#رمان_یادت_باشد
#پارت_یازدهم
با صدای برادرم علی که گفت: «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم. با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیر های رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیر ها را شستیم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می رفت و نمی توانست سر کار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود. مشغول خوردن انجیر ها بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. مادرم بعد از باز کردن در، چادرش را برداشت و گفت: «آبجی آمنه با پسرش اومدن عیادت.» سریع داخل اتاقم رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس می خواندم هر مهمانی می آمد، می دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی روم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه ای نداشتم! مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگم را پوشیدم، روسری گل دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سرم کردم و به آشپز خانه رفتم. از صدای احوال پرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمده اند. شوهر عمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی باغشان به روستای «سنبل آباد الموت» رفته بود. روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم و گفتم: « بیزحمت تو چایی را ببر تعارف کن. » سینی چایی را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد از احوال پرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه ی نگاه های خاص عمه و لبخند های مادرم شده بودم. چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم.
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
@yamahdizahra12 🌱
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دوازدهم
کم و بیش صدای صحبت مهمان ها را می شنیدم. چند دقیقه که گذشت، فاطمه داخل اتاق آمد این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست، مرا که دید، زد زیر خنده جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت: «فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شد. آری عروس میشی!» اخم کردم و گفتم : «یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم.» گفت: «خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی ایماو اشاره به هم یه چیزایی گفتن!»پرسیدم: «خوب که چی؟» با مکث گفت نمی دانم اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو صحبت کنه.» با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا آمادگی نداشتم؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا همه با چشم به مادر اشاره کرده بود که برود آشپز خانه. آنجا گفته بود : «ما که اومدیم دیدنه داداش حمید که هست، فرزانه هم که هست. بهترین فرصت که این دوتا بدون هیاهوبا هم حرف بزنن. الان هرچی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نیامده که چی شد، چی نشد. اوه به اسم خاستگاری بخوایم بیایم، نمیشه. اولاً فرزانه نمیزاره، دوماً یه وقتی جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی درو همسایه و فامیل هزار جور حرف می بافن.» تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریم گرفت. آجی که با دیدن حال و روزم بد تر از من حول کرده بود، گفت: «شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست!» بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است، از اتاق زد بیرون.
#شهید_سیاهکالی_مرادی
@yamahdizahra12 🌱
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سیزدهم
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید؛ دست خودم نبود. روسری ام را آزادتر کردم تا راحت تر نفس بکشم. زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود خودش هم استرس دارد. گفت: « دخترم! اجازه بده حمید بیاد باهم حرف بزنین حرف زدن چه اشکال نداره . بیشتر آشنا میشین. آخرش باز هرچی خودت بگی، همون میشه.» شبیه برق گرفته ها شده بودم. اشکم در آمده بود. خیلی محکم گفتم: « نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم. تازه دانشگاه قبول شدم، می خوام درس بخونم.» هنوز مادرم از چارچوب در بیرون رفته بود که پدرم عصا زنان وارد اتاق شد و گفت: «، من نمیگم صحبت کنین من میگم حرف نزنید. هر چیزی که نظر خودت باشه. میخوای با حمید حرف بزنیم یا نه؟!» مات و مبهوت مانده بودم، : گفتم « نه! من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمی زنم؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه.» با آمدن ننه ورق برگشت. ننه را نمیتوانستم دست خالی رد کنم، گفت : « تو نمی خوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن. خوشت نیومد بگو نه. هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دوتا جوون می خوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون رو وا بکنن. حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنیم تکلیف روشن بشه.» حرف ننه بین خانواده ی ما حرف آخر بود. همه از او حساب می بردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم و این طور شد که ماه اولین بار صحبت کردیم صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه می گفت: « آخه چرا اینطوری؟! ما نخ دسته گل گرفتیم، نه شیرینی آوردیم.»
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
@yamahdizahra12
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهاردهم
عمه هم گفت: « خدا وکیلی موندم توی کار شما. حالا که ما عروس رو راضی کردیم، داماد ناز میکنه!» در ذهنم صحنه های خواستگاری، گل های آن چنانی و قرار های رسمی مرور می شد، ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می رفت! گاهی ساده بودن قشنگ است! حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسرعمه که با سعید آقا همیشه لباس یکسان میپوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز! موهایش را هم از ته میزد؛یک پسر بچه ی کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمی گذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که میشد طرف من را می گرفت، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می رفت. اینها چیزی بود که از حمید میدانستم. زیر آینه روبروی پنجره که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم. جلوی در را گرفتم و گفتم: « ما حرف خاصی نداریم. دوتا نامحرم که داخل اتاق در و نمی بندن!» سرتاپای حمید را ورانداز کردن. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آنهم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود.
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
@yamahdizahra12
#رمان_یادت_باشد
#پارت_پانزدهم
چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آنها نجابت می بارید. مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی می کرد. من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی وسط اتاق پهن بود؛ خون به مغزم نمی رسید. چند دقیقه سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا اینکه حمید اولین سوال را پرسید:« معیار شما برای ازدواج چیه؟» به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم، ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمیکرد. گفتم: « دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده. ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینکه خمس و زکاتمون بمونه.» گفت: « این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنیم.» بعد پرسید: « شما با شغلم مشکلی نداری!؟ من نظامی، ممکنه بعضی روزا ماموریت داشته باشم، شبها افسر نگهبان بایستم، بعضی شبها ممکنه تنها بمونید.» جواب دادم: « با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. می دونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقاً من شغل شما رو هم خیلی هم دوست دارم.» بعد گفت: « حتماً از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعداً سر این چیزها به مشکل بخوریم. ازحقوق ما چیز زیادی در نمیاد.» گفتم: « برای من این چیزها مهم نیست. من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.» همانجا یاد و خاطره ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم: « من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوار کاه گلی داشته باشه، دیوارها رو ملافه بزنیم، ولی زندگی خوب و معنوی ای داشته باشیم»؛ حمید خندید و گفت: « با این حال حقوقمو بهتون میگم که شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصد و پنجاه هزار تومان چیزیه که دست مارو میگیره.»
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
@yamahdizahra12
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شانزدهم
زیاد برایم مهم نبود. فقط برای اینکه جوّ صحبت هایمان از این حالت جدّی و رسمی خارج بشود، پرسیدم: «اون وقت چقدر پس انداز دارین؟» گفت: «چیز زیادی نیست، حدود شش میلیون تومن.» پرسیدم: « شما با ۶ میلیون تومان میخوای زن بگیری؟!» در حالیکه میخندید، سرش را پایین انداخت و گفت: « با توکل به خدا همه چی جور میشه.» : « بعد ادامه داد بعضی شب ها هیئت میرم، امکان داره دیر بیام.» گفتم: « اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصفه شب.» قبل از شروع صحبتمان اصلاً فکر نمی کردم موضوع این همه جدی پیش برود. هرچیزی که حمید میگفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من می گفتم حمید تایید می کرد. پیش خودم گفتم: « اینطوری که نمیشه، باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضعی که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم!» به ذهنم خطور کرد که از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم. تا خواستم خورده بگیرم، ته دلم گفتم: « خب فرزانه! ت که همین مدلی دوست داری.» نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم، ولی باز دلم راضی نشد، چون خودم را خوب می شناختم؛ این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود. وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم، سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود، برای همین گفتم : «من آدم عصبی ای هستم، بداخلاق، صبرم کمه.
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
@yamahdizahra12 🌱
#رمان_یادت_باشد
#پارت_هفدهم
امکان داره شما اذیت بشی.» حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود، گفت: « شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم،خیلی هم صبورم. بعید می دونم با این چیز ها جوش بیارم.» گفتم: «اگه یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم. غذا درست نمرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟» گفت: «اشکال نداره. زن مثل گل می مونه، حساسه. شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی، من مدارا میکنم.» خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود. از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد. محترمانه باج می داد و هر چیزی میگفتم قبول می کرد! حال خودم هم عجیب بود. حس می کردم مسحور او شده ام. با متانت خاصی حرف می زد. وقتی صحبت می کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس میکردم. بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود، حیای چشم های حمید بود. یا زمین را نگاه می کرد یا به همان نمکدان خیره شده بود. محجوب بودن حمید کارش را با خوبی جلو می برد. گویی قسمتم این بود که عاشق چشم هاش بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد. با این چشم های محجوب و پر از جذبه می شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق می افتد وآن وقت یک جفت چشم می شود همه ی زندگی. چشم هایی که تا وقتی می خندید همه چیز سر جایش بود. از همان روز عاشق این چشم ها شدم. آسمان چشم هایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی! نیم ساعتی از صحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد.
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
@yamahdizahra12
#رمان_یادت_باشد
#پارت_هجدهم
بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه ی کوتاه جواب می دادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده بود، پرسید: «شما سوالی نداری؟ اگه چیزی براتون مهمه بپرسید.» برایم درس خواندن مهم بود. گفتم: «من تازه دانشگاه قبول شدم. اگه قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سر کار برم؟»، حمید گفت: «مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده بود و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه .» با شنیدن صحبت هایش گفتم: «مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی پسندم. اگر محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت می شن، قول میدم دیگه نرم.» اکثر سوال هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود، جواب همه ی آن هارا می دانستم. وسط حرف ها پرسیدم: «شما کار فنی بلدین؟» حمید متعجب از سوال من گفت: «در حد بستن لامپ بلدم!» گفتم : «در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟» گفت: «آره، خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار رو راه میندازم.» مسئله ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بال و پایین می کردم که آن را مطرح کنم دلم را به دریا زدم و پرسیدم : «ببخشید این سوال رو میپرسم، چهره ی من مورد پسند شما هست یا نه؟!»
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
@yamahdizahra12 🌱
#رمان_یادت_باشد
#پارت_نوزدهم
پیش خودم فکر می کردم نکنه حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده، به خواستگاری من آمده است. جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد: «نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین اگه مورد پسند نبودیم که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی کردم.» از ساعت پنج تا شش و نیم صحبت کردیم. هنوز نمکدان بین دست های حمید می چرخید. صحبت ها تمام شده بود، حمید وقتی میخواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد. گفتم: «نه، شما بفرمایین.» گفت:«حتما میخواین، پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم. یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادت.» بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود. هر چیزی که می گفت قال امام صادق علیه السلام بود و یا قال امام باقر علیه السلام. با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد. آن روز نمی داستم مرام حمید همین است:« می آید، نیامده جواب می گیرد و بعد هم خیلی زود می رود.» حالا همه ی آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود. من ماندم و یک دنیا رویا هایی که از بچگی با آن ها زندگی کرده بودم و حس می کردم از این لحظه روز های پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد؛ یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد. تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت می کردیم، پدرم با اینکه پایش در رفته بود، عصا به دست بیرون اتاقم در رفت و آمد بود. می رفت ته راهرو، به دیوار تکیه می داد، با ایما و اشاره منظورش را می رساند که یعنی کافیه! در چهره اش به راحتی می شد استرس را دید. می دانستم چقدر به من وابسته است و این لحظات اورا مضطرب کرده.
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
@yamahdizahra12 🌱
#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیستم
همیشه وقتی حرص می خورد عادت داشت یا راه می رفت یا لبش را ور می چید. وقتی از اتاق بیرون آمدم، عمه گفت : «فرزانه جان! خوب فکراتو بکن. ما هفته ی بعد برای گرفتن جواب تماس می گیریم.» از روی خجالت نمی توانستم درباره ی اتفاق آن روز و صحبت هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم. این طور مواقع معمولا حرف هایم را به برادرم علی می زنم. در ماجرا های مختلفی که پیش می آمد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچک تر است، ولی نظرات خوب و منطقی ای می دهد. باشگاه بود. وقتی به خانه رسید، هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم، گفت : «کار خوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه. من از همه نظر تاییدش می کنم.» مهر حمید از همان لحظه ی اول به دلم نشسته بود. به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود. تصورش را هم نمی کردم توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. حس عجیب و شور انگیزی داشتم. همه ی آن ترس ها و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس میکردم با خیال راحت می توانم به حمید تکیه کنم. به خودم گفتم: «حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد.» سه روزی از این ماجرا گذشت. مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم. مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود.
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
@yamahdizahra12 🌱
حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان می کردیم، ولی ته چشم های هر دوی ما اضطراب خاصی موج میزد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. گفتم: بعدا باید یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم.
#شهید_سیاهکالی_مرادی
@yamahdizahra12 🌱
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل_و_هفت
مأموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم. ساعت 4 بعد از ظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود. حواسم پیش حمید بود و از مباحث استاد چیزی متوجه نمیشدم. حساب که کردم، دیدم تا الان هر طور شده باید به همدان رسیده باشند. همان جا روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم. دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم. اولین پیامی بود که به حمید می دادم.
همین که شماره ی حمید را انتخاب کردم، تپش قلب گرفتم. چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم. مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل میخواهد کار کند. انگشتم روی کیبورد گوشی گیج میخورد. نمیدانستم چرا آنقدر در انتخاب کلمات تردید دارم. یک خط پیامک یک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم : «سلام. ببخشید از صبح سر کلاس بودم. شرمنده نپرسیدم، به سلامتی رسیدید؟»
انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود. به یک دقیقه نکشید که جواب داد : « علیک سلام! تا ساعت چند کلاس دارید؟» این اولین پیام حمید بود. گفتم : «کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه.» نوشت : «الآن دو راه همدان هستم، میام دنبال شما بریم خونه!»
می دانستم حمید الان باید همدان باشد، نه دوراهی همدان داخل شهر قزوین! با خودم گفتم باز شیطنتش گل کرده، چون قرار بود اول صبح به همدان اعزام شوند.
از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم. مطمئن شدم که حمید شوخی کرده. صد متری از در ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد.
خوب که دقت کردم دیدم خود حمید است. با موتور به دنبالم آمده بود.
پرسیدم : «مگه شما نرفتی مأموریت؟»
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل_و_هشت
کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت : «از شانس خوبمون مأموریت لغو شده.» خیلی خوشحال بود. من بیشتر از حمید ذوق کردم. حال و حوصله ماموریت، آن هم فردای روزعقدمان را نداشتم. همین چند ساعت هم به من سخت گذشته بود، چه برسد به این که بخواهم چند ماهم منتظر حمید باشم.
تا گفت:«سوار شو بریم»، با تعجب گفتم : « بی خیال حمید آقا، من تا الان موتور سوار نشدم، می ترسم. راست کار من نیست. تو برو، من با تاکسی میام.» ول کن نبود. گفت: «سوار شو، عادت می کنی. من خیلی آروم میرم.»
چند بار قل هو الله خواندم و سوار شدم. کل مسیر شبیه آدمی که بخواهد وارد تونل وحشت بشود چشم هایم را از ترس بسته بودم. یاد سیرک های قدیمی افتادم که سر محله هایمان بر پا میشد و یک نفر با موتور روی دیوار راست رانندگی میکرد. تا برسیم نصف جان شدم. سر فلکه، وقتی خواستیم دور بزنیم از بس موتور کج شد صدای یازهرای من بلند شد! گفتم الان است که بخوریم زمین و برویم زیر ماشین ها! حالا که ماموریت حمید لغو شده بود، قرار گذاشتیم سه شنبه برای ازمایش و کلاس ضمن عقد به مرکز بهداشت شهیدبلندیان برویم.
تا سه شنبه کارش این بود که بعد از ظهر ها به دنبالم می آمد. ساعت کلاس هایم را پرسیده بود و میدانست چه ساعتی کلاس هایم تمام میشود. رأس ساعت منتظرم میشد. این کارش عجیب میچسبید. با همان موتور هم می آمد؛ یک موتور هوندای آبی و سبز رنگ که چند باری با آن تصادف کرده بود و جای سالم نداشت.
وقتی با موتور می آمد، معمولاً پنجاه متر، گاهی اوقات صد متر جلوتر از درب اصلی منتظرم میشد. این مسیر را پیاده می رفتم. روز دوشنبه از شدت خستگی نا نداشتم. از در دانشگاه که بیرون آمدم، دیدم باز....
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
@yamahdizahra12 🌱