از روی لباس های شب یلدا ، او را شناختند.
«دایی! ریحانه کاپشن صورتی تنش بوده؟ شلواری دارد که عکس هندوانه روی آن باشد؟!»
پیمان دل توی دلش نیست . دلش میخواهد بگوید:
«نــه! هـرگز چنین لباسی برای ریحانه نخریده»
اما لباسها را شـب یلدا خـریده بود...
صدای پشت تلفن باز میپرسد: «گوشوارههایش چطـور؟
شـکل قلـب هستند؟!»
زبانـش به تلـخی تـأیید میکند:
«آره…!
این لبـاسهـا را داشـته؛
گـوشوارههـایش هـم شکـل قلـب هستند…»
خودش را به پزشک قانونی میرساند.
هنـوز مشکی نپوشیده:
«قیامتی بود! به هـزار مصیبت رفتم داخل. همان لحظه که از پلهها پایین رفتم و چشمم به آن کـاور کوچک افتـاد ، گفتـم ایـن ریحـانه من است!
گفتند : کاپشنش را نگاه کن؛
اما نتوانستم…»
لحظهای که تـابوت را مقـابل پدر باز میکنند، یک گل روی ریحانه بود و کاغذی که روی آن بزرگ نوشـته بودند:
«کاپشـن صورتی با گوشواره قلبی»💘🥀
#شهیده_ریحانه_سلطانی_نژاد
#یاد_شهدا_با_صلوات
@yamahdizahra12 🌱