🌸🌿🌼🌼🌸🌿🌸🌿
#عبور_از_سیم_خاردارهای_نفس
#پارت_پنجم
–نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کالس باشه،
اونجا که شما نمی ذارید.
سعیدبا خنده گفت :
–آخی، نه که توخودت اصال حرف نمی زنی.
گفتم:
–ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
–آهان، فکر خوبیه.
بعد رو کرد به راحیل و گفت :
–راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم.
راحیل با تعجب نگاهش کردو گفت:
–خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین.
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت :
–سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟
و به صندلی خالی اشاره کرد.
آن دختر که حاال فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت:
–حاال چه فرقی داره بشین دیگه.
–بیا دیگه، جون من.
سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد.
سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع
به حرف زدن کرد.
گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید
و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که
آرام تر.
خیلی دلم می خواست بدانم چه میگویند ولی خیلی آرام حرف
می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد.
باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت.
او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او.
برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کالس، پس جزوه
برای چه می خواست؟
بعد از کالس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا
دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که
خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی
جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی
نشد، فوری گفتم:
–صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر
کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک
میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم:
–به میخ صندلی گیر کرده بود.
سرم را باال آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ
شده بود.
بادست پاچگی گفت:
–ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت.
کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که
دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند.
با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و
گفتم:
–ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ.
ادامه دارد.....
@iafatemeh1280🌸🌿🌼
♥️🍃بـــسم رب المہدے
#منتظرآنہ‴
ـــ ــــ ــــ ــــ ـــــ ــــ ــــ ــــ ــــ ــــ ــــ
مـاهمـانیمڪه از عشق
تو غفلت ڪردیـم...••
بـاهمه آدمیـان غیـر تو
خلوتڪردیـم...••
سال ها مۍگـذرد،••
منتظـربـرگـردیـم...••
و مشخص شده مـاییـم••
ڪهغیبـت ڪردیـم••
#اللهمعجلالولیکالفرج
ـــ ــــ ــــ ــــ ـــــ ــــ ــــ ــــ ــــ ــــ
#سلاممولاےمھربانم
{•°@iafatemeh1280°•}☘
•|♥|•
#تلنگر
تا زمانے ڪه قرآن لب طاقچه هامون خاک میخوره
ماهم لب پرتگاه تاب میخوریم..!
رفےق همونطور ڪه گوشے موبایلت رو لمس میڪنی
گاهے هم یه دستے به قرآنت بڪش..!
{•°@iafatemeh1280°•}☘
#بیــو
بہ یاد شهیدانـے ڪ
تا وقٺـے مـے فهمیدنــ
رمز عملیاٺـــ
بنامــ حضرٺــ عباس(ع)
هسٺ آبـــ قمقمہ هاشونــ رو
خالـے مـے ڪردند و با
لبــ هاے تشنہ
بہ شهادٺـــ مـے رسیدند...🥀
#تلـنگرانهـ
{•°@iafatemeh1280°•}☘
~🕊
🌿#کلام_شهید💌
تنها راه رسیدن
به سعادت
فقط #بندگۍ
خداست...🌱
#شهید_علی_خلیلی♥️🕊
بنت_الهدی#