«الهی أنتَ الّذي أزَلْتَ الأغْيارَ عن قُلوبِ أحِبّائكَ حتّى لَم يُحِبّوا سِواكَ»
خدایا؛ توییکه از دل دوستان و مشتاقانت توجه به اغیار را محو کردی تا غیر تو را دوست نداشته باشند و جز درگاهت به جایی پناه نبرند.
-دعایعرفه
#فــراز💌
@yamahdizahra12
4_5940412968389842431.mp3
2.34M
#هندزفری🔉
دردِمریضراجُز،دَردآشنانفهمید
گاهیطبیبهـمبابیمارگـریهکرده!❤️🩹
@yamahdizahra12 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری ؛ #تصویری
📝 چشماتو ببند و اسکرین بگیر ببین #امام_زمان بهت چی گفته؟ ♥️
@yamahdizahra12 🌱
📆 #روز_شمار_شهدایی
🔆 امروز #شنبه ۲۰ آبان ماه ۱۴۰۲ مصادف با ۲۶ ربیع الثانی
📿شنبه: یا رَبَّ الْعالَمین: ای پروردگار جهانیان
✅ذکر روز شنبه به اسم رسول خدا (ص) است و خواندنش موجب بینیازی میشود.
💠 سالروز شهادت
🌷 شهید مدافع حرم «منصور مسلمی سواری»
🌷 شهید مدافع حرم «حاج حبیب بدوی»
💐 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
@yamahdizahra12 🌱
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_نهم
بعد هم گفت: عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم. شما آماده باشید. جوابش را با چشم دادم و به اتاق برگشتم.
با وجود اینکه وسط مهر ماه بود، اما به خاطر جمعیت زیاد وضعیت هوای اتاق دم کشیده بود. نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد. نمی دانستم چرا عقد را زودتر نمی خوانند که مهمان ها هم اذیت نشوند. مادرم که به داخل اتاق آمد، آرام پرسیدم: حمید آقا گفت که عاقد اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت: لابد دارن و قرارهای ضمن عقد رو می نویسن برای همین طول کشیده.
مهمان ها همه آمده بودند، اما حمید غیب شده بود. کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است. تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید. ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است. کلی بگو بخند راه افتاده بود اما من از این فراموشی حرص می خوردم.
بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت، بزرگترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند. بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه رو خانواده حمید تهیه کنند.
موقع خواندن خطبه عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم. من یک طرف، حمید هم با فاصله طرف دیگر مبل چسبیده به دسته ها!
سفره خیلی ساده، ولی در عین حال پر از صمیمیت بود. یک تکه نان سنگک به نشانه برکت، یک بشقاب سبزی، گل خشکی که داخل کاسه آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل، جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید بود. گاهی ساده بودن قشنگ است. دست حمید قرآن کریم بود. قرآنی با معنا و تفسیر خلاصه.....
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل
آن زمان پنج جزء از قرآن را حفظ بودم. هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم. عاقد وقتی فهمید، من حافظ چند جز از قرآن هستم، خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند.
حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند. تا برگه ها را دید گفت: اینکه برای ازدواج فامیلی شماست منظورم آزمایشیه که باید می رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس زن ضمن عقد رو میگذروندین.
حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است، در حالی که به محاسنش دست می کشید گفت: مگه این همون نیست! من فکر می کردم همین کافی باشه. تا این را گفت در جمعیت همهمه شد. خجالت زده به حمید گفتم: میدونستم یه جای کار می لنگه آنجا گفتم که باید بریم آزمایش ولی شما گفتی لازم نیست.
دلشوره گرفته بودم. این همه مهمان دعوت کرده بودیم. مانده بودیم چه کنیم. بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمیشد. به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلاً صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ازدواج در محضر خوانده شود.
لحظه ای که عاقد شروع به خواندن کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه می کردند. احساس عجیبی داشتم. صدای تپشهای قلبم را میشنیدم. سوره یاسین را زمزمه میکردم. در دلم برای براورده شدن حاجات همه دعا کردم.
لحظهای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آینه رو به رویم افتاد. حمید چشمهایش را بسته بود. دستهایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و....
@yamahdizahra12♡
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل_و_یک
و زیر لب دعا میکرد.طرهای از موهایش روی پیشانی اش ریخته بود، بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم.
محو این لحظات شیرین، گل را چیدم و گلاب را آوردم. وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید: عروس خانم، وکیلم؟ به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله، به آرامی گفتم: با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها.
بله را که دادم، صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد. شبیه آدمی بودم که از یک بلندی، پایین افتاده باشد. به یک سکون و آرامش دلنشین رسیده بودم.
بعد از عقد حمید از بابام اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت. حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم، ماند برای روز عروسی. عکس گرفتن هم حال خوشی داشت. موقع عکس انداختن با اینکه به هم محرم بودیم ولی زیاد نزدیک هم نمینشستیم. اهل فیگور گرفتن هم نبودیم. در تمام عکس ها من و حمید ثابت هستیم. تنها چیزی که عوض میشود، ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند. یکجا خانواده حمید، یکجا خانواده خودم، یکجا خواهرهای حمید.
با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدن مراسم، چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم. حمید که خیلی خجالتی بود. من هم تا انگشتش را دیدم کلا پشیمان شدم! فهمیدم وقتی رفته شناسنامهاش را بیاورد، موتور یکی از دوستانش خراب شده بود. حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند. بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم، با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود!
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل_و_دو
با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم.
مراسم که تمام شد، حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود. با اینکه پدرم داییاش میشد، ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید. منتظر بود همه مهمان ها بروند.
مریم خانم خواهر حمید به من گفت: شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد. امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید. ما هستیم به زن دایی کمک میکنیم و کارها رو انجام میدیم. من که در حال جابجا کردن وسایل سفره عقد بودم، گفتم: مشکلی نیست، ولی باید بابا اجازه بده. مریم خانم گفت: آخه داداش فردا میخواد بره همدان مأموریت. سه ماه نیست. با تعجب گفتم: سه ماه؟ چقدر طولانی. انگار باید از الان خودم را برای نبودن هاش آماده کنم.
وسایل را که جابجا کردیم، همه مهمان ها که راهی شدند، از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم. تا بخواهیم راه بیفتیم، هوا کاملا تاریک شده بود.
سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم. پیکان کرم رنگ با صندلی های قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود. این دوتا برادر آنقدر به ماشین رسیده بودند، که انگار الان از کارخانه درآمده است. خودش هم ادعا داشت شوماخر است. راننده فرمول یک. یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد!
به سمت امامزاده اسماعیل حرکت کردیم. ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم. وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم، کمی این پا و آن پا کرد و گفت: بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم. تا آن موقع شماره همراه نداشتیم.
شماره را که گرفت لبخندی زد و گفت: شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم......
❰᪥@yamahdizahra12 ᪥❱●
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل_و_سه
پیش خودم گفتم حتما یا اسمم را ذخیره کرده، یا نوشته خانوم. زیاد دقیق نشدم.
رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم. یک ربع بعد تماس گرفت. از امام زاده که بیرون آمدیم، حیاط امام زاده را تا ته رفتیم . از مزار شهید( امید علی کیماسی)هم رد شدیم .خوب که دقت کردم ،دیدم حمید سمت قبرستان امام زاده میرود . خیلی تعجب کرده بودم. اولین روز محرمیت ما ، ان هم این موقع شب ، به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از این جا سر درآورده بودیم !
قبرستان امام زاده حالت کوهستانی داشت. حمید جلوتر از من راه میرفت. قبر ها پایین و بالا بودند. چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم. روی این راهم که بگویم حمید دستم را بگیرد، نداشتم. همه جا تاریک بود، ولی من اصلا نمیترسیدم.
کمی جلوتر که رفتیم ،حمید برگشت رو به من گفت: فرزانه ! روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست، ولی من مطمینم اینجا نمیام. با نگاهم پرسیدم: یعنی چی؟ به اسمان نگاهی کرد و گفت: من مطمئنم میرم گلزار شهدا. امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتما شهید بشم.
تا این حرف را زد، دلم هری ریخت. حرف هایش حالت خاصی داشت. این حرف ها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیز ها آشنا بودم، ولی فعلا نمیخواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. حداقل حالا خیلی زود بود. تازه اول راه بودیم و من فردای زندگیمان تا کجا ها رویا و ارزو داشتم. حتی فکرش یه جور هایی اذیتم میکرد. دوست داشتم سال های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم.
داشتیم صحبت میکردیم که یک نفر را برای تدفین اوردند.
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل_و_چهار
خیلی تعجب کردم. تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند. جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود. حمید گفت: تو این جا بمون ، من یک کم زیر تابوت این بنده خدارو بگیرم. حق همسایگی به گردن ما دارد. زود بر میگردم.
همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر میکردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس میکنیم از مرگ دوریم. سوسوی چراغ های شهر و امام زاده من را امیدوار می کرد؛ امیدوار به روز های آینده ای که برای ماست.
ساعت 11شب بود که سوار ماشین شدیم. گرسنه بودیم. آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم. ان موقع، اطراف امام زاده غذا خوری نبود.
به سمت شهر آمدیم. چون جمعه بود و دیر وقت ، هر غذا فروشی سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود. بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم. جا برای نشستن نداشت. قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم. حمید که کوبیده دوست داشت، برای خودش کوبیده سفارش داد. برای من هم جوجه گرفت. غذا که حاضر شد، از من پرسید: حالا کجا بریم بخوریم؟ شانه هایم را بالا دادم. این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی مارا برد سمت باراجین!
چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود. بالای تپه ای رفتیم. از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود. حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت: اینجا بشین چادرت خاکی نشه.
تا شروع کردیم به خوردن، باران گرفت. اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم. کمی که گذشت دیدیم نه، این باران خیلی تند تر از این حرفاست! سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت......
❰᪥@yamahdizahra12 ᪥❱●
9.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تفاوت عجیبِ نماز اولوقت و آخر وقت!
فکر میکنید اگر نماز رو دیرتر بخونید، تعداد رکعتش کمتر میشه؟ مثلا هشت رکعت میشه پنج رکعت؟ 😅
* رضوان یعنی: بهشت، خشنودی
@yamahdizahra12 🌱