eitaa logo
°| مَهــــدی زهرا |°
62 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
51 فایل
"ࡅ߲ࡄܩܢ‌ܝ‌ࡅߺߺ࡛ߺࡉ‌ܩܣܥ‌ܨ‌‌ღ #انقلاب_نوجوانی✌🏻🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1933739 ناشناسمون ↜ @arjmandnia18
مشاهده در ایتا
دانلود
هم صد متر جلو تر موتور را نگه داشته. وقتی قدم زنان به حمید رسیدم، با گلایه گفتم : «شما که زحمت می کشی میای دنبالم، چرا این کارو میکنی؟ خب جلوی در دانشگاه نگه دار که من این همه راه پیاده نیام.» حمید رک و راست گفت: «از خدا که پنهون نیست، از تو چه پنهون، می ترسم دوست های نزدیکت ببینن ما موتور داریم، خجالت بکشی. دور تر نگه می دارم که شما پیش بقیه اذیت نشی.» گفتم: «این چه حرفیه؟ فکر دیگران و این که چی میگن اهمیتی نداره. اتفاقا مرکب یاور امام زمان باید ساده باشه. از این به بعد مستقیم بیا جلوی در.» روز های بعد همین کار را کرد؛ مستقیم می آمد جلوی در دانشگاه. من بعد از خداحافظی با دوستانم ترک موتور سوار می شدم و می رفتیم. سه شنبه رفتیم آزمایش دادیم. بعد هم جداگانه سر کلاس ضمن عقد نشستیم. یک ساعتی که کلاس بودیم، چند بار پیام داد : «حالت خوبه؟ تشنه نشدی؟ گرسنه نیستی؟» حتی وقتی کنار هم نبودیم دنبال بهانه بود برای صحبت. کلاس که تمام شد، حمید من را به دانشگاه رساند. بعد از ظهر دو تا کلاس داشتم. همان شب عروسی آقا مهدی، پسر عمه حمید بود. جور نشد همدیگر را بعد از عروسی ببینیم. چون از صبح درگیر آزمایشگاه بودیم و بعد هم دانشگاه و مراسم عروسی حسابی خسته شده بودم. به خانه که رسیدم، زودتر از شب های قبل خوابم برد. صبح که بیدار شدم،  تا گوشی  را نگاه کردم متوجه چندین پیامک از طرف حمید شدم. چون همدیگر را بعد از  مراسم عروسی ندیده بودیم، برایم کلی پیام فرستاده بود؛ ابراز علاقه و نگرانی و انتظار برای جواب من! اما من اصلا متوجه نشده بودم. اول یک بیت شعر فرستاده بود.... گر گناه است نظر بازی دل با خوبان/ بنویسید به پایم گناه دگران!» وقتی جواب نداده بودم، این بار این طور نوشته بود : «به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستند و ما تو خاطرشون عددی نیستیم!» فکرش را هم نمیکرد خواب باشم. دوباره پیام داده بود : « چقد سخت هست حرف دل زدن  با ما مگو! به دیوار بگو اگر بهتر است!»  غیر مستقیم گفته بود اگر به دیوار این همه پیام داده بودم جواب داده بود! به شعر خیلی علاقه داشت. خودش هم شعر میگفت. می دانستم بعضی از این پیامک ها اشعار خودش است، ولی من هنوز نمی توانستم احساسم را به زبان بیاورم. یه جور ترس ته دلم بود. می ترسیدم عاشق بشوم و بعد همه چیز خیلی زود تمام بشود. در دلم مدام قربان صدقه اش می رفتم، اما نمیتوانستم به خودش رو در رواین حرف های عاشقانه را بزنم. بعضی اوقات عشقم را انکار میکردم؛ انگار که بترسم با اعتراف به عشقم، حمید را از دست بدهم. در مقابل این همه پیامک و ابراز علاقه حمید، خیلی رسمی جوابش را دادم و نوشتم :  «به یادتون هستم. تازه بیدار شدم. کتاب می خوندم.» حدس زدم سردی برخورد من را متوجه شده باشد. نوشت : « عشق گاهی از درد دوری بهتر است /عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتر است /توی قرآن خوانده ام، یعقوب یادم داده است / دلبرت وقتی کنارت نیست، کوری بهتر است!» مدتها زمان برد تا قفل زبانم باز شود و بتوانم ابراز احساسات کنم و با حمید راحت باشم. هفته اول که با روسری و پیراهن آستین بلند و جوراب بودم! این جنس صمیمیت برایم غریبه بود. انگار که وارد دنیای دیگری شده بودم که تا حالا آن را تجربه نکرده بودم. تا آنجا این غریبگی به چشم آمد که حمید، وقتی برای اولین بار به.... @yamahdizahra12 🌱
به دستم کوچک بود، قرار شد ببرند عوض کنند. دستبند بخرند. یک چمدان پر از وسیله هم آورده بودند، قرآن، چادر نماز، اسپند، مسواک به همراه یک ادکلن خیلی خوشبو که همه را حمید با سلیقه ی خودش انتخاب کرده بود. وقتی داشتیم از محضر بیرون می آمدیم، حمید گفت:وقتی رفتم کربلا میخواستم برات چادر عروس بخرم، ولی گفتم شاید به سلیقه ی تو نباشه. ان شاالله با هم که کربلا رفتیم، با سلیقه ی خودت یه چادر عروس قشنگ می خریم. مراسم که تمام شد، سعید آقا که با نامزدش آمده بود، گفت:شما تازه عقد کردین، با ماشین ما برین بیرون شام بخورید.سعید آقا مامور نیروی انتظامی بود و معمولا برای ماموریت و دوره آموزشی به سیستان و بلوچستان می رفت. خیلی کم پیش می آمد که قزوین باشد. حتی روزی که صیغه کردیم و همه ی فامیل مهمان ما بودند، آقا سعید زاهدان بود. حمید گفت:نه داداش، شما تازه از ماموریت اومدی با خانمت برو بیرون. ما پای پیاده رفتنمون بد نیست. از بقیه خداحافظی کردیم و بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت بازار راه افتادیم. به خاطر رانندگی شوماخری حمید و نحوه ی پارک کردن ماشین و افتادن د جوی آب، فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم. با عجله یک جفت جوراب سفید پوشیده بودم. به حمید گفتم:با این جوراب های سفید خیلی معذبم. اولین مغازه ای که دیدیم بریم جوراب مشکی بخریم. پای پیاده نبش چهارراه عدل به خرازی رسیدیم. فروشنده گفت:جوراب نازک بهتون بدم یا ضخیم؟گفتم:مهم نیست، فقط رنگ مشکی که توی چشم نباشه. حمید بلافاصله گفت.... ضخیم باشه بهتره.» خنده ام گرفته بود. این رفتار هایش خیلی تو دل برو بود. این که احساس می‌کردم همه جا حواسش به من هست. سبزه میدان که رسیدیم، به رستوران رفتیم. طبق معمول کوبیده سفارش داد تا غذا حاضر شود،پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: «این هم مهریه شما خانم.» پول را گرفتم و گفتم : «اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!» حمید خندید و گفت: «هزار تومن هم بیشتر گیر شما اومده.» پول را نشمرده دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آن جا بود انداختم و گفتم: «نذر سلامتی آقای من!» دوران شیرین نامزدی ما به روز های سرد پاییز و زمستان خورده بود. لحظات دلنشینی بود. تنها اشکالش این بود که روز ها خیلی کوتاه بود. سرمای هوا هم باعث می شد بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم. فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم. تازه شروع کرده بودیم به سرخ کردن کوکو ها که زنگ خانه به صدا در آمد حدس میزدم که امروز هم مثل روز های قبل حمید خیلی زود به خانه مابیاید. از روزی که محرم شده بودم هر بار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم زودتر میامد. دوست داشت خودش هم کاری بکند. این طوری نبود که دقیقا گفت ناهار یا شام بیاید. بعد از سلام و احوالپرسی به بقیه، همراه من به آشپزخانه آمد و گفت: «به‌به.... ببین چه کرده سر آشپز!» گفتم : «نه بابا! زحمت کوکوها رو مامان کشیده،من فقط میخوام سرخشون کنم.» @yamahdizahra12 🌱
از ساعت ده صبح به بعد دوستان و همکلاسی هایم که دربیمارستان کارورزی داشتند یکی یکی پیدایشان شد. مریض مفت گیر آورده بودند! یکی فشار می گرفت یکی تب سنج میگذاشت به جانم افتاده بودند. کلافه شدم. با استیصال گفتم: ((ولم کنین. باورکنین چیزی نیست. یه دل دردساده بود که تمام شد. اجازه بدین برم خونه.)) کسی گوشش بدهکارنبود. بالاخره ساعت چهار بعدازظهر و بعداز کلی آزمایش رضایت دادند از محضردوستان وآشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم! ایام نامزدی سعی می کردیم هر بار یک جا برویم؛ امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپ ها. مدتی که نامزد بودیم کل قزوین راگشتیم ولی گلزارشهدا پای ثابت قرارهایمان بود. هردو، سه روز یک بار سر مزار شهدا آفتابی می شدیم. یک هفته مانده به شب یلدا گلزار شهدا که رفته بودیم از جیبش دستمال درآورد شروع کرد به پاک کردن شیشه قاب عکس شهدا. گفت:((شاید پدرومادر این شهدا مرحوم شده باشن، یا پیر هستن و نمیتونن بیان. حداقل ما دستی به این قاب عکس ها بکشیم.)) خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم وبه گلزار شهدا بیاوریم تا سنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده را درست کنیم. از گلزار شهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم. حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه من برایم کادو بخرد. از ورودی بازار چادر مشکی خریدیم.داشتیم ساعت هم انتخاب می کردیم که عمه زنگ زد و گفت برای شام به آنجا برویم. خریدمان که تمام شد به خانه عمه رفتیم. فاطمه خانم خواهر حمید هم آنجا بود. با همه محبتی که من وحمید به هم داشتیم و صمیمیتی که بین ما موج می زد، ولی کنار بقیه رفتارمان عادی بود.هرجا که می رفتیم عادت نداشتیم کنار هم بنشینیم. می خواستیم اگر بزرگتری هم در جمع ما هست احترامش حفظ شود. این کار آن قدر عجیب به نظر می آمد که به خوبی احساس کردم حتی برای فاطمه خانم سوال شده که چرا ما جدا از هم نشستیم. حدسم درست بود. موقع برگشت حمید گفت:((میدونی آبجی فاطمه چی می گفت؟ ازمن پرسید مگه تو با فرزانه قهری؟ چرا پیش هم نمی شینید؟‌‌)) گفتم:((ازنوع نگاهش فهمیدم براش سوال شده. تو چی جواب دادی؟)) حمید گفت:((به آبجی گفتم یه چیزایی هست که حرمت داره.من و فرزانه با هم راحتیم، ولی قرارنیست همیشه کنار هم بشینیم. من خونه پدر و مادرم ترجیح میدم کنار مادرم بشینم.))بین خودمان هم اگر همدیگر را عزیزم، عمرم، عشقم صدا میکردیم، ولی پیش بقیه به اسم صدا می کردیم. حمید به من می گفت خانم، من می گفتم حمیدآقا. دوست نداشتیم بقیه این طوری فکر کنند که زندگی ما تافته جدا بافته از زندگی آن هاست. بعد از خداحافظی پای پیاده به سمت خانه ما راه افتادیم. معمولا خیلی از اوقات پیاده تا هرکجا که جان داشتیم می رفتیم. آن ساعت شب خیابان ها خلوت بود. رفتم بالای جدول و حمید ازپایین دستم را گرفت تا زمین نخورم. طول خیابان را پیاده آمدیم و صحبت کردیم. به حدی گرم صحبت بودیم که اصلا متوجه طول مسافت نشدیم. کل مسیر را پیاده آمدیم. نیم ساعتی خانه ما شب نشینی کرد. داخل حیاط موقع خداحافظی به.... @yamahdizahra12 🌱
حمید گفتم: «چون شب یلدا بابا افسر نگهبانه و خونه نیست تو بیا پیش ما.» ایام خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه ی یک ساعت طول می کشید. بعضی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمید طول و تفسیر داشت. حتی دوستان من هم فهمیده بودند هر وقت زنگ می زدند مادرم به آن ها میگفت: « هنوز داره توی حیاط با نامزدش صحبت میکنه. نیم ساعت دیگه زنگ بزنید.» نیم ساعت بعد تماس می گرفتن هنوز توی حیاط مشغول صحبت بودیم انگار خانه را از ما گرفته باشند موقع خداحافظی حرف ها یادم می افتاد. تازه از لحظه ای که جدا می شدیم می رفتیم سر وقت موبایل پیامک دادن ها و تماس های ما شروع شد. حمید شروع کرده بود به شعر گفتن. من‌هم اشعاری از حافظ را برایش می فرستادم بعد از کلی پیامک دادن به حمید گفتم: « نمیدونم چرا دلم یهو چیپس و ماست موسیر خواست فردا خواستی بیای برام بگیر.» جواب پیامک هایم را نداد حدس زدم از خستگی خوابش برده پیام دادم: « خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش شب بخیر حمیدم.» من خواب نداشتم مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه های درسی انداختم زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت. تعجب کردم گوشی را که برداشتم، گفتم : «فکر کردم خوابیدی حمید، جانم؟ زنگ زدی کار داری؟» گفت: « از موقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت کردم یه دو دقیقه بیا دم در، من پایینم.» گفتم: « ما که خیلی وقته خداحافظی کردیم تو اینجا چی کار می کنی؟» چادرم را سر کردم و پایین رفتم کلی چیپس و تنقلات خریده بود آن هم با موتور در آن سرمای زمستان گفتم: « حمید جان تویه این سرمایه زمستون راضی به زحمت نبودم میدونستم انقدر زود میخری چیزهای بیشتری سفارش می دادم. خندید، خوراکی هایی که خریده بود را به دستم داد و سوار موتورش شد. گفتم: « تا اینجا اومدی چند دقیقه بیا بالا گرم شو بعد برو. گفت: « نه عزیزم دیر وقته فقط اومدم اینها رو برسونم دست تو برم.» لبخند زدم و گفتم: « واقعاً شرمندم کردی حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم؟» آخر پاییز حوالی غروب و با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد: « خانوم اگه درس و امتحان نداری من زودتر بیام خونتون.» همیشه همین کار را می کرد وقتی می خواست به خانه ما بیاد از قبل پیام می‌داد به شوخی جواب دادم: « اجازه بده ببینم وقت دارم.» جواب داد: « لطفاً به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنه بیام پیش شما دلمون تنگ شده.» گفتم: « حمید آقا بفرمایید ما مشتاق دیداریم هر وقت اومدی قدمت روی چشم.» انگار سر کوچه به من پیام داده باشد تا این را گفتم دو دقیقه نشد که زنگ خانه را زد اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بود شام را که خوردیم بساط شب چله را پهن کردیم و هندوانه را گذاشتیم وسط. آبجی فاطمه رفته بود توی نخ فال گرفتن دستم رو گرفت و گفت: « می خوام پیشت حمید آقا فال زندگیتون رو بگیرم.» من و حمید اعتقادی به فالگیری و این چیزها نداشتیم فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه می‌شود. هر چیزی که آبجی گفت برعکس در می آمد. من هم چپ چپ به حمید نگاه می کردم وقتی آبجی تمام خط و خطوط کف دستم را تفسیر و تعبیر کرد دستم را تکان دادم و با خنده به حمید گفتم دیدی تو منو دوست نداری. فالش هم... @yamahdizahra12 🌱
در اومد. دسته گلم درد نکنه با این انتخاب همسر. هر دو زدیم زیر خنده. حمید به آبجی گفت: « دختر دایی ببینم می تونی زندگی ما رو خراب کنی و امشب یه دعوا درست کنی یا نه.» تا نیمه های شب من و حمید گل گفتیم و گل شنیدیم عادت کرده بود که معمولاً هر وقت می آمد تا دوازده، یک نصف شب می نشستیم و صحبت می‌کردیم و شب ها را نمی ماند موقع خداحافظی سر پله های راه رو دوباره گرم صحبت شدیم مادرم وقتی دید خداحافظی ما طولانی شده برای ما هندوانه و چای آورد همان جا چای خوردیم و صحبت می‌کردیم اصلا حواسمان به سردی هوا و گذر زمان نبود. موقع خداحافظی وقتی حمید در را باز کرد متوجه شدیم کلی برف آمده است سرتاسر حیاط و باغچه سفیدپوش شده بود حمید قدم زنان از روی برف ها رد شد دست تکان داد و رفت جای قدم های حمید روی برف شبیه رد پایی که آدمی را برای رسیدن به مقصد را دلگرم می کند تا مدتها جلو چشم هایم بود. حیف که آن شب تنهایی این مسیر را رفت و این رد پاهای روی برف خیلی کم تکرار شد! فردای شب یلدا چادر مشکی که حمید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم آن زمان‌ها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم و حجاب بیشتری داشته باشم. این چادر بهانه‌ای شد تا از همان روز این مدلی چادر سر کنم. دانشگاه که رفتم همه همکلاسی هایم تعجب کردند، وقتی جویا شدن، بهانه آوردم که دوخت مقنعه باز شده، اما کم کم این شکل چادر سرکردن برای همه عادی شد. اولین بار که حمید دید خیلی پسندید و گفت: « اتفاقا این مدلی خیلی بیشتر بهت میاد.» برای من روزهای آخر سال که همه جا پر از تنگ های ماهی قرمز و سفره‌های هفت‌سین می‌شود بیش از حال و هوای سال تحویل یادآور خاطره های قشنگ سفرهای راهیان نور است. از دوم دبیرستان که برای اولین بار پایم به مناطق جنوب باز شد دوست داشتم هر سال شهدا من را دعوت کنند تا مهمانشان باشم شهدا از همان اولین سفر راهیان نور بدجور نمک گیرم کرده بودند. با این که در آن سفر من و دوستانم خیلی شلوغ کردیم اکثر برنامه‌های کاروان را می پیچاندیمو بیشتر در حال و هوای شوخی ها و شیطنت های خودمان بودیم ولی جاذبه ای که خاک شهید و این سفر داشت باعث می‌شد اواخر اسفند هر سال بیشتر از سال تحویل ذوق سفر راهیان نور را داشته باشم. به خاطر کنکور دو سال اردو جنوب نرفته بودم خیلی دوست داشتم امسال هر طور شده بروم همان لحظه‌ای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد به حمید پیام دادن دوست داشتم با هم به عنوان خادم به اردو برویم جواب داد اجازه بده کارم را بررسی کنم آخر سال سخته مرخصی بگیرم. بعد از ظهر با مامان میایم خونتون... @yamahdizahra12 🌱
هم ننه رو ببینیم، هم خبر میدم اومدنم جوره یا نه.» نماز مغرب را خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دست هایش را بلند کرده و سر سجاده برای همه دعا میکند. جلو رفتم و گفتم: «ننه! دو ساله که جور نمی‌شه برم اردو. دعا کن امسال قسمتم بشه.» ننه اخمی کرد و گفت: «میبینی حمید این قدر تورو دوست داره، کجا میخوای بری؟» گفتم: «خودمم سختمه بدون حمید بخوام برم. برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره با هم بریم.» تازه سفره ی شام را جمع کرده بودیم که حمید زنگ خانه را زد. همراه عمه آمده بود. از در وارد شد، چهره اش خبر می داد جور نشده مرخصی بگیرد. به تنها رفتن من هم زیاد راضی نبود. از بس به من وابسته شده بود، تحمل این چند روز سفر را نداشت. من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم. وسایل را مرتب می کردم. لباس ها را از چمدان ها پایین ریخته بودم. یک روسری سبز چشمم را گرفت، به عمه گفتم: «عمه جان! این روسری رو سر کن. فکر کنم خیلی به شما بیاد.» روسری را سر کرد. حدسم درست بود. گفتم: «عالی ‌شد. ساخته شده برای شما.» عمه قبول نمی کرد. گفت: «وقتی رفتید زیارت، به عنوان سوغات بدین به بقیه. من روسری زیاد دارم.»حمید را صدا کردم تا عمه را با این روسری ببیند. مادرم آن قدر اصرار کرد تا عمه پذیرفت. بعد از چند دقیقه با چشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم. دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یا نه. روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد و گفت : «اگه مادرم این هدیه رو قبول نمی کرد، شده کل قزوین رو می گشتم تا یه روسری هم رنگ این پیدا کنم و برایش بخرم. خیلی بهش می اومد.» این احترام به مادر... برای من خوشایند بود، هیچ وقت من از این همه توجهی که حمید به مادرش داشت ناراحت نمی شدم. اتفاقا تشویق می کردم و خوشحال هم می شدم. اعتقاد داشتم آقایی که احترام مادرش را دارد، به مراتب بیشتر از آن احترام همسرش را خواهد داشت. پرسیدم : «حمید! مرخصی چی شد؟ می تونی بیای جنوب یا نه؟» گفت: «دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت نیست. ماموریت کاری دارم. نمیشه مرخصی بگیرم.» گفتم: «این دوسال که همش درگیر کنکور و درس بودم دوست داشتم امسال باهم بریم، اون هم که این طوری شد.» گفت: «اشکال نداره تو اگه دوست داری برو، ولی بدون دلم برات تنگ میشه.» گفتم: «اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم.» لبخندی زد و گفت : «نه عزیزم، این چه حرفیه؟ سفر زیارت شهداست. برو برای جفتمون دعا کن. با اینکه خیلی برایش سخت بود، ولی خودش من را پای اتوبوس رساند و راهی کرد. هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمید شروع شد. از دل تنگی گلایه کرد. پیام داد: «راسته که میگن زن بلاست، خدا این بلا رو از ما نگیره!» سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم. کل سفر پنج روز بود، ولی انگار پنجاه روز گذشت. اصلا فکرش را نمیکردم این شکلی بشویم. با اینکه شب ها کلی به هم پیام می‌دادیم یا تماس می گرفتیم، ولی کارمان حسابی زار شده بود! شب آخر که تماس گرفتم، صدایش گرفته بود، پرسیدم: «حمید خوبی؟» گفت : «دوست دارم زودتر برگردی. تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده. به هیچ غذایی میل ندارم.» گفتم: «من هم مثل تو خیلی دل تنگم. کاش حرفتو گوش داده بودم، می ذاشتم سر فرصت با.... @yamahdizahra12 🌱
هم می اومدیم. گفت:((روز آخر،منطقه که رفتی،یادمن بودی؟))گفتم:((آره،توی مناطق که ویژه یادت می کنم.اینجا توی اردوگاه هم یه عکس قدی شهید همت هست،هربار که رد میشم فکر میکنم تویی که اونجا وایستادی.))خندیدوگفت:((شهید همت کجا،من کجا.من بیشتر دوست دارم مثل بیسیم چی شهید همت باشم.)) حال من هم چندان تعریفی نداشت،ولی نمی خواستم پشت تلفن از این حال غریب بگویم،چون می دانستم حمید دل تنگ تر می شود. با اینکه مهمان شهدا بودم،ولی روزهای سختی بود.هم می خواستم پیش شهدا بمانم،هم می خواستم خیلی زود پیش حمید برگردم؛شاید چون حس می کردم هردوی این ها از یک جنس هستند. در مسیر برگشت که بودم،بارها با من تماس گرفت.می خواست بداند چه ساعتی به قزوین می رسم.وقتی از اتوبوس پیاده شدم،آن طرف خیابان کنار موتورش ایستاده بود.به گرمی از من استقبال کرد.ترک موتور که سوارشدم ،با یک دستش رانندگی می کرد و بادست دیگرش محکم دستم را گرفته بود.حرفی نمی زد.دوست داشتم یک حرفی بزنم و این قُرق را بشکنم،ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیا حرف داشت وقتی از جنوب برگشتم چندروزی بیشتر به ایام عید نمانده بود.به عوض این چندروز مسافرت،بیست و چهارساعته در حال دویدن بودم که کارهای آخر سال را انجام بدهم؛از خرید ها گرفته تا کمک برای خانه تکانی.در حال پاک کردن شیشه های سمت حیاط بودم که حمید پیام داد/از برنامه سال تحویل پرسیده بود.گفتم: نمی دونم،مزار... شهدا خوبه بریم؟» گفت: «دوست دارم بریم قم!» پیله کرده بود برای سال تحویل کنار حرم حضرت معصومه باشیم. گفتم: «حمید! آخر سال جاده ها شلوغه، ما هم که ماشین نداریم. سختمون میشه.» گفت: «تو از پدر و مادرت اجازه بگیر، خودش جور میشه. من تورو از حضرت معصومه گرفتم. میخوام بریم تشکر کنم.» از پدر و مادرم اجازه گرفتم که یک روزه برویم و برگردیم. روز بیست و نه اسفند آفتاب نزده راه افتادیم، میخواستیم قبل از این که ترافیک بشود به یک‌جایی برسیم، ولی جاده هاخیلی شلوغ بود؛ انگار همه نیت کرده بودند لحظه ی تحویل سال کنار حرم باشند. با هزار مشقت به قم رسیدیم. یک ساعت مانده به تحویل سال، حوالی ساعت دو بعداز ظهر حرم بودیم. وقتی خواستیم برای زیارت از هم جدا بشویم، اصلا حواسمان نشد یک جای مشخص قرار بگذاریم که لحظه ی تحویل سال کنار هم باشیم. فکر کردیم گوشی هست و می توانیم بعد زیارت تماس بگیریم. رفتنمان همان و گم کردن همدیگر همان! گوشی ها آنتن نمی داد. چند بار صحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم. می دانستم او هم گوشه به گوشه دنبال من است. انگار قسمت نبود اولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنار هم باشیم. قبل از اینکه جدا شویم، عینک دودی زده بودم. حمید تمام این مدت دنبال یک خانم چادری با عینک دودی می‌گشت، غافل از اینکه من عینکم را درآورده بودم. من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم و گردنم از این طرف و آن طرف کرده بودم، انرژی برایم نمانده بود. سختی راهی که آمده بودیم تا قم یک طرف، این چند ساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف. @yamahdizahra12 🌱
کنار حوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشی ها درست شد و ما توانستیم یک ساعت و نیم بعد از سال تحویل همدیگر را پیدا کنیم. تا حمید را دیدم: «از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود، متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد.» جواب داد : «من هم خیلی دنبالت گشتم. لحظه تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون.» دستش را محکم گرفته بودم. نمیخواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد. آن قدر شلوغ بود که نشد جلوتر برویم. همان جا داخل حیاط روبروی صحن آیینه به سمت ضریح گفت : «خانم! خانمم رو آوردم ببینی. ممنونم که منو به عشقم رسوندی!» تقریبا غروب شده بود. آن موقع نه رستورانی باز بود، نه غذایی پیدا می شد. آن قدر خسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذا خوری نداشتیم. چند تا بیسکویت گرفتیم و برای برگشت سوار تاکسی به سمت   «میدان هفتاد و دو تن» راه افتادیم. قرار گذاشته بودیم تا شب خانه باشیم. چند باری از این که به خاطر شلوغی و گم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم، عذرخواهی کرد. برای قزوین ماشینی نبود. ناچاراً سوار اتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم. بدجوری ضعف کرده بودیم. با این گرسنگی، بیسکوئیت ها لذیذترین غذای ممکن را داشت. حمید با خنده گفت : « تو زن کم خرجی هستی. من از صبح نه به تو صبحونه دادم، نه ناهار. برای شام هم می‌رسیم قزوین. اگر انقدر کم خرج باشی، هر هفته می برمت مسافرت!» مسافرت های یک روزه این مدلی زیاد می رفتیم. از قم که برگشتیم، عید دیدنی و دید وبازدید شروع شد. حمید برای من مانتو شلوار گرفته بود. مثل همیشه شیک ترین لباس ها را انتخاب کرده بود. زیاد از این مرام ها می‌گذاشت. معمولاً هدیه برای من لباس یا... شاخه ای گل طبیعی میخرید. من هم برایش عطر و ادکلن گرفتم. همه مدل عطر و ادکلن استفاده میکرد؛ از عطر هایی مثل یاس و محمدی تا ادکلن هایی مثل فرانس یا هالیدی و لاو. عید آن سال حمید حسابی تیپ زده بود؛ کت و شلوار وعینک دودی. ساعتی هم که من به عنوان کادو ی روز عقد برایش خریده بودم، انداخته بود. پنجشنبه، دو روز بعد از سال تحویل با همون تیپ رفته بود هیئت. نصفه شب بود که با من تماس گرفت. از رفتار های هم هیئتی هایش تعریف می‌کرد. دوستانش حمید را بیشتر در لباس جهادی یا لباس خادمی دیده بودند تا با کت و شلوار و آن اندازه اتو کشیده گفت: «بچه های هیئت کلی تحویلم گرفتند. کتم و می‌گرفتند و می پوشیدند و سر به سرم می گذاشتند!» از خوشحالی حمید خوشحال بودم. موقع خداحافظی گفتم: «برای فردا بریم بوئین زهرا، خونه ی خاله فرشته!» حمید گفت : «با‌شه بریم، ما که بقیه اقوام و رفتیم، خونه ی کوچک ترین خاله ی شما هم میریم. خوشحال میشه حتما.» صبح زنگ خانه را که زد، سریع با بقیه خداحافظی کردم، کفش هایم را پوشیدم و دم در رفتم. حمید گفت: «سوار شو بریم!» گفتم : «حمید جان! شوخی نکن. میخوایم بریم بوئین زهرا. چهل کیلومتر راهه. موتور وبزار خونه با ماشین میریم.» هر چه گفتم، قبول نکرد. گفت: «با موتور بیشتر می چسبه. ترک موتور که نشستم، مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو : «حواست باشه حمید، بریم سمت راست، الان برو چپ به میدون نزدیک میشیم، سرعت گیر نزدیکه، سرعتتو کم کن اون آدمو ببین، گربه رو له نکنی...» از روی استرسی که داشتم این حرفارو داشتم. نگران بودم اتفاقی بیفتد. حمید گفت: «تو چرا اینطوری... @yamahdizahra12 🌱
می کنی. راننده حواسش به همه جا هست و خودم شوماخرم گفتم: «آخه تا حالا توی جاده به این شلوغی بیرون شهر موتور سوار نشدم. دست خودم نیست می ترسم.» وقتی ماشین‌های سنگین از کنارمان رد می شدند با همه توان خودم را به حمید می چسباندم و زیر لب دعا میکردم که فقط سالم به مقصد برسیم این وسط شیطنت حمید گل کرده بود عمدا از جاهایی میرفت که یا دست انداز بود یا چاله بعد هم میگفت گفت: «ببین چه مزه ای داره چه حالی میده خودت را برای چاله ی بعدی آماده کن بعد می‌رفت دقیقا لاستیک را داخل همان چاله می‌انداخت آن موقع از خود موتور سوار شدن می‌ترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد روی دست انداز ها و چاله ها بیفتد» چشمانم را بستم و محکم دستم رو دورش حلقه کردم که نیفتم. کار را به جایی رساند که گفتم: «حمیدبزن کنار من پیاده میشم با پای خودم بیام سنگین ترم.» بعد هم برای اینکه مثلا الکی قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم حمید گفت آشتی کن عزیزم قهر زن و شوهر نباید بیشتر از ده ثانیه طول بکشه خدا خوشش نمیاد. گفتم: «اون برای خونه است نه روی موتور. حمید همین که فهمید از روی شوخی قهر کردم سرعت موتور را زیاد کرد من هم گفتم باشه عزیزم اشتباه کردم دوست دارم. آشتی کردم از نیمه راه رد نشده بودیم که وسط راه بدبیاری آوردیم و موتور پنچر شد. خدا خیلی هم رحم کرد. نزدیک بود هر دو با موتور زیر ماشین برویم وسط جاده مانده بودیم و در به در دنبال کمک می کشیم کنار موتور پنچر شده ایستاده بودم حمید که جلوتر دست بلند می‌کرد که یک نفر به کمک ما بیاید. با مکافات یک وانت جور کردیم. حمید موتور را... به کمک راننده پشت وانت گذاشت اولین آپاراتی پنچری را گرفتیم و دوباره راه افتادیم خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کرد و مجبورمان کرد برای ناهار هم بمانیم وقتی سوار موتور شد این که برگردیم غروب شده بود هر دو از شدت سردی هوا یخ زده بودیم. دست و پاهای من خشک شده بود. وقتی پیاده شدیم نمی توانستم قدم از قدم بردارم چشم هایم مثل دو تا کاسه خون سرخ شده بود هرکسی میدید فکر می‌کرد یک فصل مفصل گریه کردم تا حالا چنین مسیری طولانی را با موتور نرفته بودم با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم این بالا بلندی ها برایم جذاب بود. تعطیلات عید که تمام شد سیزده به در با خواهر و برادرهای حمید به امامزاده فلار رفتیم خیلی خوش گذشت کنار چشمه آتش روشن کردن کلی عکس انداختن و حمید با برادرهایش والیبال بازی می کرد اصلا خستگی نداشت بقیّه می‌رفتند بازی می‌کردند بعد می نشستند تا استراحت کنند ولی حمید کلا سرپا بود. دیگر داشتم امیدوار میشدم این زندگی حالا حالا روی ناخوش و دوری را نخواهد دید. هنوز چند روزی از فضای عید دور نشده بودیم که حمید گفت: «امسال قسمت نشد بریم جنوب. خیلی دوست دارم چند روزی جور بشه بریم برای خادمی شهدا. گفتم: «اگر جور بشه منم میام،چون هنوز کلاسام شروع نشده همان لحظه گوشی را برداشت و با حاج محمد صباغیان معاون ستاد راهیان نور کشور تماس گرفت. حاجی از @yamahdizahra12 🌱
قبل حمید را می شناخت مثل همیشه خیلی گرم با همه احوال‌پرسی کرد وقتی هم گفت نامزد کرد و دوست دارد با من برای خادمی به جنوب بیاید که خیلی خوشحال شد. هجدهم فروردین بود که طبق هماهنگی با حاج آقا صباغیان راهی جنوب شدیم. چون داخل آمبولانسی که همراه کاروان‌ها به مناطق می‌رفت نیروی امدادگر نیاز بود من قبول کردم که خادم امدادگر باشم دوست داشتم هر کاری از دستم برمی‌آید در راه خدمت به شهدا و زائران راهیان نور را انجام دهم مناطق دهلاویه مقتل شهید دکتر مصطفی چمران به عنوان خادم مشغول بود. هر روز اول صبح سوار آمبولانس به همراه کاروان‌ها مناطق را دور می زدیم. این چند روز جور نشده حمید را ببینم. با توجه به شرایط آب و هوا تعداد کسانی که مریض می شدند یا به کمک نیاز داشتند زیاد بود. سخت تر از همه این زائران به این همه زائر تکانهای آمبولانس بود که تحمل آن برای من خیلی دشوار بود. نزدیک به شانزده ساعت در طول روز از این منطقه به آن منطقه در حال رفت و آمد بودیم. شب که می شد احساس می‌کردم استخوانهای بدنم در حال جدا شدن است. شب آخر با آمبولانس به اردوگاه شهید کلهر آمدیم. اردوگاه تقریبا روبروی دوکوهه ورودی شهر اندیمشک قرار داشت. با حمید قرار گذاشته بودم که آنجا همدیگر را ببینیم. تا نیمه‌های شب بیمار داشتیم و من درگیر رسیدگی به آن ها بودم. اوضاع که کمی مساعد شد از خستگی سرم را روی در آمبولانس گذاشتم. پاهایم آویزان بودآن قدر بدنم کوفته و خسته بود که متوجه نشدم چطور همان جا به خواب رفتم. نزدیک اذان صبح با صدای مناجات زیبا که در محوطه اردوگاه پخش... می شد بیدار شدم. تا چشم هایم را باز کردم حمید را دیدم: روبروی من کنار جدول نشسته بود. زیر نور ماه چهره خسته حمید با لباس خادمی و کلاه سبز رنگی که روی سرش گذاشته بود حسابی دیدنی شده بود. پرسیدم: «حمید جان از کی اینجایی؟ چرا منو بیدار نکردی پس؟» گفت: «تقریبا سه ساعتی هست که رسیدم. وقتی دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم. اینجا نشستم هم مراقبت باشم هم تو راحت استراحت کنی.» لبخند زدم و گفتم : «با اینکه حسابی بدنم کوفته شده و این چند روز دو سه هزار کیلومتر با این آمبولانس راه رفتیم ولی حالا که دیدمت خستگیام در رفت. بخوای پای پیاده تا خود اهواز هم باهات میام!» همراه هم در همان خنکای اول صبح محوطه اردوگاه سمت حسینیه راه افتادیم. یکی از زیبایی های همسایگی با شهدا که در شهر خیلی کمتر توفیق آن نصیب انسان می شود نماز صبح هایی است که اول وقت به جماعت می‌خواندیم. درست مثل شنیده های ما از زمان جنگ همه برای رسیدن به صف نماز جماعت از هم سبقت می گرفتند. بعد از نماز صبح حمید به خاطر کارهایی که باقی مانده بود به دهلاویه برگشت تا فردا سمت قزوین حرکت کند، اما من چون کلاس داشتم همان روز از اندیمشک سوار قطار شدم و به تهران آمدم تا بعد با اتوبوس به قزوین برگردم. از جنوب که برگشتیم گوشه ذهنم به تولد حمید فکر می کردم. دوست داشتم اولین سالروز تولد حمید که من کنارش هستم برایش یک جشن تولد خودمانی بگیرم. چهارم اردیبهشت ماه روز تولد حمید ساعت پنج صبح بود که با هول از خواب پریدم. عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود. دهانم خشک شده بود. خواب خیلی عجیبی دیده بودم : «آقایی با یک نورانیت خاص... @yamahdizahra12 🌱
که مشخص بود شهیدشده می خواست یک چیزی به من بگوید. درتلاش بود منظورش را برساند.)) تا خواست حرف بزند، بیدار شدم. چهره شهید را کامل به یاد داشتم. خیلی ذهنم درگیر این بود که حرف این شهید چه بود که نشد که بشنوم. با حمید قرار داشتم که به مناسبت تولدش به مزار شهدا برویم. مراسم تولدش را کنار شهدا برده بودیم؛خوش بود و خودم و شهدا.برایش کیک خریده بودم. وقتی رسیدیم حمید طبق معمول رفت سر مزار شهید حسین پور. می دانستم می خواهد با رفیقش خلوت کند. همان ردیف را آهسته قدم زنان جلو آمدم. کیک به دست به قاب عکس بالای سر مزارها نگاه می کردم. هر کدامشان یک سن وسال، یک تیپ وقیافه ولی همگی یک آرامش خاص داشتند. چشم هایشان پراز امید بود. در عالم خودم بودم که یکهو خشکم زد. چشم هایم چهار تا شد.یکی از عکس ها همان شهیدی بود که من داخل خواب دیده بودم دقیقا همان نگاه بود؛ شهید((اردشیرابراهیم پور )). جذبه خاصی داشت. همیشه در سرم میچرخید که این شهید میخواهد یک چیزی به من بگوید. نگاهش پر از حرف بود. بعد از آن هربار مزار شهدا می رفتیم.حمید می رفت سر مزار شهید حسین پور، من هم می رفتم سر مزار این شهید. با اینک متوجه نشدم حرف شهید چه بود ولی همیشه سر مزارش آرامش خاصی داشتم. بعداز خواندن فاتحه و زیارت شهدا به سمت فضای سبز نزدیک گلزار آمدیم و روی چمن ها نشستیم. کیک را گذاشتیم وسط و عکس انداختیم. وقتی داشن ت کیک را برش می داد،سرش را بلند کرد و چشم در چشم به من گفت:(( فرزانه ممنون بابت زحماتت. می خواستم یه چیزی بگم می ترسم ناراحت بشی)). هری دلم ریخت. تکه کیکی که داخل دهانم گذاشته بودم را نتوانستم قورت بدهم. فکرم هزار جا رفت. با دست اشاره کردم که راحت باشد خیلی جدی به من گفت:(( فرزانه تو اون چیزی که من فکر می کردم نیستی!)) این حرف را که شنیدم انگار خانه خراب شده باشم.نمی دانستم با خودم چند چندم. گفتم شاید به خاطر برخورد های اول محرم شدنمان دل زده شده. به شوخی چند باری به من گفته بود تو کوه یخی ولی الان خیلی جدی بود. گفتم:(( چطور حمید؟ من همه سعیم رو می کنم همسر خوبی باشم)) چند دقیقه ای در عالم خودش فرو رفته بود و حرفی نمی زد. لب به کیک هم نزد. بعد از اینکه دید من مثل مرغ پر کنده دارم بال بال می زنم از آن حالت جدی خارج شد. پقی زد زیر خنده و گفت:(( مشخصه که تو اون چیزی که من فکر می کردم نیستی. تو بالاتر از اون چیزی هستی که من دنبالش بودم! تو فوق العاده ای!)) شانس آورده بود محضر شهدا بودیم و جلوی خلق الله، والا پوست سرش را می کندم! خیلی خوب بلد بود چطور دلم را ببرد. روز به روز بیشتر وابسته می شدم. نبودنش اذیتم می کرد، حتی همان چند ساعتی که سر کار می رفت خودم را با درس و دانشگاه و کلاس قرآن مشغول می کردم تا نبودنش را حس نکنم. نیمه دوم اردیبهشت باید برای حضور در یک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهد می رفت. هیچ وقت مانع پیشرفتش نشدم. هر دوره ای که می گذاشتندتشویقش می کردم که شرکت کند، ولی سه ماه دوری هم برای من و هم برای حمیدواقعا سخت بود. @yamahdizahra12 🌱
چراغ را زیاد کرده بودیم، دود می کرد. به حدی سردمان شده بود که اصلا متوجه نشدیم که همه اتاق را دود گرفته است. وقتی حمید داخل اتاق شد، با دلهره گفت :‌ «شما دارین چکار میکنین. الان خفه میشین!» توی چشم ها و بینی مان پر از دوده شده بود. تا چند روز بوی دود میدادیم. وقتی ناهار خوردیم، بیرون زدیم. احساس می کردم اگر راه برویم بهتر از این است که یکجا بنشینیم. داخل حیاط یک سگ بود که مدام نگاهش سمت ما بود و من و خانم آقا بهرام به شدت از سگ میترسیدیم. تا یک قدم سمت ما می آمد از ترس به سمت دیگر حیاط میرفتیم. حمید و آقا بهرام دلشان را گرفته بودند و می خندیدند. کار ما هم شده بود فرار کردن! بعد از نهار، حمید باقی مانده غذا ها را برای اینکه اسراف نشود به سگ ها داد. همیشه همین عادت را داشت. وقتی بیرون میرفتیم غذایی که اضافه می ماند را زیر دیوار یا درخت می ریخت یا وقتی گوشت چرخ کرده میگرفتیم، یک یک تکه از بهترین جای گوشت جدا می کرد و روی پشت بام برای گربه ها می ریخت. همیشه هم میگفت : «به نیت همه اموات.» در برنامه به سمت خدا از حاج آقا علی شنیده بود که وقتی می‌خواهید چیزی را خیرات کنید به نیت همه اموات باشد،چون از اول خلقت تا آخر به همه اموات ثوات یکسان میرسد و این که برای اموات خیرات و احسان بیشتری داشته باشد در روز قیامت زودتر به حسابش رسیدگی میشود تا کمتر معطل شود. برای همین هیچ وقت غذایی که اضافه مانده بود را توی سطل آشغال نمی ریخت. *** حمید از باشگاه تماس گرفت که دیرتر می آید. برای این که از تنهایی... #رمان_یادت_باشد حوصله ام سر نرود دوباره رفتم سراغ بوفه. حمید که آمد، پرسیدم داخل خونه چی عوض شده؟ نگاه کرد و گفت: باز هم چیدمان وسایل بوفه! توی این خونه به جز این کمد و تغییر وسایل بوفه کار دیگه ای نمی شه کرد. هر دو خندیدیم. حواسش به این چیزها بود. خانه به حدی کوچک بود که نمی شد تغییر آن چنانی در چیدمان وسایل آن ایجاد کنیم. برایم خیلی جالب بود. کوچکترین تغییری در خانه میدادم متوجه می شد. گفتم حمید جان! تا تو بری زباله ها رو ببری سر کوچه، من سفره شام رو انداختم. داشت توی آشپزخانه زباله ها را جمع می کرد که دوستم تماس گرفت. مشغول صحبت با دوستم شدم. از همه جا میگفتیم و می شنیدیم. حمید آشغال به دست جلوی من ایستاده بود. با صدای آرام گفت حواست باشه تو این حرف ها یه وقت غیبت نکنین. با ایما و اشاره خیالش را راحت کردم گفتم حواسم هست عزیزم. از غیبت خیلی بدش می آمد و متنفر بود. به کوچکترین حرفی که بوی غیبت داشت واکنش نشان میداد. سریع بحث را عوض می کرد. دوست نداشت در مورد کسی حرف بزنیم که الان در جمع ما نبود. میگفت: باید چند تا حدیث درباره غیبت پرینت بگیرم، بزنم به در و دیوار خونه تا هر وقت می بینیم یادمون باشه یه وقت از روی حواس پرتی غیبت نکنیم| تلفن را که قطع کردم، سفره را انداختم. حمید خیلی دیر کرد. قبلا هم برای بیرون بردن زباله ها چندباری دیر کرده بود. در ذهنم سؤال شد علت این دیر آمدن ها چه می تواند باشد، ولی نپرسیده بودم، اما این بار تاخیرش خیلی زیاد شده بود. وقتی برگشت، پرسیدم: حمید! آشغال ها رو میبری مرکز بازیافت سر خیابون این همه دیر میای؟ @yamahdizahra12