🌺🍃🌺🍃🌺
#داستان_شب
نی نی ها و پری ها 👼
نی نی دختری یک گلدان داشت. سبزبود اما گل نداشت. نی نی دختری دلش می خواست گل بده گلدانش. هدیه بده به مامانش! چشم ها را بست. دعا کرد. بعد چشم ها را وا کرد. دید پری آمدی.
پری که آمد. این وری شد. اون وری شد. بهار پری شد. بهار پری، ها کرد و هو کرد. گلدان ها رو بو کرد. به گلدان، برگ تازه و جوانه داد. غنچه های دانه به دانه داد. نی نی دختری با گلدانش دوید پیش مامانش. بهار پری خندید. نی نی دختری خندید.
جارو پری 🌾
نی نی پسری یک اسب داشت. اسب نی نی، چوبی بود. اسب خیلی خوب بود. تالاق تالاق می دوید. دور اتاق می دوید. اسب نی نی به زمین خورد. به اون خورد به این خورد. تاخت و تاخت. گرومبی میز را انداخت. قندان چینی افتاد.ظرف شیرینی افتاد.
نی نی پسر با غصه گفت:« چه کار کنم؟» پری شنید آمد کمک. شد شکل یک جاروی کوچک. این وری شد اون وری شد. جاروپری شد. نی نی پسری با جارو پری همدیگر را که دیدند. کش و کش و کش. جارو کشیدند. مامان که از راه رسید. اتاق را تمیز دید. نی نی پسری خندید. جارو پری خندید
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman 🌷
🌈⭐️🌈⭐️🌈
#داستان_شب
نی نی و دریا 💦
یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر ، سفری شاد و با حال کنار دریا.
مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه .نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب کنه .
ناگهان نی نی متوجه موجهای زیبای دریا شد خیلی ذوق کرد،بلند شد ایستاد و زد روی شونه داداشی ،و با انگشتش اشاره کرد به دریا و گفت :آبا،آبا …
داداشی نگاهی به دریا انداخت و گفت: نی نی این آ با که خوردنی نیست .
نی نی دوباره جیغ می زد آباآبا… داداشی گفت اصلا برو خودت بخور.
نی نی رفت جلوتر تاجائیکه وقتی موج میومد آب می ریخت روی کفشای نی نی .نی نی هم می خندید و هی صدا می زد دادا ،دادا
داداشی بالاخره جواب نی نی رو داد، گفت چیه چی می گی ؟ می خوای بدونی دریا چه جوری درست شده؟
همه بچه ها با بیل، آنقدر اینجا رو کندن و کندن و کندن تا خسته شدن. بعدا باباهاشون هم اومدن، از صبح تا شب، کندن تا یه چاله ی خیلی بزرگ شده .بعدا یه شلنگ آب گذاشتن توش،از صبح تا شب ،آب رفته تو چالشون تا دریا درست شده .
مامان که داشت به حرفهای داداشی گوش می کرد خندید و گفت :« آخه ،با یه شیلنگ آب، اینهمه آب جمع می شه؟»
داداشی گفت : آره، شلنگشون خیلی بزرگه. شما هنوز از این شلنگها ندیدین.
مامان گفت :مگه خودت دیدی؟
داداشی گفت :آره اون شلنگه که قرمز بود ، از تو آسمون رد شده بود،بابا می خواست بگیرتش در رفت و رفت ….
بابا خندید و گفت: خواب دیدی؟
داداشی با صدای بلند گفت: آره ،فردا شب، خواب دیده بودم !!!
حالا همه باهم خندیدن ،وقتی ساکت شدن، نی نی زد به خنده !
راستی بچه ها به نظر شما دریا چطوری درست می شه؟
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman 🌷