eitaa logo
°| مَهــــدی زهرا |°
70 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
56 فایل
"ࡅ߲ࡄܩܢ‌ܝ‌ࡅߺߺ࡛ߺࡉ‌ܩܣܥ‌ܨ‌‌ღ #انقلاب_نوجوانی✌🏻🌱 جایی پر از حس خوب... 🕊️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1933739 ناشناسمون ↜ دردو دلاتونو شنوام 👇🏻❣️ @arjmandnia18
مشاهده در ایتا
دانلود
و حالا دوباره خداحافظی، دوباره کوچه و این بار حمید! با دست اشاره میکرد که داخل بروم، ولی دلم نمی‌آمد. در سرم صدای فریادم را می‌شنیدم که داد میزد: حمید! آهسته تر. چرا اینقدر با عجله داری میری؟ بذار یه دل سیر نگاهت کنم؟! ولی اینها فقط فریاد های ذهنم بود. چیزی که حمید میدید نگاهم بود که تک‌تک قدم هایش را تا سر کوچه دنبال می‌کرد. پاهایش محکم و با اراده قدم بر می‌داشت. پاهایی که دیگر هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم. خودم را از پله ها بالا کشیدم و وارد خانه ای شدم که همه چیزش حمید را صدا میکرد. گویی در و دیوار این خانه از همیشه دلگیرتر شده بود. خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکی‌اش دنیا دنیا محبت و مهربانی داشت. نفس کشیدن برایم سخت بود. خانه به آن با صفایی بعد از رفتن حمید برایم تنگ و تاریک شده بود. اذان که شد سر سجاده خیلی گریه کردم. بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم. نیت کردم و استخاره زدم. همان آیه معروف آمد که: ما شما را با جان ها و اموال می‌آزماییم، پس صبر پیشه کنید .... با خواندن این آیات کمی آرام‌تر شدم. با همهٔ وجود از خدا خواستم تا مرا در بزرگترین آزمون زندگی‌ام رو سفید کند. سجاده را که جمع کردم، چشمم به مُهرهایی افتاد که حمید روی اُپن گذاشته بود. به آنها دست نزدم. با خودم گفتم: خود حمید هر وقت برگشت، مُهر ها رو بر می‌داره. هر چیزی را که دست زده بود، آویزان کرده بود و یا جایی گذاشته بود، همان‌طور دست نخورده گذاشتم بماند .... نشسته خاک مرده‌ای به این بهار زار من .... صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم را جمع کنم. قرار شد ظهر دنبالم بیاید. خانه را تمیز کردم، ظرف ها را شستم،کل اتاق ها را جاروبرقی کشیدم و روی مبل هارا ملافه سفید انداختم. موقعی که داشتم برای شصت روز لباس ها و کتاب هایم را جمع میکردم، خیلی اتفاقی دفتر یادداشت حمید را دیدم. یک شعر برای پوتینش گفته بود با این مضمون که پوتینش یاری نکرده تا آخر راه برود. آن روز فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم که چند روز بعد چه بر سر همین پوتین و پاهای حمید خواهد آمد. ساعت یک بود که زنگ خانه به صدا درآمد. پدرم بالا نیامد. طاقت دیدن خانهٔ بدون حمید را نداشت. کتاب ها و وسایلم را داخل پاگرد جمع کردم. وقتی میخواستم در را ببندم، نگاهم دور تا دور خانه چرخید. دسته گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه نمایان بود. مُهر های نماز که روی اُپن گذاشته بود. قرآنی که دیشب خوانده و گوشهٔ میز گذاشته بود. گوشه‌گوشهٔ این خانه برایم تداعی کنندهٔ خاطرات همراهی با حمید بود. در را روی تمام این خاطرات بستم به این امید که حمید خیلی زود از سوریه برگردد و با هم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم ..... ❰᪥@yamahdizahra12 ᪥❱●