وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ ۚ
وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَلِيمًا:))))))!!
#چجوریبگههواتودارم؟!
خلبان ها یه کدے دارن به نام۷۶۰۰
مال وقتیه که دیگه نمیشه چیزی گفت.
معنیش اینه که:
برج مراقبت من نمیتونم حرف بزنم؛
"ولی تو حواست بهم باشه، راهنماییم کن"
وقتی بغض داری و نمیتونے حرف بزنے
به خدا بگو
خدایا کد"۷۶۰۰"
بگو خدا بغض نمیزاره حرف بزنم
خفه شدم...
تو حواست باشه:)✋🏿!!
|حُــــــرّْ|
🌷 #آوای_عاشقی 🌷
🌸 #قسمت ۱۳۱ 🌸
فاطمه امروز اومد بیمارستان تاهم جبران دیروزش بشود وهم کمکم کند. اما نتونست مهدی روببینه. مامان هم از دیروز بعدازظهر، برایم سوپ زاج بارکرده بودکه امروز می خواست بیاد بیمارستان، غذا آماده باشه.باعلی بعدازتقریبا دو روز بیمارستان بودن، برگشتم خونه.
به به، خونه رو برق انداخته بودن. عجب بوی غذایی؛ آدم کیف میکرد.
یکجا تو پذیرایی هم پتو انداخته بود تاروش بشینم.
بعداز عوض کردن لباسام، باکمک علی رفتم توی پذیرایی و روی پتونشستم. پشتم یک بالشت گذاشت تاراحت باشم. مثل همیشه هوامو داشت.
بعد رفت تو آشپزخونه.
ریحانه اومد نشست کنارم.
±مامان جونم!
+جونم شیرین زبونم؟
±داداش رو چرانیاوردی؟
+داداش باید چندروز پیش دکترها بمونه. چند روز دیگه میاریمش؛ باشه؟!
لبخندی به شیرینی نقل ونبات زد وگفت: باشه
ازلپش، دو بوس شیرین کردم.
_اینم یک چای خوش عطر، برای مامان جون وریحانه عشق بابا.
+به به بابایی چه کردهـ
مامان رو شرمنده کردهـ
_نفرمایید بانوجان، ماهمیشه سرمون پیش شما پایینه.
+خدا نکنه، انشاالله همیشه سربلند باشی.
±مامان اگه برای داداشی نقاشی بکشم،دوست داره؟
+آره که دوست داره عزیزم.
بلندشد. بدو بدو رفت تو اتاقش وشروع کرد به نقاشی کشیدن.
_مونا جان
+جانم؟
_باید یک فکری به حال ریحانه بکنیم ها
انگار بااین حرف، تو دلمو خالی کردن
+یعنی چی علی؟مگه چی شده؟
_بچمون پسره شده، ریحانه هم کم کم داره بزرگ میشه. حتی به من و بابا هامون محرم نیست.
+علییی، جونم رو ازم بگیر ونگو ریحانه رو رهاکنم!
_نه مونا! کی گفت رها کنی؟
+پس چی؟!
_فقط یک سیقه ی محرمیت بین بابا اکبر وریحانه باید بخونیم تا به من ومهدی محرم بشه.تازه اگه مدت صیغه بیشتر باشه، تاوقتی که بخواد ازدواج کنه، محرم بابام هم هست.
یک نفس عمیقی کشیدم وگفتم: آرهـ حتماا
تقه ای به سرم زد وگفت: چی فکر کردی؟! همون قدر که تو مادرشی منم پدرشم.
منم ریحانم رو دوست دارم. همین اندازه که تو نگران سلامتی ومدرسه وبیرون رفتنش از این خونه هستی، منم نگرانشم. دلم نمی خواد یک آخ بگه، چه برسه به گریه! حتی از این که، درآینده ازدواج کنه وقرارباشه مثل مهمون بره وبیاد، دلم یک جوری میشه. از این که ما یه روزی از دستش بدیم وصدای خنده هاش توی خونه نپیچه، میترسم.درسته بچه ی خونیم نیست وبودنش، اندازه ی ازدواج ما دوتاست؛ اما انگار از رگ وریشه ی خودمه.وقتی از سوریه زنگ میزدم و میفهمیدم بیتابه، منم بیتاب می شدم. گریه هاش داغونم می کنه.
سرمو انداختم پایین وگفتم: شرمنده. بزار به پای مادر بودنم.
سرمو بالاگرفت.گفت: همیشه سرت بالاباشه. نبینم شرمندگی تو؛ دشمنت شرمنده باشه.
دوشب پیش که حالت بد شدو رسوندمت بیمارستان، اصلا دلم آروم وقرار نداشت. از اینکه از دستت بدم وریحانه دوباره بی مادر بشه، یابرای بچه اتفاقی بیفته وتو داغون بشی، چه کار کنم؟ نصف فکر وذهنم پیش توبود، نصفش پیش ریحانه. تادکترت بیادطول کشید. ازطرفی حالت بد وبدتر می شد. به طوری که دکتر سپرده بود تارسید، ببرنت اتاق عمل. فقط تونستم بسپرمت به خدا وامام زمان(عج). خدا وامام زمانمون(عج)، خیلی بهمون لطف کردن.
وقتی بعدعمل گفتن: پسر دار شدین. شکه شدم. گفتم اشتباه شده.
علی لبخندی زد: به مامانت زنگ زدم که بیاد خونمون. بااینکه ازجلوی درخونه اومدیم بیمارستان، پاک یادم رفت که شاید لازم به وسیله ی بچه و دفترچه بیمه بشه. مامانم چهاربار زنگ زده بود.اونها هم متوجه ناخوشیت شده بودن. مامان زنگ زده بودتا حواسم بیشتر بهت باشه. فکر کردن چون نابلدم، متوجه حال بدت نشم و تو هم هیچی بهم نگی. اون وقت خدایی نکردهـ
ریحانه از اتاقش اومد بیرون ونقاشیشو بهم نشون داد
±مامان خوشگل شده؟
+خیلی خوشگله، آفرین نقاش من!
میشه بریم تو گالریم وصل کنیم.
مابرای ریحانه، تو اتاقش یک باکس درست کردیم که نقاشی هاشو روی اون وصل کنیم. بهش گفتیم اون گالری نقاشی مخصوص ویادگاریشه.
باعلی رفتن ونقاشی رو براش وصل کردن.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 #آوای_عاشقی 🌷
🌸 #قسمت۱۳۲ 🌸
بعدش باریحانه سفره رو چیدن. باهم ناهار خوردیم وعصر استراحت کردیم.
باصدای موبایل بیدارشدم.
علی رفت تو تراس باگوشی صحبت کرد. دیدم طول کشید، باکلی سختی رفتم تو تراس ببینم چیشد که دیدم علی نشسته وتکیه داده به دیوار وگریه میکنه.
اولین بار بود اشکشو میدیدم. علی که منو دید زود اشک هاشو پاک کرد.
_عزیزم، چرا بااین حالت بلند شدی؟
بالکنت زبون گفتم.
+علی، چیشده؟
_هیچی عزیزم هیچی
+علی، من هیچ وقت اشک های تورو ندیدم؛ مگر برای اهلبیت«ع». الان یک چیزی شده؟ من آرومم. بگو چیشده؟
دستامو گرفت. دستاش مثل فیریزر سرد بود.
+علی چرا اینقدر سردی؟ منو داری دق میدی! مگه قرار نشد محرم اسرارهم باشیم؟جون مونا بگو چی شده
_بیا بریم داخل، بهت میگم. تو تراس همه دارن میبینن.
کمک کردرفتیم داخل ونشستم روی تخت.
+علییی؟چیشدهه؟
چشماش دوباره قرمز شد: خبر شهادت یکی از رفیق هامو بهم دادن.
بچه اش تازه به دنیا اومده بود. میخواست هفته دیگه که من برمیگردم، اون بره بچه اش رو ببینه. خیلی ذوق داشت. زنش، عکسشو فرستاده بود. نمی دید. میگفت: میترسم مهر پدر فرزندی، پامو سست کنه.
سست نشد؛بالاخره به هدفش رسید. سرش رو بین دستاش گرفت.
دوباره گریه هاش شروع شد. این دفعه بی صدا. اما شانه هایش میلرزید
قشنگ حال زن دوست علی رو میفهمم. بیچاره چه حالی میشه وقتی این خبر رو بشنوه. یاشاید هم شنیده باشه. خدا بهش صبربده. وقتی خودمو جاش میزارم، نمیتونم تصور کنم. حتی برای یک لحظه دیوانه میشم.
+علی خونشون رو بلدی؟
_نه عزیز، من برم یکم هوا بخورم. مواظب خودت باش. شام هم حاضری میخرم.
+ علی میخوای بیام باهات؟ نگرانتم قربونت بشم.
_نه نگران نباش عزیزم، یکم هوا بخورم وبرم حرم، برمیگردم.
بعد ۳روز رفتیم مهدی رو از بیمارستان آوردیم. همون روز از بیمارستان تاجلوی در حرم رفتیم و سلام دادیم. از آقاهم خیلی تشکر کردیم. ریحانه وعلی هم که همش بامهدی، درحال بازی کردن بودن. با این حال علی نمیزاشت زیاد کار کنم. ازصبح تاوقت اومدن بابا، مامان خونه ی ما بود. ظهرهم که علی میومد.
یه هفته از تولد مهدی گذشته بود که علی رفت سوریه، همون طور که توی برنامه اش بود. البته قرار شد تاعقد فاطمه خودش رو برسونه. البته من هم تاچندروز خونه ی بابام بودم وچند روز خونه ی خودمون.
من که نتونستم توی کارها و روزهای مهم فاطمه، زیاد پیشش باشم وکمکش کنم. گاهی اون میومد خونمون باهم حرف میزدیم.
بعداز تحقیقات وآزمایش ازدواج وصحبت های فاطمه وآقاپارسا، بالاخره فاطمه جواب بله ی تایید رو داد. مدام از این مغازه به اون مغازه میرفتن. گاهی وقتها، مدام پای گوشی درباره ی وسایل وبرنامه و چی کارکنم های فاطمه؟باهاش حرف میزدم؛ مثلا نوع وطرح چادرعقد...
بعد ازیک ماه ونیم، قرارنهایی عقد روگذاشتن. از خاستگاری تاعقد روی هم دوماه ونیم شد. تااون موقع من هم بهتر شدم ومهدی از آب وگل در اومد.
*
عصر عقدفاطمه بود وماحسابی درگیر بودیم.
بالاخره آبجی ماهم عروس شد.
لباس مهدی وریحانه رو تنشون کردم.
علی صدام کرد تابرم پیشش؛ وقتی دیدمش چشم هام برقی زد. خیلی خوشگل وخوشتیپ شده بود، مثل همیشه؛ یک پیراهن سفید وباکت وشلوار آبی پوشیده بود.
گفتم:آبی که میپوشی خود دریا میشوی ومن ماهی که بدون دریا،جان میدهد.
لباس سبزچریکی که میپوشی، میشوم تک آور جنگ که بی تو تنها میشود وجان میبازد.نهال وجودم هیچ وقت تنهام نزار
علی لبخندی زد. از اون شیرین ها، از اونایی که قند تو دلم آب میکنه.
_بانوی عاشق من، باهمین کارات هوش از سر من بردی. دیگه مگه میشه تنهات بزارم. حتی اگه شهید بشم!
قول میدم همیشه پیشت باشم.
دکمه های کتش رودیگه بسته بودم. لبخندی زدم وگفتم: فدایی دارییی
وبا هم خندیدیم.
_خدانکنه، به فدات بانو شاعر درد
حالا این متن از کی بود؟
+ازخودم
_واقعا؟!
+بله، عاشق ها را در فراغت یار، داستان وشعرها مینویسند
_اینقدر دلبری نکن. آماده شو بریم که دیر شد. فاطمه کلمونو میکنه.
آماده شدم. رفتم تو پذیرایی دیدم ریحانه با چه عشقی مهدی بغل کرده.
انگار برادر واقعیش بود وبا عشق باهاش حرف میزد.
مهدی هم زبونش در میاورد ویک چیزایی به زبون خودش میگفت وبا خواهرش حرف میزد. علی هم داشت ازشون فیلم میگرفت.
منم بعد چند دقیقه گفتم: خب، آماده شدم بریم؟
_بله بانوجان
چادرعربیم رو که ابتدای بارداریم خریده بودم، روی سرم مرتب کردم.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 #آوای_عاشقی 🌷
🌸 #قسمت۱۳۳ 🌸
مهدی رو بغل کردم. ریحانه ام دست علی رو گرفت وبا هم روانه ی خونه بابااکبر شدیم.حتما شب خاطره انگیزی میشد.
سفره ی نباتی وسفید عقد فاطمه توی حال به اون بزرگی، خیلی به چشم میومد.
یاد دیروز افتادم که چقدر برای چیندن سفره ی عقد فاطمه، ذوق کردم.
فاطمه رفته بود آرایشگاه ومامان ملیحه ومامان من ومامان آقا پارسا هم مشغول بودن واز مهمون ها پذیرایی میکردن. چندتا ازخانوده ی علی که هنوز مهدی رو ندیده بودن، کلی قربون صدقه مهدی شدن وبهم تبریک گفتن. خاله معصومه ی علی هم برای من ومهدی وریحانه، سپرد سپنج دود کنندتا انشاالله چشم بد وبلا ازمون دورباشه. منم باکمک مریم، دخترخاله ی کوچیک علی، موهام رو درست کردم. مهدی رو خوابوندم وسپردم به علی وکمک دست مامان هامون رفتم.
البته دخترهای فامیل هم کمک میکردند. تا اومدن عروس ودوماد یک خانم ملودی خوان، شروع کرد به خوندن وهمه همراهیش می کردن. حسابی شاد شدیم.
مهدی بیدار شده بود ومن جلوی درشیشه ای که حالا پرده نسب کرده بودن ایستادم. علی بهم دادش ورفت.
بالاخره ساعت۷، فاطمه وآقا پارسا هم رسیدن.
جلوپاشون گوسفند قربانی کردن. اسفند دود کردن و روی سرشون نقل ریختن. خانما سریع لباس و روسری وچادر مناسب پوشیدن. بعضی هاهم در حد یک روسری وچادر مجلسی رنگی پسنده کردن.
مهدی وریحانه رو به مامانم سپردم ورفتم پیش مامان ملیحه وفاطمه کمک کردم.
بعد اینکه همه مهمونا نشستن، عاقد هم اومد تاسیقه عقد رو جاری کنه. پشت سر عاقد بابااکبر وعلی ودایی محمودفاطمه با باباو داداش آقا پارسا اومدن.
فاطمه چادرشو رو صورتش کشیده بود ودیده نمیشد ولی مطمئنم زیباترین عروس امشب شده. آقایون کنار سفره ایستادن. مامان هاهم کنار همسراشون رفتن ومن وخواهر آقاپارسا سریع روی سر عروس و داماد، پارچه گرفتیم. قرار شدمحبوبه ومهسا، دخترهای دایی محمود، به نوبت قند روی سر عروس وداماد رو بسایند.
علی وبابا اکبر اومدن نزدیکم تا راحت باشم. با پایان دادن به صیغه ی موقتشون واجازه ی پدرها، عاقد شروع کرد.
«انشاالله به سلامتی وشادی، در زندگی این دوزوج جوان وخانواده هاشون وتمام مومنین؛ و باعنایت خداوند و زیرسایه وهم همجواری امام رضا(ع) و امام زمان(عج)، همه، مخصوصا عروس وداماد امشب، انشاالله خوشبخت بشن.
بسم الله الرَحْمٰن الرحیم. عَن نِکٰاهُ سُنَّتی و مِن...»
دودفعه ای که عاقد ازفاطمه اجازه گرفت، گفتیم:
﴿عروس داره قرآن می خونه﴾
﴿عروس خانم داره دعا وتوسل می کنه﴾
= عروس خانم، برای بارآخر میپرسم. آیابنده وکلیم شما رابا مهریه ی ۱۱۴سکه، یک سفر کربلا وهزینه ی یک سفر حج؛ شمارا به عقد آقاداماد در بیاورم؟
بعد گفتن بله ی فاطمه وخوندن خطبه ی محرمیت، همه اول صلوات فرستادن وکلی دست وسوت زدن.
داداش آقاپارسا تبریک گفت وهدیه اش رو داد و باپسر ۴ساله اش، محسن رفت.
حلقه هاشونو دست هم کردن و وقتی امضاها تموم شد عاقد رفت.
داماد بااجازه ی بابااکبر، چادرفاطمه رو از رو صورتش کنار زد. وای چقدر خوشگل شده بود. همه دوباره دست زدن. پدر ومادرها وعلی ودایی محمود، کادوهاشون رودادن و روبوسی کردن. عکس های یادگاری گرفته شدو آقایون رو ازسمت
خانم ها مرخص کردیم.
سریع رفتم سمت اتاق علی که کلیدش دست من بود. بعضی از وسایل توی حال که لازم نمیشد رو اونجا گذاشته بودیم. چادر و روبندو روسریم رو تاه کردم. دوباره آرایشم رو تمدیدکردم. ازصدای گریه ی مهدی، تازه ازبچه ها یادم اومد.
از مامانم معذرت خواهی کردم. به مهدی رسیدگی کردم وبقلش کردم؛ دست ریحانه روگرفتم ورفتیم جای فاطمه.
+سلااام عروس خانووم، ماشالله چه خوشگل شدی؛ مثل ماه شدی. مبارکه
فاطمه خندید وگفت: سلام موناخانوم، خواهرگلم. شما هم مثل ماهی.
+شرمندتم، باورکن نتونستم امروز کمک دستت باشم. مثلا می خواستم امروز برات خواهری کنم.
_نه بابا این چه حرفیه! تازه خیلی هم کمک کردی. اصلایکی باید کمک دست شما می بود.همین که به فکری یک دنیایه.
+قربونت بشم من. انشاالله تو عروسی جبران میکنم.
_عروسی نمیگیریم میریم کربلا و حج وبعد میریم خونه خودمون. مثل شما.
باچادر و مانتو مجلسی، یه عروس کشون ساده میگیریم ومیریم خونه ی خودمون
+عهه،چرا؟
_اینجوری هر دوتامون راحت تریم. حالا آخر مجلس اعلام میکنیم. همه که میخوان بیان قبول باشه ی زیارت بگن، غذا هم بهشون بدیم. همین رو به عنوان عروسی میگیریم.
+حیف شد.
_نه آبجی. اصلاحیف نشد. تازه من این کار رو، مدیون توهستم که یادم دادی. من فهمیدم همیشه عروسی به تالار ومجلس های آنچنانی نیست. هزینه ی عروسی رو میخوایم بدیم موسسه توان بخشی شما. ثواب هم داره.
+چه خوب. اجرتون با آقا امام زمان عزیزدلم. انشاالله خوشبخت بشین.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 #آوای_عاشقی 🌷
🌹 #قسمت ۱۳۴ 🌹
روزها ازپس هم می گذشت. چندماهی بودکه از جشن عقد فاطمه میگذشت. اون ها هم بعد سفرهای زیارتی، رفتن سر خونه وزندگیشون.
علی دانشگاهش رو به پایان رسوند. پایان نامه اش روهم دفاع کرد وبانمره ی ۱۹/۵قبول شد. تازه خودش کلی تشویقم کرد تاادامه تحصیل بدم. هم چیز خوب و رو منوال بود. زندگی ماهم مثل خیلی از زندگی ها فرازها ونشیب های زیادی داره ودور از ومشکلات مختلف نبوده ونیست. ماهم مثل خیلی از زن وشوهرها، اختلاف نظر وسلیقه داریم. اما سیع می کردیم این اختلاف ها رو باهم و درون خونه حل کنیم، چه باصحبت کردن، چه بامطالعه کردن. اونهم کتاب هایی که حرف های درست ومنطقی بزنه ودر کنارش باگفته های دینی هم مطابقت داشته باشه.
مهم تر ازهمه این بودکه هم دیگه رو دوست داشتیم ودر کنار هم اون حس خوب وتکامل رو حس می کردیم.
برای این که هم خودمون وهم بچه ها ازبعد معنوی دورنمونیم، علی کتاب های خوب ومناسب سن خیلی می خرید. برای ریحانه کتاب های داستانی وشعری از اهلبیت(ع) وکارهای خوب وتربیتی می خرید. برای خودمون هم کتاب های خیلی خوب ومفیدی می خرید. مثل کتابهای:
﴿موعظه ی خوبان_ جلد۱و۲_ نوشته ی سیدعلیرضا ادیانی وحسین ترابی﴾
﴿ذکرهای شگفت عارفان_ جلد ۱و۲_ تحت نظر حجت الاسلام ومسلمین شیخ ابراهیم کاظمی خوانساری﴾
﴿منتهی الآمال_ تاریخ زندگانی چهارده معصوم(ع)_ جلد۱و۲_ نوشته ی مرحوم
حاج شیخ عباس قمی﴾
﴿ صحیفه ی کامله ی سجادیه ﴾
﴿ رساله ی اجوبة الاستفتا ٕات_ نوشته ی آیة اللّه خامنه ای(دام ظله العالی)﴾
﴿ ما منتظریم_ درمورد امام زمان«عج»هستش_ در منظومه فکری آیت اللّه خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی به تالیف حسن ملانی﴾
.
بعد ازکلی تلاش بالا وپایین رفتن، دوباره علی برگشت سوریه.
ساعت رو نگاه کردم، نزدیک به ساعت ۱:۱۵بود. خسته وکوفته ازموسسه توان بخشی برگشتم. الان هاست که سرویس ریحانه میرسه. قبل رفتن، کلی سفارش کردبراش کیک زعفرونی درست کنم. سوئیچ ماشین رو ازجاکلیدی آویز کردم.
مهدی رو گذاشتم توی رورواَک و رفتم آشپزخونه ودر حال کیک پختن از تو آشپزخونه، بامهدی هم صحبت میکردم وبراش ادا در میاوردم ومیخندید. دلم براش قنج میرفت.
خیلی باهاش حرف میزدم تابتونه زودترصحبت کنه.
ریحانه هم که میومد همش می گفت: بگو مامان- بگو بابا
صدای زنگ اومد. بچه ام حلال زاده است. آیفون رو زدم. در ورودی هم باز کردم. تا ریحانه رسید مهدی بادیدنش ذوق کرد ورفت سمت در، ریحانه هم کیفشُ پرت کرد وسمت مهدی دوید.
اینقدر که از دیدن هم ذوق می کردن انگار چند ساله هم دیگه رو ندیدن.
منم تاموقع کیک ریختم تو قالب و توی فر گذاشتم.
+ریحانه خانوم، برو لباساتو عوض کن. دستت هاتو بشور. بعدبیا این آبمیوه رو بخور که جون بگیری.
چشمی گفت ورفت.
داشتم میرفتم مهدی رو بردارم که صدای زنگ گوشیم مانع شد.
رفتم تو اتاق. مامان بود.
+الو،سلام عشقم. خوبی؟
_سلام دختر لوس خودم
+خوبی عزیزم؟
_ممنون؛ بچه ها چطورن؟خوبن؟
+دست بوسن
_مونا میگم زنگ بزن به خانواده علی آقا وبگو امشب خونه ی ما، همه اشون دعوتن؛ باید یک موضوع مهمی رو مطرح کنیم.
عصری بابات میاد دنبالت.
+مامان چیزی شده؟!
_نه عزیزم،حالا بیامیفهمی.
خداخافظی کردیم. بااین حرفش دلشوره عجیبی گرفتم
±ماماااان
ترس افتاد به جونم؛ بدو بدو رفتم تو پذیرایی وبا ترس گفتم:چیشده ریحانه؟±مهدی میگه بابا.
+اوف،ترسیدم.
نفس عمیقی کشیدم و رفتم از رورواَک برداشتمش ونشستم. گذاشتمش روی پام و ریحانه ام نشست کنارم.
چند بار باریحانه تکرار کردیم که بگه بابا وبالاخره دوباره گفت.
=بـَ بـَ
وااای که چقدر ذوق کردم. دلم قنچ رفت براش، میخواستم درسته قورتش بدم.
بعدکلی بازی کردن همراه باریحانه و ازمهدی فیلم گرفتن، برای علی دوتا فیلم فرستادم تا خوشحال بشه. چشمم به بالای گوشیم موند.
« آخرین بازدید یه هفته پیش » اما آخرین پیامش برای پنج روز پیش بود. ذهنم به هم ریخت.
مهدی رو خوابوندم. تاموقع کیک آماده شده بودو باچای آوردم و خوردیم.
ازمدرسه ازش پرسیدم وریحانه با کلی ذوق تعریف میکرد.
بعدخوردن چای وکیک، موهای ریحانه بافتم وریحانه هم موهای منو بافت وکلی باهم گفتیم خندیدیم.
همیشه دوست داشتم درکنار مادر بودن، منو بیشتر رفیق خودش ببینه.
باهام راحت باشه. برای همین همیشه کارهایی میکردم که دوست داشته باشه.
بعدخوردن نهار، باکمک هم درساش رو خوند. چندتا از کارهای موسسه رو انجام دادم.
بعدتماس بابا، مهدی برداشتم و ریحانه هم پشت سرم اومد. با بابا خونشون رفتیم.
_
کتاب هایی که در این قسمت نام برده شده، واقعی وموجود است.
از این پارت به بعد، گل های دوم هم تغییر می کند.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 #آوای_عاشقی 🌷
🌹 #قسمت ۱۳۵🌹
بعدتماس بابا، مهدی رو برداشتم و ریحانه هم پشت سرم اومد. با بابا خونشون رفتیم. تارسیدیم رفت پیش مامان ، منم مهدی رو بردم توی اتاق خودم.
بچه ام انقدر خسته بود که بیدار نشد.
لباس عوض کردم وکمک مامان رفتم.
+به به مادربزرگ ونوه حسابی خلوت کردین. مارو راه نمیدین؟!
_تو هم بیا دخترحسود من
یک پر کاهو از توی آبکشی که مامان شسته بود، برداشتم.
+مامان جان، من دختر شر وشیطون شماهستم نه حسود
مامان خندید وگفت: باشه
+راستی، مامان امشب چه خبره؟
_نمیدونم مادر! بابا گفت توی جمع میگه.
+آهان
باریحانه ومامان کارهارو کردیم. تا اون موقع مهدی هم بیدار شد.
رفتم لباساشو عوض کردم. کنار مهدی دراز می کشم.
دوباره گوشیم رو روشن کردم. علی هنوز آخرین پیام هایی که فرستادم رونگاه نکرده. حتی یکی از پیام رسان هاش رو چک نکرده!
بهم میریزم. نفسم رو محکم فوت می کنم.
* +علی، چرا انقدر دلم برات شور میزنه؟
_یعنی نمیدونی که زنت اینجا، ممکنه از دلشوره دق کنه؟
+حتما سرش شلوغه ونمیتونه بهم زنگ بزنه. شاید هم اون جایی که هستش مخابراتش خرابه. شاید گوشیش خرابه.
_یعنی این همه وقت؟ حتی توی این مدت جاش رو عوض نکرده؟ اونجا یک دونه تلفن یاگوشی نیست که بهم زنگ بزنه؟
+احتمالا رفته شناسایی، تا بیاد وکار هاش رو بکنه،
طول می کشه.
_نکنه اسیر شده وبهم نمیگن؟! وای نه.
اصلا اگربراش کاری پیش اومده، نمیتونه بسپاره تا خانم های همرزم هاش یادوستاش، ازش بهم خبر بدن؟
+مونا، علی رفته سوریه، نرفته تفریح. رفته تابرای حریمش وناموسش و کشورش، برای امنیت تو وبچه هات وهمه وکشورهای اسلامی بجنگه، تادفاع کنه. مطمئمن باش اگر دوستت نداشت، این کار رو نمی کرد. اگر برای علی مهم نبودی، رضایت تو رو نمی گرفت ومیرفت. اگه دوست نداشت وبراش ارزش نداشتی ومهم نبودی، هرموقع میرفت سوریه بهت زنگ نمیزد. اگر تو وریحانه براش مهم نبودین، اگر مهدی براش مهم نبود، هربار بادستی پر از سوغاتی برنمی گشت. یادت رفته که یک بار دیگه هم این جوری شد؟ شاید یکهویی عملیات شده والان درگیر سر وسامون دادن اونجان.
_اگر عملیات شده باشه ومجروح شده باشه چی؟
+مونا یادت رفته که همه چی رو سپردی به خود خانوم؟ اگر خدا درد بده، درمون هم میده، بی خیال نمیشه. یک جوری ویک جایی برات درمان میفرسته که باورت نمیشه. ببین که کی گفتم؟
پس چرا انقدر دلم بیتابه؟ خدایا به دادم برس. الٰهی، من لی غَیرُک. خدایا به غیر از تو، هیچ کسی رو ندارم. راضیم به رضات. فقط الان دلم رو آروم کن که خیییلی بیتابی می کنه. تنها کاری که میدونم درسته همینه. همه چیز رو به خودت سپردم*
فکرهام وتمام سوال هایی که توی ذهنم از بی خبری، بی جواب مونده کنار میزنم. از روی تخت بلند میشم واشک هام رو که صورتم رو پرکرده، پاک می کنم. بامهدی واسباب بازی هاش رفتم توی پذیرایی، تا اون موقع بابا اکبرو مامان ملیحه و فاطمه وشوهرش هم رسیدن.
چندساعت گذشت. چادر روی سرم مرتب می کنم وساعت رو نگاه می کنم. بابا از وقتی مارو رسوند، رفت وتا الان که ۹شب شده، برنگشته.
رفتم پیش مامان وسراغ بابا رو گرفتم.
گفت: تاچند دقیقه ی دیگه میاد.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆