام.
-متشکرم . مدیون تونم، خیلی خانمی. ان شاالله خدا هر چی میخوای بهت بده.
-این چه حرفیه! نیازی به تشکر نیست. وظیفه ی انسانیمه.
-بازم ممنون.
خندیدم و گفتم:
-باشه، کاری ندارید؟
-نه عزیزم، زنده باشی.
-سلامت باشید. خداحافظ.
خداحافظی را که کرد گوشی را قطع کردم.
پدر بیرون رفته بود تا کمی خوراکی بخرد. وقتی برگشت چند تا تن ماهی خریده بود.
خرید ها را از دستش گرفتم؛ تن ماهی را توی آب گذاشتم.
بیست دقیقه ای صبر کردم و بعد میز را چیدم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
{•°@iafatemeh1280°•}☘
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم🌿
#قسمت۸۴❣
پدر چند لقمه ای خورد و از غذا دست کشید. نمی توانستم حدس بزنم در ذهنش چه خبر است؟
از سر میز بلند شد و رفت تا بخوابد.
من هم بعد از جمع کردن میز و نشستن ظرف ها به طرف اتاق خواب به راه افتادم.
هشدار گوشی را برای اذان کوک کردم و خوابیدم.
صبح با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم؛ وضو گرفتم و نماز خواندم.
دعای عهد را آوردم و نجوا گونه خواندم.
فکر دادگاه و شهادت خواب را از من ربوده بود.
استرس داشتم نکند مهراد هم باشد؟ آن وقت چطور شهادت بدهم؟ آن هم بر علیه دختر دایی اش!
خدا خدا می کردم همه چیز روشن شود و مهراد به من حق بدهد.
کم کم سپیده ی صبح به آسمان رنگ دیگری داد. پرده را کنار زدم و از پنجره به بیرون چشم دوختم.
پنجره رو به خیابان بود. گاهی صدای ماشین ها به گوش می رسید.
پرده را انداختم و از اتاق خارج شدم.
پدر هنوز خواب بود؛ نان کمی داشتیم. با وسایل هایی که آورده بودیم صبحانه ی محقری تدارک دیدم.
وقتی دیدم دیدم پدر دست بردار خواب نیست، بالای سرش رفتم و از خواب بیدارش کردم.
ساعت ۷ بود. پدر دست و صورتش را شست و سر میز نشست.
از سکوت ما، در و دیوار هم به صدا در آمده بودند!
تا اینکه خودش سکوت را شکست:
-کی میخوای بری؟
-۸ از خونه بریم بیرون که ۹ و خورده ای دادگاه باشیم.
-آدرس دادگاه رو داری؟
-آره، مهدیه پیامک کرده برام.
با صدای زنگ گوشی ام حرفمان قطع شد.
از پشت میز بلند شدم و گوشی را از روی کابینت برداشتم.
مهدیه بود! چه حلال زاده!
تماس را وصل کردم و سلام دادم:
-سلام صبح بخیر.
مهدیه مهربانه وار جوابم را داد:
-سلام قربونت بشم. صبح تو هم بخیر خوبی؟
-خدا رو شکر تو چطوری؟
-منم خوبم، بوی آشنا میادا!
متوجه شدم من را می گوید.
-بله، در جوار آقا موسی الرضا هستیم.
-اوه اوه. پس خوش اومدی.
-مرسی.
-پس میای دیگه؟
-از تهران کوبیدم تا مشهد که بیام ول بگردم؟ خو معلومه که میام.
-فدات پس منتظرتیم.
-باشه حتما. سلام برسون.
-سلامت باشی.
بعد هم خداحافظی و تمام شدن مکالمه ی مان.
وقتی به آشپزخانه برگشتم؛ پدر هنوز صبحانه می خورد.
استرس مثل خوره به جانم افتاده بود. اشتهایم گره کور شده بود و دل و دماغ خوردن نداشتم.
خودم را با لباس هایم گیر کردم.
بالاخره دلم به مانتوی سورمه که طرح کاشی سنتی هم در آن به کار رفته بود؛ رضایت داد.
روسری با همان طرح را هم پیدا کردم و سرم کردم.
از اتاق بیرون رفتم؛ پدرم میز را جمع کرده بود .
انگار او هم داشت حاضر می شد؛ چادرم را سر کردم و نگاه نهایی را به خود انداختم.
کیف دوشی ام را برداشتم و کفش هایم را به پا کردم .
دست به سینه در انتظار پدر ایستادم که او هم بالاخره آمد.
سوار آسانسور شدیم و پایین آمدیم؛ پدر ماشین را از پارکینگ خارج کرد .
نام خیابانی که در آن دادگاه بود را به مسیر یاب دادم و پدر را راهنمایی می کردم.
نه و پانزده دقیقه جلوی ساختمان دادگاه بودیم.
پدر پیاده نشد و گفت همان جا منتظرم می ماند.
به سارا زنگ زدم و گفتم که رسیده ام؛ آن ها هم نزدیکی های دادگاه بودند.
پنج دقیقه ی بعد همگی در حال احوال پرسی بودیم.
مهدیه، مادرش، پدرش و مادربزرگش آمده بودند. یک خانم نسبتا جوان هم همراه آنان بود که وقتی بعد ها از مهدیه پرسیدم نسبتش چیست؟ جواب داد وکیل است.
با این حال با او هم احوال پرسی کردم.
همگی گوشی هایمان را تحویل دادیم و سپس وارد شدیم.
توی سالن خانم وکیل همه چیز را به ما گوش زد کرد و نکته هایی گفت.
بعد هم گفت که میخواهد با من صحبت کند.
کمی هم شرح حال ماجرا را به من گفت . علاوه بر آن گفت که چگونه و کی باید شهادت بدهم.
کمی هم مرا به آرامش دعوت کرد و روحیه داد.
زن خوبی بود، تمام تلاشش را می کرد تا بی گناهی دایی مهدیه معلوم شود.
ساعت ده همگی مان را احضار کردند.
وارد اتاق بزرگی شدیم که میز قاضی به آن رنگ دادگاه بخشیده بود.
هر لحظه که می گذشت، استرس در وجودم بیشتر منتشر می شد.
صندلی های سمت چپ برای ما بود و صندلی های سمت راست مال متهم دیگر که ستاره بود.
چیزی نگذشت که مردی با ویلچر وارد شد؛ یک نفر دیگر هم ویلچر را هل می داد.
یک مرد دیگر و زن هم وارد شدند و روی صندلی های آن طرف نشستند.
با آمدن قاضی جلسه رسمی شد.
بعد هم متهم ها را آوردند. سعی کردم با ستاره چشم در چشم نشوم اما وقتی که آمد نا خودآگاه نگاهمان به هم گره خورد.
او متعجب از حضور من و من خشمگین از حضور او.
سنگینی نگاهی مرا متوجه آن نگاه کرد. چشم چرخاندم تا صاحب نگاه را پیدا کنم که با دو چشم سبز رو به رو شدم.
دست و پاهایم خشک شد!
نای صحبت نداشتم و به سختی نگاهم را از مهراد گرفتم.
او هم متعجب شده بود! اما حس من تنها اضطراب بود.
اول جلسه پرونده را مرور کردند که همه چیز بر علیه آقای علی مرادی (دایی مهدیه ) بود.
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم🌿
#قسمت۸۵❣
سرم را پایین انداختم تا با هیچ کدام از نگاه ها مواجه نشوم.
دلم شور می زد خواستم شهادت ندهم! خودم را سرزنش کردم که خوش خیال بودم مهراد نمی آید.
فکر می کردم تهران می ماند تا من را ببیند اما او برای نجات عشق عزیزش آمده بود!
اما به خود نهیب زدم که من اینجا هستم تا حق مظلوم را از ظالم بستانم.
با ذکر خودم را آرام می کردم.
بعد از مرور پرونده، مدارک جدید ارائه شد. قاضی چند دقیقه ای را استراحت داد تا مدارک را بررسی کند.
حدود یک ربعی گذشت که جلسه رسمی شد.
قاضی مدارک را پذیرفت و اما خانم وکیل بلند شد و گفت:
-جناب قاضی ما شاهد هم داریم.
وکیل بعد از معرفی من به قاضی نشست. قاضی مرا به جایگاه فرا خواند.
دست هایم به شدت می لرزید و این لرزش از چشم ها پوشیده نماند.
همه ی جلسه چشم شده بودند و مرا می نگریستند. نا خودآگاه چشمم به مهراد افتاد که سرش پایین بود.
بعد از سرفه شروع کردم به صحبت کردن:
-به نام خدا. من نیلا صادقی هستم. من به همراه دوستم این خانم رو با دو آقا دیدیم. چون فاصله مون زیاد بود نتونستیم زیاد چیزی بفهمیم اما عکس گرفتیم.
یکهو وکیل ستاره بلند شد و گفت:
-جناب قاضی عکس گرفتن از
قاضی به میز کوبید و اجازه ی صحبت کردن به آن مرد را نداد.
بعد رو به من گفت:
-عکس هاتون رو بدید.
-اقای قاضی عکسا توی گوشی دوستمه . اجازه هست گوشی رو از بازرسی بگیریم؟
-بله.
بعد هم مردی رو پی گوشی فرستاد. طولی نکشید که گوشی به دستم رسید.
رمزش را از قبل بلد بودم و قفل را باز کردم.
گالری را زیر و رو کردم تا بالاخره عکس ها پیدا شد.
گوشی را به طرف قاضی بردم و نشانش دادم.
از دور مشخص نبود روی برگه ها چه چیز نوشته شده اما اسم شرکت مهرآرام به چشم می خورد. شرکتی دروغین که اصلا وجود خارجی نداشت.
قاضی مدارکی را از ستاره خواست تا در مورد شرکت بیشتر بداند.
اما او جوابی نداشت و آخر هم گفت مدارک فعلا در دسترسش نیست.
قاضی ادامه ی دادگاه را به جلسه ی بعد موکول کرد تا ستاره هم مدارکش را ارائه دهد.
خیلی پرونده پیچیده شده بود. ستاره چند شاکی دیگر هم داشت؛ بنابراین باید زندانی می شد.
وقتی از جایگاه پایین آمدم احساس کردم بار سنگینی را که به دوش می کشیدم؛ زمین گذاشته ام.
همگی از اتاق خارج شدیم. مهدیه و خانواده اش تقاضا می کردند که چند کلمه ای با دایی اش حرف بزنند اما سربازی که مراقبش بود اجازه نمی داد.
به طرفشان رفتم و آرام شان کردم تا بالاخره رضایت دادند برویم.
امید خیلی چیز خوبی است؛ اگر مهدیه امید نمی داشت الان دایی اش اینجا نبود .
الکی نیست که در اسلام بزرگترین گناه، ناامیدی است.
مهراد داشت مرد روی ویلچر را هل می داد .
از کنارمان رد شدند؛ حتی یک نگاه کوچک هم به من ننداخت. خیلی دلم گرفت.
چقدر بی انصاف است! نمی داند چه کسی همه ی این بلا ها را سر من و بچه اش در آورده است.
گاهی تمام وجودم تبدیل به خشمی متراکم در برابر او می شد و از دست کارهایش حرص می خوردم، اما کمی که می گذشت به او حق می دادم چون او که از چیزی خبر نداشت.
توی حیاط دادگاه بودیم که از مهدیه و خانواده اش خداحافظی کردم و چند جمله ای امیدوارشان کردم.
بعد هم راهم را به طرف پدر کج کردم.
با گفتن "خانم صادقی " ایستادم ولی برنگشتم.
از صدایش شناختمش! خودش بود! مهراد من بود!
به قدری خوشحال بودم که انگار نه انگار چند لحظه پیش دوست نداشتم سر به تنش باشد!
صدای نفس نفس زدنش گوشم را نوازش می داد و غم را از دلم می زودود.
جلویم ایستاد و سرش را پایین انداخت.
با لهجه ای که کمی مشهدی قاطی اش شده بود؛ گفت:
-سلام. خوبید؟
-سلام. ممنون.
-خواستم ببینم واقعا ستاره همچین کاری کرده؟
از گفتن ستاره آن هم بدون پسوند و پیشوند عصبانی شدم اما به روی خودم نیاوردم.
-اگه منظورتون کلاه برداری هست که باید بگم بله.
دستش را توی جیب فرو برد و گفت:
-اون همیشه عاشق پول بود اما فکر نمی کردیم تا به این حد تشنه ثروت باشه. خیلی عجیبه!
-همه چیز از علاقه شروع میشه. وقتی کسی میلش به یه چیز باشه برای بدست آوردنش هر کاری میکنه. حتی کارهایی که اصلا به خود و خانواده اش نمی خوره.
-بله درسته. من قبول دارم شما همیشه راست می گید اما مادر و داییم قبول نمی کنن.
-قبولش برای همه ی اطرافیان سخته اما چه میشه کرد. نباید آدم فکر کنه عاقبت کاری که می کنه چیه؟
-بله واقعا همین طوره. خیلی خب مزاحم نباشم . خداحافظ.
-خداحافظ
وقتی سرم را بلند کردم دیدم دور شده!
او حتی نایستاد خداحافظی مرا بشنود! فقط به خاطر ستاره آمده بود.
شاید هم به صداقت من شک داشت؟ نه او گفت که به راستگویی من اعتقاد دارد. پس چرا خواست با من هم کلام شود؟
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
{•°@iafatemeh1280°•}☘
#حرف_حساب 🌱
اگر کسی واقعاً در رنجِ شما مقصر بوده
و به شما ضربهای زده، بگو:
«اگه خدا نمیخواست،
او نمیتونست کاری بکنه!»
یعنی این رنج را اول به خدا ربط بده!
چون خدا خواسته، بهواسطۀ او به تو رنج دهد.
[استادپناهیان]
{•°@iafatemeh1280°•}☘
#شنبه_های_نبوی
ما تشنه ایم و رآهیِ دریا شُدَن خوش اَسٺ؛
سَلمانمان ڪُنید ڪه منا شُدَن خوش اَسٺ..
یا حَضرٺِ رَسول فَدآی ملاحَتٺ؛
با نامِ دلرُبای تو شیدا شُدن خوش اَسٺ..
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
{•°@iafatemeh1280°•}☘
خواهراڽ گرامے سلام😃
حتما توجه بفرمایید❌❌❌
از اونجایی ڪه استقبال زیادۍ از رمان
{من نیلا نیستم کردید}
هر روز ۱۰پارت گذاشته میشه
۵پــارت صبح
۵پارت شب
و در منـــاسبٺ ها پارت های بیشتر
ببشتر از این نمیشه خواهران گرامے
ممنون از استقبال تون
در لینک ناشناس ،نظرات تون و پیش بینی هاتون
رو با ما در میان بگذارید😌🌷
لطفا نظرتون را درباره رمان بفرمایید:
‼️👇👇👇👇👇👇‼️
https://harfeto.timefriend.net/16211571413235