گفت برام از امید بگو؛از انگیزه!
حرفی بزن تا به زندگی امیدوار بشم:
سکوت کردم…
گفت پس چرا ساکتی؟
گفتم اگه معجزه ی صبح؛ نور، خورشید و عشق نتونسته به زندگی امیدوارت کنه،
من چیکار میتونم بکنم؟
¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆
🌸 👈 #محسنین
🌼 👈 توسل به اهل بیت ع
🌺 👈 توسل به شهدا
🌻 👉 @yamohsen_118
🕊💫
.
.
.
.
¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆
🌸 👈 #محسنین
🌼 👈 توسل به اهل بیت ع
🌺 👈 توسل به شهدا
🌻 👉 @yamohsen_118
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی اسپند و گلاب رمضان میآید
و منادی خبر آورده گناهکار کجاست؟!
¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆
🌸 👈 #محسنین
🌼 👈 توسل به اهل بیت ع
🌺 👈 توسل به شهدا
🌻 👉 @yamohsen_118
محسنین
سلاااااااام.💞🍃 جمعه تون بخیر دوستانعزیز، رفقایدوست داشتنی کانال🥲 میخوام یهچالش بریم باهمبرای او
#پاسخبهچالش
سلام مولا جانم ، باباجانم خوش اومدی.
محسنین
#پاسخبهچالش سلام مولا جانم ، باباجانم خوش اومدی.
#پاسخبهچالش
السلام علیک یا حجه بن الحسن ،علیک آلاف تحیه والسلام ، محبوبم به دعایتان محتاحم
#پاسخبهچالش
سلام آقا
خواهش میکنم بیاید لطفا ان شاءالله این لیاقت و به همه و به من که میدونم ندارم بدید سربازان و در آخر ان شاءالله شهید بشم
•قدر لحظات جوانی خود را بدانید
و مواظب باشید
هرگز جز برای رضای خدا
کاری نکنید.
رهبــــر معظم انقلاب
کرامات و معجزات شهدا
"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است...
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ...
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند
¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆ ¤ ☆
🌸 👈 #محسنین
🌼 👈 توسل به اهل بیت ع
🌺 👈 توسل به شهدا
🌻 👉 @yamohsen_118
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
تلاوت قرآن کریم
جزء یکم ، توسل به #شهید
#محسن_بن_علی
علیه السلام
@yamohsen_118
@D_tarbiyat