❤️قسمت یازده❤️ صدای کلید انداختن به در آمد.
آقا جون بود.
به مامان سلام کرد و گفت: طلا حاضر شو به وقت #ملاقات آقا ایوب برسیم.
اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که ربابه بود صدا نمی کرد.
همیشه می گفت طلا
خیلی برایم سنگین بود.
من، ایوب را پسندیده بودم و او نه😟
آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها... قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم.
مامان گفت:
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست؟!
وسط نماز لبم را گزیدم.
آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت:
من می دانم این پسر برمی گردد. اما من دیگر به او دختر نمی دهم. می خواهد #عسلم را بگیرد قیافه ام می آید.
با ما همراه باشید
⇨|♡@yamahdizahra12 ♡|⇦
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
📖صدای کلید انداختن به در امد. اقا جون بود، به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو به وقت #ملاقات اقا ایوب برسیم. اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمیکرد
همیشه میگفت #طلا.
📖خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم❤️ و او نه. آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها. قبل از اینکه اقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت:
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش امده و منصرف شده⭕️ ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست
📖وسط نماز لبم را گزیدم. اقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: من میدانم این پسر برمیگردد😉 اما من دیگر به او #دختر نمیدهم ❌ میخواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@yamahdizahra12 🌱