°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_نوزده صدای بچه های رزمنده توی صبحگاه دو کوهه می پیچید. بعد از دعای صبح

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_بیست_و_نه کیک را روی میز گذاشتم و لامپ اتاق را روشن کردم. نگاهم به دست

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_سی_و_نه از دانشگاه که در آمدم با دوستم سوار اتوبوس همگانی شدم که به خا

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_پنجاه_و_هفت آن قدر غرق کار شده بود که فراموش کرده بود اجاق گاز را روشن ک

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هفتاد_و_سه نمی خوام. بعد هم کلی مربا و عسل به کیک و نون و چایی میزد و خ

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هشتاد_و_پنج شنیدن این خبر برایم سنگین بود. خیلی ناراحت شدم. گفتم من با

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_نود_و_پنج حمید مجبور مشغول سر و کله زدن با آبمیوه‌ گیری بود که درست کار

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_پنج بودیم. دیسی که میوه ها را در آن چیده بودم بزرگ بود، برای همین می

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_پانزده مقدمه چینی بلاخره گفتم راستش حمید فردا میخواد بره اومدیم برای

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_پنج وسایلم را برداشتم و پایین رفتم. حاج خانم کشاورز با گریه به

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_چهل_و_پنج من از حرکت باز ایستاده بود؛ همان قلبی که روز خواستگاری به م

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_پنجاه_و_پنج سالگرد عروسیمان امامزاده حسین بودم. برای رزمندگان مدافع ح