👱♂پسر: سلام
🧕دختر: سلام !!
👱♂پسر : خوبین؟
🧕دختر : ممنون!!
👱♂پسر: اجازه آشنایی میدید؟
🧕دختر : خیر
👱♂پسر : چرا؟
🧕دختر : چون گوشی تحت کنترل هست
👱♂پسر : کنترل کی؟
🧕دختر : خدا
💎 أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ
آیا او ندانست که خدا میبیند؟
سوره علق آیه ۱۴
😌کانالی برای خودسازی 👇
҉ ✬ @yamahdizahra12t ҉
حضرت زهرا سلام الله علیها ( بحار جلد 82 صفحه 21 )فرمودند : یک روز از پدرم پرسیدم کسانی که نماز را سبک بشمارند چه عقوبتی به سرشان می آید فرمود چه مرد باشند چه زن مبتلا میشوند به 15 بلا ؛ 6 بلا در دنیا ، 3 بلا هنگام مرگ ، 3 بلا در قبر و 3 بلا در قیامت .
و آن 6 بلایی که در دنیاست ؛ رفع برکت از عمر ، رفع برکت از رزق ، رفع سیمای صالحین از چهره ، هیچ عملی از او خیری برایش ندارد ، عدم استجابت دعا ، عدم بهره وری از دعای دیگران .
و آن 3 بلایی که در هنگام مرگ است ؛ ذلیل می میرد ، گرسنه از دنیا می رود ، تشنه از دنیا می رود.
3 بلا در قبر؛ ملکی مأمور عذاب در قبرش میشود ، تنگی و فشار قبر ، تاریکی و ظلمت قبر .
3 بلا در قیامت ؛ ملکی مأمور کشیدن او به صورت در محشر می شود ، حساب شدید ، محرومیت از نظر رحمت الهی .
جایی که نمک خوردی،نمکدان مشکن؛)
#گرگیج
•••┈❀🌿♥️🌿❀┈•••
@yamahdizahra12
•••┈❀🌿♥️🌿❀┈•••
✨﷽✨
🦋یادآورے🦋
اعمالقبلازخواب
حضرترسولاکرمفرمودند
هرشبپیشازخواب:
¹:قرآنراختمکنید.
³بارسورهتوحید
²:پیامبرانراشفیعخودگردانید.
¹بار:اَللّٰہُمَصَلِعَلےٰمُحَمَّدوَآلِمِحَمَّدوَ عَجِلفَرَجَہُم،اَللّٰہُمَصَلِعَلےٰجَمیعِ الانبیاءوَالمُرسَلین••͜
³:مومنینراازخودراضےکنید.
¹بار:اَللّٰهُمَاَغفِرلِلمؤمِنَینَ
وَالمؤمِنات.
⁴:یکحجویکعمرهبہجاآورید.
¹بار:سُبحاناللہِوَالحَمدُللّٰہِوَلااِلہٰالا اللہواللہاکبر.
⁵:اقامہهزارركعتنماز
³بار:یَفْعَلُاللہُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،
وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِہِ.
ثوابخواندنایہشهادتقبلازخواب
درمجمعالبیاناز
حضرتمحمد﴿ص﴾
آوردهاندکہهرکسآیہشهادت.
⇇سورهآلعمرانآیہ¹⁸
شَهِدَاللَّهُأَنَّهُلَاإِلَهَإِلَّاهُو
وَالْمَلَائِكَةُوَأُولُوالْعِلْمِقَائِمًابِالْقِسْطِ لَاإِلَهَإِلَّاهُوَالْعَزِيزُالْحَكِيمُ.
رادرهنگامخوابیدنبخواند.
خداےتعالےبراےاو
هفتادهزارملکخلقمےکندکہتا
روزقیامتبرایاواستغفارکنند.🎈
دعاےهنگامخوابیدن⇩🌱
باسْمِکَاللَّهُمَّأَمُوتُوَاَحْیَا
بارالها!بانامتومیمیرموزندهخواهم شد..
وضوقبلخواب
یادتوننرهرفقا🖐🏻🍀
چہخوبستقبݪازخواب😴
زمزمہڪنیم:↓
【اللّهُمَّاجْعَلْعَواقِبَامُورِناخَیْراً】
خدایا...♡
آخروعاقبتڪارهاےمارا
ختمبہخیرڪن ...
التماسدعاےفرج••{💛}•
•••┈❀🌿♥️🌿❀┈•••
@yamahdizahra12
•••┈❀🌿♥️🌿❀┈•••
#حدیث
امام مهدى (ع) :
هر يك از شما بايد كارى كند كه با آن
به محبّت ما نزديك شود .
____
•••┈❀🌿♥️🌿❀┈•••
@yamahdizahra12
•••┈❀🌿♥️🌿❀┈•••
#استاد_پناهیان:↯
تجربهبهمیاددادهکہ...
برایاینڪهطلبشهادتڪنی
نبایدبهگذشتهخودتنگاهکنۍ...!
ࢪاحتباش!
نگرانهیچینباش!
فقطمواظباینباشکھ
شیطونبهتنگهتولیاقتشهادتندارے...!ジ
#اینجورے.شهادت.بخوایم''
•••┈❀🌿♥️🌿❀┈•••
@yamahdizahra12
•••┈❀🌿♥️🌿❀┈•••
✨ #بـانـوے_پـاک_مـن
✍ زهـــرا بـانــو
🌹قسـمـت هـفدهـم
عصر باصدای قار و قور شکمم بلندشدم.خیلی گرسنه بودم از دیشب هیچی نخورده بودم.سریع بلندشدم و ازیخچال غذارو درآوردم.میخواستم گرمش کنم که زنگ ایفون رو زدن.
فکرکنم مامان اینا اومدن.
_بله؟
_کارنم.دایی گفت بیام دنبالت شب شام هستین خونه مادرجون.
پسره پررو چای نخوره پسر خاله شده.سلامم که بهش یاد ندادن.از لجبازی کردن بدم میومد برای همین گفتم:الان میام.
آیفون رو گذاشتم و رفتم تو اتاق که حاضرشم.باید قلبش یک زنگی بهم میزدن تاببینن میام یا نه؟!بعدشم کارن رو چرا فرستادن دنبالم؟آدم قحط بود مگه؟اصلا خوشم نمیاد باهاش تو یک ماشین باشم.اماچاره نداشتم.سریع حاضرشدم.
یک شلوار کتون سفید با مانتو بلند به رنگ سبز پسته ای.روسری بلند سبز و سفیدم رو روی سرم انداختم و با گیره قشنگی کنار صورتم لبنانی بستم.
به لوازم آرایشی که مامان رو میز کنسولم چیده بود نگاهی کردم و پوزخند زدم.کی ازتون استفاده کردم که مامان شما رو چیده اینجا؟
چادرمو سرم کردم و با کیفم از اتاق زدم بیرون.
کارن جلو در حیاط منتظر پشت به من ایستاده بود.یک لحظه نگاهم سمتش کشیده شد.ازپشت آقاتر به نظر میرسید اما زبونش تلخ بود.
_سلام.
برگشت سمتم و نگاهی به سر تاپام انداخت.سرتکون داد و نشست پشت فرمون.
پوزخند نهفته کنار لبش از چشمم دور نموند.منو مسخره میکرد،مثل بقیه..اما برام مهم نبود.حرفای دیگران تاثیری رو عقیده ام نمیگذاشت.چون حرف خدا مهم تر ازحرف مردم بود.
در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم.
ازتوآینه نگاه بدی بهم کرد و گفت:بنده راننده شخصی شمانیستم خانم.بیاجلو!
ابروهامو بالا انداختم وگفتم:اولا شما با یک راننده هیچ فرقی ندارین برام دوما من یادم نمیاد اجازه داده باشم انقدر صمیمی با من حرف بزنین.
اخم بین پیشانی اش خبر از حالت انفجارش میداد.
بیخیال زل زدم به بیرون.ماشین هم بعد از دقایقی حرکت کرد.اون طوری که من کارن رو شناخته بودم آدم تودار و مغروری بود.عصبانیتش رو بروز نمیداد اما چشماش و حالت صورتش خبر از راز درونش میداد.
درطول راه حرفی بینمون زده نشد.فکرکنم ازم ناراحت بود.شونه بالا انداختم و باخودم گفتم:خب بود که بود..بمنچه؟میخواست حرف نزنه.
بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون.
سریع پیاده شدم و درحیاط رو باز کردم،رفتم تو.باغچه بان زحمت کش آقاجون مشغول آب دادن به گل ها بود.
خسته نباشیدی بهش گفتم و رفتم تو.
سلامی بلند به همه کردم اما تنهاکسایی که زیاد منو تحویل گرفتن،مادرجون و اقاجون بودن.
برای رعایت ادب و احترامم شده برای احوال پرسی جلو عمه و عمو و زن عمو و آناهید رفتم.اما زیاد تحویلم نگرفتن.مثل همیشه.
ادامه دارد...
•••┈❀🌿♥️🌿❀┈•••
@yamahdizahra12
•••┈❀🌿♥️🌿❀┈•••