°| مَهــــدی زهرا |°
#بازنشر فایل با کیفیت طرح مخصوص #استوری و #بک_گراند به مناسبت سالروز شهادت شهید احمد مشلب🥀 🌹🍃🌹🍃 ♡ @
🍃 دفاع واژهای است از ترکیب عشق و #غیرت، که دنیا و لذت هایش نمیتواند مفهوم آن را عوض کند، و مدافع مرد با غیرتی است که به عشق ارباب، برای دفاع از حریم #آل_الله راهی میشود.
🍃 جوان خوش تیپ BMW سوار، ثروت و رتبه ۷ دانشگاه را فدای ایمانش کرد. #سرباز امام زمان شد و با دعای مادرش راهی سوریه❣
🍃همه او را با نام #جهادی «غریب طوس» میشناختند؛ این نشان از علاقهی مدافع لبنانی به #امام_رضا بود🌺
🍃شهادت آرزوی قلبی اش بود که برآورده شد. اقتدا به #ارباب کرد. حسین(ع) شهید شد اما نگران خیمهها بود و #احمد شهید شد اما نگران مردم دنیا بود.
🍃نگران دخترانی که پیرو #حضرت_زینب هستند، اما عکس هایشان با چادر حضرت مادر بر روی #پروفایلها خوش رقصی می کند.
نگران حجاب هایی که این روزها رنگ و بوی مدگرایی به خود گرفته اند.😞
🍃نگران دنیای #مجازی این روزها که ممکن است اعتقاد به محرم و نامحرمی با سرگرمی هایشان فراموش شود.
نگران اعتمادی که این روزها به واسطه برنامه های مجازی از دختران و پسران سلب شده است😓
🍃شهید احمد مشلب مدافع شد تا #حسین(ع) نگران نگاه حرامی سوی حرم نباشد. کاش ما هم مدافع ایمانمان باشیم تا او هم نگران تیرهای #شیطان بر قلب هایمان نباشد😔
✍نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_احمد_مشلب
( معروف به شهید BMW سوار لبنانی)
📅تاریخ تـولد : ۹ شهریور ۱۳۷۴.نبطیه. لبنان
📅تاریخ شهادت : ۱۰ اسفند ۱۳۹۴.منطقه الصوامع ادلب سوریه
📅تاریخ انتشار : ۱۰ اسفند ۱۳۹۹
🥀مزار شهید : گلزارشهدای نبطیه-لبنان
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
♡ @yamahdizahra12 ♡
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید رحمان بهرامی🌺
🌹🍃🌹🍃
🍃در تلاطم موجی از کلمات دست و پا میزنم ، نفسم بند آمده و خستهام!
میخواهم به ساحل نجات برسم و در کوی عشاق پهلو بگیرم...
🍃جاذبه ای عجیب مرا به این سو میکشاند ، دلم میان این همه#عاشق که آرام خفته بودند، به دنبال#آشنای_غریبی میگشت که نامش رحمان بود."رحمان بهرامی"
🍃میگویم آشنا ، چون برایم در قاب عکسی آشنا شده بود که قامت بلند و #تبسم عاشقانه اش را به رخم میکشید.
و میگویم غریب چون غربت احساساتش گریبان گیر افکارم شده و همین او را برایم غریب تر میساخت.
🍃تضادی عجیب بود که من گرفتارش شدم ، شیرین بود و به همان اندازه هم تلخ.حالا #امواج کلمات کم کم مرا به آن سو که میخواهم هدایت میکنند.
🍃به صوت#موج ها گوش میسپارم از او میگویند که در دامان#بهار متولد شد و در آغوش زمستان ابدی🕊
🍃اویی که کوچکترین عضو#خانواده بود ولی منش بزرگ و#قلب رئوفش به او عظمتی دیگر میداد و همین پوششی شده بود بر تهتغاری بودنش که بزرگتر از #خواهر و برادر های خود جلوه مینمود.
🍃از او میگفتند که زندگیاش در #خدا و #اهل_بیت خلاصه میشد وَ چه از این بهتر که زندگیت در ائمه خلاصه شود...
🍃از این بالاتر که#سرباز دختر علی(ع) شوی و آخر سر در منتهیالیه آرزوی خویش غرق شوی؟ پایان کتاب زندگیش جز این اگر بود جای تعجب داشت؛ چرا که #شهادت پایان کار هر#بسیجی ست.
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_رحمان_بهرامی
📅تاریخ تولد: ۲٠ فروردین ۱۳۴۷
📅تاریخ شهادت: ۲٠ اسفند ۱۳۹۴
🥀مزار : گلزار شهدای خرمدره
#استوری_شهدایی
@yamahdizahra12
°| مَهــــدی زهرا |°
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید عباس کریمی 🌹🍃🌹🍃 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ [🌿]#مَِهـٍَـــدٍْیْ_زَهٍْرْاْ ↶
🍃شاعر چه زیبا میگوید :
زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست،
هر كسي #نغمه خود خواند و از صحنه رود، صحنه پيوسته بجاست،
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به یاد.(ماجد)
🍃و تو چه زیبا صحنه ی زندگیات را ترسیم کردی. زندگی تو چه خرم نغمه ای بود که در #خاطرهها به ابدیت پیوست❣
🍃عباس کریمی، #فرماندهی بی ادعا و فروتن، فرماندهی که ابتکار عملش #دشمن بعثیاش را هراسان میکرد، و چه #سرباز لایقی در تمام صحنه های نبرد بود. الحق و الانصاف عباسی برای زمان خویش بود.
🍃شهـــیدی که گرمای محـبتش چون نـــوری، قلبها را #تسخیر میکرد و همین ویژگی بارز اخلاقیاش بود که همگان مجذوب او میشدند😌
🍃تقربش به #خداوند، او را عاشقانه خرید. آری چه نیک حقیقت و هدف الهی را درک نمود و برای حقیقت #پایداری کرد و جان داد.
🍃و اینک ای شهید، تو به سفری ابدی رفتهای، سفری #عاشقانه به سمت محبوب همیشگیات. حقا که باید به #خانوادهات درود فرستاد، درود فرستاد که چنین فرزندی تربیت کردند. فرزندی که برای دفاع از حق، لحظه ای از پای ننشست🌹
🍃شهید عباسکریمی در تاریخ ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ به یاران آسمانیاش پیوست. براستی که چنین پروازی میانه میدانم آرزوست...
🍃بقول #شهید_اهل_قلم :
ای شهید! ای آنکه بر کرانهی ازلی و ابدی وجود برنشستهای! دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش. آری ما را از این منجلاب بیرون کش😔
♡اللهم الرزقنا الشهادت فی السبیلک♡
🌺به مناسبت سالروز شهادت #شهید_عباس_کریمی
✍نویسنده: #زهرا_حسینی
📅تاریخ تولد: ۱ اردیبهشت ۱۳۳۶
📅تاریخ شهادت: ۲۴ اسفند ۱۳۶۳. عملیات بدر
🥀 مزار شهید : قطعه ۲۴بهشت زهرا
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
[🌿]#مَِهـٍَـــدٍْیْ_زَهٍْرْاْ ↶
⇨|♡@yamahdizahra12 ♡|⇦
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
❤️قسمت هشتاد و شش❤️
.
ایوب که مرخص شد، برایم #هدیه خریده بود.
وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.
لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید:😉
"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو."
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد.
شوخی تلخی کرده بود.
هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.
فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم: "برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید:
"خب چون روز های آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم
دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..."
+ بس کن دیگر ایوب
_ بعد از من مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود.
+ تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
سرش را تکان داد.
"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." 🌹
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت هشتاد و هفت❤️
.
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه #کلیسای_جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت: "حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.
باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم
روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت: "شهلا فکرش را بکن یک روز محمد حسین و محمد حسن هم #سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
"نه شهلا...می دانم تمام این زحمت ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر نیستم." 😔
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@yamahdizahra12
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
💌 #کلام_شهـــید:
طوری تلاش کنید که اگر روزی
امام زمان (عج) فرمودند
یک #سرباز متخصص میخواهم
بفرمایند، فلانی👤 بیاید
#سربازی که هیچ کارایی نداشته باشد، بدرد آقا نمی خورد ❌
#شهید_حسین_معزغلامی
🌹🍃🌹🍃
@yamahdizahra12 🌱