#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_بیست_و_یک
منطق و احساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود. پیش خودم گفتم: شاید وقتی از خواب بیدار شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد، ولی ته دلم راضی نبود یک مو از سرش کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند. به خودم تلقین میکردم که انشاءالله این بار هم مثل همهٔ ماموریت ها سالم بر میگردد.
یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم. مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم. تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد. گفتم: حمید! بشین بخور تا دیر نشده. نمیتوانستم یک جا بند باشم. می ترسیدم چشم در چشم شویم و دوباره دلش را با گریههایم بلرزانم.
سر سفره که نشست، گفت: آخرین صبحانه رو با من نمیخوری؟ دلم خیل گرفت. گوشم حرفش را شنیده بود، اما مغزم انکار میکرد. آشپزخانه دور سرم میچرخید. با بغض گفتم: چرا این طور میگی؟ اولین باره میری مأموریت؟ گفت: کاش میشد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه. گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی. من هر روز منتظر تماست میمونم.
کنارش نشستم. خودش لقمه درست میکرد و به من میداد. برق خاصی در نگاهش بود گفتم: حمید! به حرم حضرت زینب(س) رسیدی، من رو ویژه دعا کن. گفت: چشم عزیزم، اونجا برسم به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود. میگم فرزانه پای زندگی وایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم. میگم وقتهایی که چشمات خیس بود و میپرسیدم چرا گریه کردی، حرفی نمیزدی، دور از چشم من گریه میکردی که ارادهٔ من ضعیف نشه .....
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_بیست_و_دو
همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است. سریع حاضر شد. یک لباس سفید با راه راه آبی. همراه کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود. دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم، ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از ماندن بود.
با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهیاش کنم. لحظه آخر گفتم: کاش میشد با خودت گوشی ببری،حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) منو از خودت بی خبر نذار. هر کجا تونستی تماس بگیر.
گفت: هر کجا جور باشه حتما بهت زنگ میزنم. فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چه جوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدا منو بشنوم از خجالت آب میشم.
به یاد زندگی نامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم. بعضی هایشان برای همچین موقعیتیهایی با همسرانشان رمز میگذاشتند. به حمید گفتم: پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم.
از پیشنهادم خوشش آمد. پله ها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد وبلند بلند گفت: یادت باشه! یادت باشه!
لبخندی زدم و گفتم: یادم هست! یادم هست!
اجازه نداد تا دم در بروم. رفتم پشت پنجره پاگرد طبقهٔ اول. پشت سرش آب ریختم. تا سر کوچه دو، سه بار برگشت و خداحافظی کرد. از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم. روزهایی که پدرم برای ماموریت با اشک ما را پیش مادرمان میگذاشت و به سمت کردستان میرفت. من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه میدویدیم ....
❰᪥@yamahdizahra12 ᪥❱●