°| مَهــــدی زهرا |°

حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان می کردیم، ولی ته

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_بیست_و_هفتم چشم های حمید می خندید، به من گفت: خدا را شکر دیگه تموم شد، راحت

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_سی_و_سوم تا این را گفتم، حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آ

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_سی_و_هفتم اینجا ماشین خور نیست. مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماش

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_چهل_و_سه پیش خودم گفتم حتما یا اسمم را ذخیره کرده، یا نوشته خانوم. زیاد دقیق

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_چهل_و_نه هم صد متر جلو تر موتور را نگه داشته. وقتی قدم زنان به حمید رسیدم، با

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_پنجاه_و_نه بچه شیعه لازم است. یک روزی به دردمان می خورد. گاه و بیگاه از این ک

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_شصت_و_نه هم ننه رو ببینیم، هم خبر میدم اومدنم جوره یا نه.» نماز مغرب را خواند

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_هفتاد_و_نه که مشخص بود شهیدشده می خواست یک چیزی به من بگوید. درتلاش بود منظور

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_هشتاد_و_نه خودشان نشسته بود آدرس منزل آقای کشاورز را پرسیدیم از نوع نگاه و پا

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_نود_و_نه حالم بد بود و به اسم قرصی که گرفته بود دقت نکردم هر روز دو بار قرص م

°| مَهــــدی زهرا |°

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_نه بریم، چون من هم این چند وقت نشده که برم لباس پوشیدیم وراه افتادیم چ