eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
151 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_46 🛵 💛 دست و صورتم رو شستم و سر سفره نشستم. علی برایم برنج کشید اما من اشتها نداشتم. فقط داشتم با غذا بازی می‌کردم. علی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: -چرا شامت رو نمی‌خوری؟ اینطوری تا صبح ضعف می‌کنی! نگاهم خیره به چشمان علی ماند. میخواستم تا خود صبح بشینم و به چشمان علی زل بزنم. انگار در چشمانش دریایی بزرگ بود که رنگ تیره ای داشت. علی نگاهش را از من گرفت و قاشقش را روی بشقابش گذاشت. لبخندی زدم و گفتم: _تو چرا شامت رو نمی‌خوری؟ علی: وقتی تو نمیخوری منم نمی‌خورم. _من گشنم نیست، تو بخور! علی: منم سیرم. _پس چرا نشستی؟ بلند شو برو بخواب! علی: حالا زوده، یکم همینجا می‌شینم بعد میرم. _گرسنته، شامت رو بخور، منم می‌خورم. قاشقم رو برداشتم و در کنار علی چند قاشق غذا خوردم. بعد از شام علی سفره رو جمع کرد و روی تخت دراز کشید. در اتاق رو باز کردم و با نگاهم علی را بلند کردم. علی: چیه؟ _به کسی قضیه اعزام رو گفتی؟ علی: نه، تو اولین کسی هستی که می‌دونی! سرم را پایین انداختم و گفتم: _میخوام دوباره قول هاتو برام تکرار کنی! علی: باشه هر چی شما بخوای، اول اینکه قول میدم مراقب خودم هستم، دوم هم اینکه قول میدم سر قولم بمونم. _سر قولم نه سر قول هام! علی حرفش را تصحیح کرد و گفت: -قول میدم سر قول هام بمونم، حالا فرمان خاموشی میدید؟ لبخندی روانه علی کردم و در اتاق رو بستم. روی صندلی پشت اوپن نشستم. لبخند های علی لحظاتی من رو آروم می‌کرد، اما دلشوره عجیبی داشتم. نگاهم را میان قاب عکس های روی میز چرخاندم و روی عکس عروسی‌مان نگه داشتم. انگار همین دیروز بود که سر سفره عقد جواب بله را به علی دادم. به حلقه توی انگشتم نگاه کردم و با دستم کمی تکانش دادم. هنوز کمی برای انگشتم بزرگ بود. دستم را روی اوپن گذاشتم. سرم را روی بازو ام گذاشتم و چشمانم را بستم. قرار بود علی نیم‌ساعت پیش به خانه بیاید اما هنوز نیامده! نکنه بدون خداحافظی رفته؟ مثل همیشه از استرس شروع کردم به جویدن ناخن هایم. با صدای دغُّل باب در چادرم را سرم کردم و به پشت در رفتم. _کیه؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_47 🛵 💛 علی: منم علی! لبخندی از سر خوشحالی زدم و در را باز کردم. لبخندم را کمرنگ تر کردم و جایش اخمی روی صورتم گذاشتم. علی: خوبی خانمم؟ _مگه قرار نبود نیم ساعت قبل بیای؟ علی: شرمنده ماشینمون خراب شده بود. _ماشینمون؟ سرم را کمی بیرون بردم و به ماشین جلوی در نگاه کردم. علی: میثم قراره من رو برسونه فرودگاه، بهش گفتم وقتی من نیستم حواسش به خونه و تو باشه، امینِ منه! کنار رفتم تا علی وارد حیاط شود. بعد از ورود علی به حیاط در رو بستم و به علی نگاه کردم. _با بقیه خداحافظی کردی؟ علی: آره، فقط مونده عزیزم که شمایی! _قول هات رو که فراموش نکردی؟ علی: معلومه که نه! _شب عقد هم همین رو گفتی، زود قول هات رو بگو.! علی: عه زشته حدیث، میثم پشت در منتظره! _اگه نگی نمی‌ذارم بری! علی: قول میدم مراقب خودم باشم و قول میدم که سر قول هام بمونم. چشمم به کیف توی دست علی افتاد. اشک در چشمانم حلقه زد. علی: قرار بود گریه نکنی! اشکم را پاک کردم اما تمامی نداشت. علی جلو آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت. علی: خیلی زود برمی‌گردم، زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی! _دوسِت دارم! علی: میدونم، همون‌طور که تو می‌دونی من دوسِت دارم، برم؟ سرم را به نشانه بله تکان دادم و راه علی را باز کردم. علی خواست در را باز کند که دستش را گرفتم. _منتظرتم، مراقب خودت باش! علی: تو هم همینطور! قرآن رو بالا گرفتم تا علی از زیرش رد شود. علی در را باز کرد و سوار ماشین شد. علی: به امید دیدار! بعد از رفتن ماشین آب داخل ظرف را روی زمین ریختم. اشکی از چشمانم راهی بیراهه شد. انگار تکه ای از قلبم جدا شده بود. یاد قولی که به علی دادم افتادم، که در غیابش بی‌قراری نکنم. به پیراهن علی که هنوز روی بند آویزان بود نگاه کردم. پیراهن رو برداشتم و محکم در آغوش گرفتمش! بوی علی رو میداد. انگار علی الان کنارم بود و با لبخندش من رو دلداری می‌داد. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_48 🛵 💛 با صدای زنگ در چادرم رو سرم کردم و در رو باز کردم. نسیم با یه جعبه شیرینی وارد حیاط شد. نسیم رو بغل کردم و گفتم: _خوبی؟ نسیم: آره، تو چطوری؟ _منم بد نیستم، چی شد به ما سر زدی؟ نسیم: گفتم تنهایی یه سر بزنم بهت دلت وا بشه، علی آقا اومده بود پیشمون خداحافظی کرد، نگفت کی برمی‌گرده؟ _نه، هنوز هیچی معلوم نیست. جلوتر از نسیم وارد هال شدم و چای رو دم کردم. نسیم: تو تنهایی چطوری اینجا زندگی می‌کنی؟ _به سختی، خیلی سخت، از محسن چه خبر؟ زندگی چطور میگذره؟ نسیم: هعی، بدک نیست. _محسن رو اذیت می‌کنی نه؟ نسیم: نه بابا، آدم اگه کسی رو دوست داشته باشه اذیتش نمی‌کنه! لبخندی زدم و گفتم: _اووو، فکر نمی‌کردم از اون زوج های رومانتیک باشید. نسیم: حالا، تو چیکار می‌کنی این روزا؟ سینی استکان هارو برداشتم و روبروی نسیم نشستم. _کتاب می‌خونم، خاطراتم رو مرور می‌کنم، خلاصه نمی‌ذارم وقتم الکی بگذره! نسیم: ان‌شاءالله زودتر علی آقا برمی‌گرده با محسن یه سر بهتون می‌زنیم. ‹علی⁦👇🏻⁩› قرآن جیبی ام رو باز کردم. تنها چیزی بود که الان به من آرامش میداد. مجید اسلحه ام رو به سمتم گرفت و گفت: -امشب باید از بین داعشی ها رد بشیم و خودمون رو به بچه های پایگاه برسونیم، آماده باش، الان میرسیم. اسلحه رو از دستش گرفتم. هر کدوم از بچه ها مثل من دو تا جعبه مهمات برداشته بودن تا به بچه های توی پایگاه برسونند. بعد از متوقف شدن ماشین به سرعت از ماشین پیاده شدیم. مجید: به هیچ وجه توقف نکنید، مستقیم از توی تونل به سمت پایگاه برید، هیچ صدایی ازتون نیاد که دشمن متوجه میشه ما اینجاییم. پشت سر مجید دوان‌دوان وارد تونل شدم. توی نگاه بعضی از بچه ها ترس موج می‌زد. چند قدمی به پایان تونل اول نمونده بود که یه خمپاره به تونل خورد. پشت تونل ریخته بود و دوتا از بچه ها پشت آوار مونده بودند. بعد از لحظه ای مکث از تونل اول بیرون رفتیم و وارد تونل دوم شدیم. با شنیده شدن صدای لاستیک ماشین های داعش به دیوار تونل چسبیدیم. ضربان قلبم بالا رفته بود. مجید: من با بعضی از بچه ها اینجا می‌مونیم، تو و بقیه خودتون رو به بچه های پایگاه برسونید، یادت باشه علی، اگه توی این عملیات موفق بشیم، داعش مجبور میشه عقب نشینی کنه! سرم رو به نشانه تأیید تکان دادم و جلوتر از همه از تونل دوم بیرون رفتم و وارد تونل آخر شدم. بعد از این تونل به سیم های خاردار می‌رسیم. یه سرعت وارد چادر امداد شدم و به پیرمردی که روپوش سفید تنش بود گفتم: _آقای دکتر، بچه ها دارند تلف میشن، بجنبید. پیرمرد نگاهی به من کرد و به طور خاصی که انگار زیاد فارسی بلد نبود گفت: -تو نمی‌خواد به من کار یاد بدی، سرت تو کار خودت باشه! نفسم رو بیرون دادم و از چادر بیرون رفتم. مجید: چی شد؟ جوابت رو داد؟ _این دکتره کجاییه؟ مجید: نمیدونم، فکر کنم سوریه ایه! نگاهی به برجک های خالی انداختم و گفتم: _چند تا از بچه هارو بفرست روی برجک ها، یه وقت بیدار نشیم ببینیم داعش بالای سرمونه! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_49 🛵 💛 ‹حدیثه⁦👇🏻⁩› با صدای زنگ در چادرم رو روی سرم درست کردم و پشت در ایستادم. لحظه ای صبر کردم و در رو باز کردم. آقا میثم بود. میثم: سلام خانم پاشایی، اینم سفارش هایی که خواسته بودید. _سلام کیسه خرید رو از دستش گرفتم و گفتم: _خیلی ممنون، تو زحمت افتادید. میثم: چه زحمتی، من به همسرتون قول دادم حواسم به شما باشه، بازم اگه کم و کسری بود تماس بگیرید، در خدمتم! آقا میثم خواست بره که گفتم: _ببخشید! میثم: بله؟ _از علی خبری نشده؟ میثم: اونجایی که رفته عملیات، گوشی آنتن نمیده، امروز یا فردا از اونجا می‌ره حتما بهتون زنگ میزنه! _خیلی ممنون، خدانگهدار! میثم: خداحافظ! در رو بستم و روی موزاییک های کنار باغچه نشستم. با صدای زنگ تلفن خونه از جام بلند شدم و وارد هال شدم. تلفن رو برداشتم و گفتم: _بله؟ صدای خش داری در جوابم گفت: -سلام، حدیث تویی؟ با شنیدن این جمله چشمانم برقی زد. _علی؟ علی خودتی؟ صدا کمی واضح تر شد. علی: آره خودمم، چه خبر؟ خوبی؟ _من خوبم، تو چطوری؟ علی: منم خوبم الحمدالله، بی‌قراری که نکردی؟ اشک شوقی ناگهان از چشمانم جاری شد. با صدای بغض داری گفتم: _نه! علی: گریه نکن عزیزم، خیلی زود برمی‌گردم، باورت نمیشه، دیروز تو عملیات موفق شدیم داعش رو تا چند فرسخی شهر عقب ببریم، ان‌شاءالله اگه خدا بخواد همین روزا شهر رو آزاد می‌کنیم. _دقیق نمیدونی کی میای؟ علی: باور کن اینجا همش به فکر تو ام، تو اولین فرصتی که پیدا کنم برمی‌گردم. _اینجا بدون تو سوت و کوره، باورت نمیشه بعضی وقت ها اینجا نفسم بند میاد. علی: تنها اونجا نشین، برو بیرون یکم بگرد، اصلا میخوای تا من برمی‌گردم بری خونه مامانت اینا؟! _نه، اونجا که بیشتر دلم می‌پوسه، تو فقط زود برگرد. علی: چشم خانمم، تو فقط دعا کن. _زود به زود بهم زنگ بزن، اینطوری دلتنگیم کمتر میشه! علی: بتونم حتما، من دیگه باید برم، مواظب خودت باش، خداحافظ! _خداحافظ! صدای قطع شدن تماس بغضم را ترکاند. آرام شروع کردم به گریه کردن! روز های بدون علی خیلی دیر می‌گذشت. هر ساعتش برایم یک سال بود. این روز ها همدمم عکس و خاطرات علی هست. گاهی وقت ها با خودم حرف میزنم تا زمان پر شود و به زمان برگشت علی نزدیک شوم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_50 🛵 💛 بدون علی، زندگی برایم مثل جهنم بود. زمان برگشت علی رو فقط خدا می‌دونست، زمانی که حتی شاید بهش نرسم. هر وقت که به این حرفم فکر می‌کنم یقه لباسم از اشک خیس می‌شود. نکند که واقعا برگشتی در کار نباشد؟ لباس هارو از داخل لباسشویی در آوردم و داخل طشت بزرگ گذاشتم. خواستم طشت رو بردارم که متوجه سنگینی اش شدم. یادم رفته بود که علی کنارم نیست. وقتی علی بود، با کمکش طشت را بلند می‌کردم اما اکنون علی نیست. مجبور شدم لباس هارو کم کنم تا وزن طشت کم شود. لباس هارو یکی پس از دیگری روی بند آویزان کردم. با صدای زنگ گوشیم، گوشیم رو از روی طاقچه برداشتم. محسن بود، لحظه ای مکث کردم و سپس جواد دادم. _جانم؟ محسن: سلام خوبی؟ _سلام، ممنون کجایی؟ محسن: سر کارم، دلم برات تنگ شده بود، از علی چه خبر؟ _چند روز پیش باهم حرف زدیم، از اون موقع به بعد دیگه باهام تماس نگرفته! محسن: مارو باش خواهرمون رو دادیم دست کی! _عه نگو داداش، علی کار داره وگرنه حتما زنگ میزد. ای کاش می‌توانستم با همین حرف ها خودم رو آرام کنم. محسن: می‌دونم شوخی کردم، تو کجایی؟ _خونه ام، چند روز پیش نسیم اومده بود پیشم، تو چرا نیومدی؟ محسن: این روزا مشغله هام زیاده، نمی‌رسم حتی یه لیوان چای بخورم، چه انتظارایی داری! _از تنها داداشم خیلی انتظار دارم. محسن: کارام حل بشه میام پیشت، تو چرا تنهایی توی اون خونه نشستی؟ _میگی چیکار کنم؟ محسن: برو خونه مامان بابا! _همین مونده برم اونجا، سربار اونا بشم. محسن: سربار چیه؟ کمک‌یارشونی، اصلا بیا خونه ما، من که صبح تا شب سر کارم، نسیم خونه تنهاست، بشینید باهم اختلاط کنید دلتون وا بشه! _نه مزاحم تو و نسیم نمیشم، زنگ زده بودی فقط احوالاتمو بپرسی؟ محسن: نه، راستش یه خبری بود که نسیم به همه داده، اما مثل اینکه به تو نداده! _چرا؟ محسن: میگه خجالت کشیدم. _خب تو بگو.! محسن: به زودی عمه میشی! برقی در چشمانم روشن شد. _جدی میگی؟ وا مبارکه! محسن: فقط زیاد این خانم مارو تیکه بارش نکن، ناراحت میشه! _باشه حواسم هست، تو الان باید کنار خانمت باشی، نه سر کار! محسن: به خاطر همین میگم برو پیش نسیم تنها نباشه. _آره، تو برای تنهایی نسیم نگران نیستی، کلفت میخوای! محسن: این چه حرفیه؟ اصلا غلط کردم نمی‌خواد جایی بری، همونجا بشین تا پیر بشی! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
سلام علیکم به همراهان گرامی منتظر نظرتون درباره عملکرد کانال و رمان جدیدی که داخل کانال بارگذاری شده هستیم https://abzarek.ir/service-p/msg/1248999 و صحبتی بود در خدمتیم اجرتون بامولاصاحب الزمان عج
به زودی ان شاءالله محفل نماز خواهیم داشت...
نمی‌دانم چه شد که به یاد ‌ «او» افتادم ! و چقدر ما شیعیان برایش کم گذاشتیم اصلا به یادِ او بودیم ؟ بی‌قرارش شدیم ؟ به حرمت نگاهش از گناه گذشتیم ؟ برای فرجش کاری کردیم ؟ و چقــدر او بیــن مُحِبّانش غریـب است...... دعا کنید برای او... مردی از تبار حِیدَرِ کَرّار «علیه السلام»
الان کجاست...؟ سر روی سجده گذاشته.... برای من و شماگریه میکنه... ما چقدر برای اقا گریه کردیم.... چقدر به اندازه اقا بی تابشون بودیم... چقدر.... .... اقای من ببخش من را اگر از تو دور بودم... درست است ندیدمت ولی جای خالیت احساس شدنی ِست.... یابن الحسن «علیه السلام» اقا بیا
*🌹🍃‍ سلام به 14معصوم (ع)..* *✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️* *🌹ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️* *🌹ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️* *🌹🍃السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨* *یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران* *ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان...وﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ *✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨* أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج والعافيةَ و النَّصر ‍ـه‍ُـمَ‌عَـجِــلْ‌لِـوَلـیـڪْ‌اَلـْـفَــرَج
هدایت شده از .
سلام و رحمت🌱'ـ ضمن عرض تبریک پیشاپیش اعیاد بابرکت و تمدن سازِ غدیـــر و قــربـان. بنا بر سفارش ائمه اطهار و اهم بودن قضیهٔ دادن طعام به نیازمندان،قصد جمع آوری نذورات شما و شریک شدن در ثوابِ کثیر این کار، به رسم همیشه چشم امیدمون به دستان شما جهت سبز شدن و به عمل رسوندن این نیت هست ان‌شاءالله . شما یه یاعلی بگو،دستی رو بگیر ببین مولا علی(علیه‌السلام)چطور برات جبران میکنه .! تا غدیــر راهی نمونده،پاتو بزار بیا تو هیئت،ببین رزقِ قلبت چی میشه . و عزیزان توجه بفرمایید مبلغی که جمع میشه برای دو برنامه در نظر گرفته شده.>> _تهیه طعام برای نیازمندان . -بر پایی ایستگاه صلواتی . و به قولِ امام صادق: {غذا دادن به یک مومن در روز عید غدیر ثواب اطعام یک میلیون پیامبر و صدیق «در راس آنها خود ائمه معصومین(ع)» و یک میلیون شهید «در راس آنها حضرت عباس(ع) و شهدای کربلا» و یک میلیون فرد صالح در حرم خداوند را دارد .} شماره کارت: ۵۸۵۹۸۳۱۲۳۲۱۲۱۶۴۹ تجارت | حمیدرضا اسدی @nookaar55
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 داشتم بال در میاوردم.😇 الهی من قوربون داداش گلم بشم. پریدم بغلش کردم و آغوشش شد قرارگاه اشک های دلتنگی خواهرانه..😍 . . ساعت 10/5 بود بعد از شام راه افتادیم به سمت تهران. مامان اینا میخواستن برن مسجدجمکران ولی من گفتم حوصله ندارم 😕و تا داشتیم شام میخوردیم امیرعلی رفت و برگشت. من هم چون از مسجد خوشم نمیومد مامان اینارو راضی کردم که نریم. حوصلم حسابی سر رفته بود امیرعلی سرش تو گوشیش📱 بود مامان و بابا هم که داشتن باهم حرف میزدن و چون شیشه ها پایین بود صداشونو نمیشنیدم. خودمو به امیرعلی نزدیک کردم و صفحه گوشیش رو نگاه کردم. چشمام از تعجب گرد شده بود.😳وای خدای من این پسره چه خوشگله فکر کنم دچار عشق در نگاه اول شدم رفت.یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا. امیرعلی_یه تقی یه توقی یه اجازه ای.😉 _امیر این کیه؟😟 امیرعلی_اره خواهری اجازه میدم راحت باش😃 _ عههههههه. میگم این کیه؟😬 امیرعلی_ ممنون واقعا.دوستمه😌 _ کدوم دوستت؟😕 امیرعلی_ یه جوری میگی انگار دوستای منو میشناسی. 😐 _ خوب بگو بشناسم.امیر جووووونم.😉 امیرعلی_ جوووونم؟😊 _ این دوستت قصد از.....🙊🙈 امیرعلی_ خجالت بکش. 😡😡 _ شوخی کردم بابا. خوب حالا بگو.😕 امیرعلی_این اقای خوشگل ،خوشتیپ بهترین دوست منه. 21 سالشه و.... یه دفعه بغض کرد😢وچی؟خوب بگو دیگه .…دهع... _ و چی؟😬 امیرعلی_ اها راستی لبنانی هستش. _ هااااااااا؟!؟!؟!؟! دوست لبنانی داررررررری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟😳 امیرعلی_ اره مگه چه اشکالی داره؟😊 _ نگفتی و چی؟؟؟؟😕 امیرعلی_ رفت 👣مدافع حرم👣 بانو بشه. 🌷محمد احمد مشلب🌷 دوست شهید منه.😊 انگار که یه لحظه دنیا برام وایساد نفهمیدم چم شد.😢 با حس خیسی اشک رو گونم و نگاه های سرشار از تعجب امیرعلی به خودم اومدم.... 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 _ چرا اینجوری نگاه میکنی؟😒 یه دفعه امیرعلی بغلمکرد و گفت: _ از مشهد تا حالا خیلی تغییر کردی حانیه.😍امیدوارم تغییراتت پایدار باشه. بعد هم اروم منو از بغلش جدا کرد و سرشو به شیشه ماشین تکیه داد. مامان اینا هنوز هم مشغول صحبت بودن ولی چون شیشه ها پایین بود و صدای باد میومد نه اونا حرفای مارو میشنیدن و نه ما. بعد از چند دقیقه امیرعلی رو صدا کردم. _ داداشی😒 با لبخند برگشت به سمتم و گفت: _ جونم؟😊 _ راستش از وقتی از,مشهد برگشتیم درگیرم.😔 با حس آرامشی که زیارت بهم داد و حرفای 🔥عمو🔥.با برخوردایی که از مادر جون و خاله اینا و کلا همکلاسیای مذهبیم دیدم و برخوردای فاطمه و زهراسادات اینا و حتی تو. و حالا با دیدن این شهیدی که با وجود این همه آرزو رفته تا نمیدونم مدافع کی بشه.😒 _ ابجی جونم شهید مشلب رفتن تا مدافع حرم بانویی بشن که صبر و شهامت و ایستادگیشون زبون زد همه عالمه.😊 یه سری آدم از خدا بی خبر به ایم دین اسلام دارن به قصد تخریب حرم بی بی زینب میرن و حالا جوونای ایرانی، لبنانی،افغانی و...میرن تادفاع کنن.😊💪 _ اره اینارو میدونم بعضی اوقات 📛بی بی سی رو📛 نگاه میکردیم. امیرعلی یه پوزخند زد و بعد زود جمعش کرد و ادامه داد: امیرعلی_ بعدشم وقتی خودت تجربه کردی اون آرامش رو اون حس خوب رو چرا به حرفای عمو فکر میکنی اصلا؟🙁 _ نمیدونم. 😕بلاخره من 10 .11 سال داشتم حرفاشو میشنیدم همون روزی 6.7 ساعتی هم که پیشش بودم بلاخره حرفاش تاثیر میذاشتن. 📢توجه: از این جا به بعد رو حتما دنبال کنید.... 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 امیرعلی_ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو کن که الان خودت کردی.👌در مورد رفتارهایی هم که گفتی؛ من بهت حق میدم اطرافیان ما تو دین و اعتقاداتشون یه سری تعصبات خاص دارن؛ ، ، و.... البته من فرد خاصی مد نظرم نیستش کلا گفتم. همین تو و یاسمین و شقایق رو از دین زده کرده.😒 یاسمین و شقایق دختر خاله های من بودن که البته اونا یه 🔥عمو🔥 مخالف مثل من نداشتن ولی حجاب و نمازشون فقط,و فقط تا 12.13 سالگی اونم به همراهشون بود و بعد از اون اجبار خاله ها و مادربزرگ دقیقا جواب داد و چون پدرهاشون هم باحجابی و بدحجابی براشون فرقی نداشت (یعنی اجباری در کار نبود از جانب پدرها) دیگه کسی نتونست مانعشون بشه. تو فکر بودم که با صدای امیرعلی دوباره از فکر اومدم بیرون. امیرعلی_ شاید خاله اینا 👈به جای بهتر بود 👈 کنن مثله مامان و بابا.تو که کلا همش پیش عمو بودی ولی من از جانب مامان و بابا فقط و فقط راهنمایی شدم و بعد خودم در مورد راهی که انتخاب کردم تحقیق کردم. شاید برخوردای عمو هم به خاطر همون تعصبات و اجبار هایی بود که تاثیر عکس گذاشته ( دوستان پدر و مادر شخصیت داستان باهم دخترخاله پسرخاله هستن) . حرفای امیر علی آشفتگی ذهنی منو بیشتر کرد.😧حالا سوالام بیشتر شده بود و من جواب هیچ کدومو نمیدونستم یاد برخوردای مامان بزرگ اینا افتادم که همش تحت تاثیر خالشون بود که بعد از مرگ همسرش با مادربزرگ مادری من زندگی میکرد ...... 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 تقریبا ساعت 1/5 بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه بود با حیاط کوچیکی🏡 که من و امیر علی عاشقش بودیم. از حیاط گذشتم و در شیشه ای پذیرایی رو با کلید باز کردم و وارد شدم. سریع رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم. حسابی کلافه بودم.😣 خوابم نمیبرد و حوصلم هم حسابی سر رفته بود. گوشیم رو از تو کیفم برداشتم و روشنش کردم.📲 11 تا تماس بی پاسخ از 🔥عمو.🔥 اوه اوه.😟چیکار داشته بی توجه به ساعت شمارشو گرفتم. با شنیدن صدای سرخوشش فهمیدم خواب نبوده. عمو_ سلام خانمی. سرت شلوغه ها. _ سلام ببخشید.عمو کاری داشتی؟ از سردی لحنم تعجب کرد ولی خوب چیکار باید میکردم دست خودم نبود😐 از بعد از شنیدن قضیه طلاقشون حس بدی دارم نسبت به عمویی که همه اعتقاداتم تحمیل حرفای اون بوده و تمام این 10.11 سال رو بیشتر از خانوادم پیش اون بودم. عمو_ زنگ زدم بگم من دارم برمیگردم ترکیه. فردا یه مهمونی گرفتم برای خداحافظی با بچه هاحتما حتما بیا چون میخوام اونجا با طناز هم آشنا بشی. _ چییییییی؟؟؟؟؟😳 برای چی میخوای بری عمو؟ طناز کیه؟😳😟 عمو_ همسر آیندم.اون اینطوری خواسته. از یه طرف دلم براش تنگ میشد از یه طرف هم خوبی بود 👌برای اینکه تو این شک و تردید ها به یه نتیجه واحد برسم.👉 با صدای عمو که پشت تلفن داشت صدام میکرد به خودم اومدم. عمو_ تانیاااااا _ بله؟ عمو_ ناراحت نشیا خوب تو هم میتونی چندوقت یه بار بیای بهم سر بزنی دیگه بزرگ شدی ناسلامتی 19 سالته. _ باشه. عمو مهمونی فردا خانوادگیه؟ چه سوال مسخره ای.عمو و خانواده؟ محاله😐 عمو_ نه بابا مثله مهمونیای همیشگی. میدونی که. 😏خودت بودی بیشترشو. همون پارتی.😒یه عده دختر و پسر بیکار که پسرا دنبال کیف و حال خودشون و دخترا هم دنبال عشوه و طنازی هستن. از همون اول هم از این مهمونیا خوشم نمیومد و حضورم به اصرار عمو بود. _ باشه.ولی بعید میدونم بتونم بیام. بهت خبر میدم.😎 عمو_ نیای دیگه نه من نه تو.من پس فردا صبح پرواز دارم. _ باشه. فعلا... عمو_ فدات. بای تلفن رو قطع کردم. کاش حداقل شقایق و یاسی رو هم دعوت کنه.هرچند اگه خاله اینا بفهمن کجا قراره برن عمرا بزارن .البته منم باید به بهونه دیدن عمو برم. مامان اینا هیچ وقت از این مهمونیا خبر نداشتن.....😶 نتمو روشن کردم و رفتم تلگرام.📲 اووووووه چقدر پیام. بیخیال پیاما. رفتم تو گروه سه نفریه خودمون. اخ جووون بچه ها آنلاین بودن. _ سلااااام😊 یاسی_ سلام و........ معلوم هست دو هفته کجایی تو؟؟؟؟😠 _ مچکرم نفسم. 😊 یاسی _ بابت؟😕 _ استقبال گرمت😄 شقایق_ هیچ معلوم هست کجایی تو ؟ خونه رو که جواب نمیدی گوشیتم که همش خاموشه. آنلاینم که نمیشی. _ اقا منو نخورید.😄✋بچه ها شدیدا خوابم میاد باید برم. اومدم بگم فردا ساعت 11. 12 بیاید اینجاااا. بای 👋 منتظر شنیدن فحشاشون نشدم و نت رو خاموش کردم😄😅 و به محض اینکه گوشی رو گذاشتم کنار خوابم برد....... 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 ساعت 11صبح🕚 با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. یاسمین بود. حوصله نداشتم رد دادم. میدونستم اگه رد بدم امکان نداره دوباره زنگ بزنه. بلند شدم و سرجام نشستم دوباره یاد رفتن 🔥عمو🔥 افتادم هرچند با این کارش یه ذره ازش زده شده بودم ولی هنوز هم دوسش داشتم و نمیتونستم نبودشو تحمل کنم.😒کاش میتونستم پشیمونش کنم ولی میترسم بگه نه و منم که اصلا طاقت نه شنیدن نداشتم. کاش حداقل دلیلشو میپرسیدم و قانعش میکردم که نره واقعا نمیتونستم دور بشم از کسی که این همه سال مدام پیشش بودم.😔 با صدای زنگ در به خودم اومدم.دوباره این دوتا زود اومدن مثلا گفتم 11.12 الان تازه ساعت 10.🕙 بلند شدم و رفتم در رو باز کردم. نمیدونم مامان کجا رفته بود. اول یاسمین پرید بغلم و بعدش هم شقایق.. . . شقایق_خوب اعتراف کن چرا گفتی بیایم اینجا. برعکس دیشب که اصلا عین خیالمم نبود الان بابت رفتن عمو حسابی ناراحت بودم. با فکر کردن به رفتن عمو اشک گونم رو خیس کرد 😢و طبق معمول شونه دختر خاله هام قرارگاه اشکای من شد. هردوشون تعجب کرده بودن یه دفعه یاسمین با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید: _چی شده؟😨 بین گریه هام فقط گفتم: _عمو داره برمیگرده.😢 یه دفعه جیغ شقایق بلند شد😵 _عههههه حالا گفتم چی شده. خوب نمیره بمیره که.اصلا بهتر بزار بره بلکه ما خانم رو یه بار درست و حسابی ببینیم همش عمو عمو.😀 من _خب من از همش پیش عمو بودم دلم براش تنگ میشه.میفهمی چی میگی؟ مثله پدرم میمونه.😒درسته که طلاق زن عمو باعث شد یکم ازش زده بشم اما نه در حدی که بتونم دوریشو تحمل کنم. دیشب که گفت میخواد بره انقدر خونسردانه برخورد کردم که فکر کنم ناراحت شد. . . با یه لبخند زورکی رو بهش گفتم خوشبختم و بعدش خیلی سریع با همه سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق. اصلا حوصله نداشتم. بعد از چند دقیقه عمو اومد تو اتاق و دست به سینه دم در وایساد و به منی که رو تخت نشسته بودم خیره شد. _ چیزی شده؟ عمو_چرا اومدی اینجا؟ چرا انقدر سرد برخورد کردی با طناز؟ عمو جون عزیزم گفتم که نمیتونم بمونم میرم ولی قول میدم تورو هم ببرم پیش خودم چند وقت دیگه..... _عمو سرم درد میکنه. هدیه ای🎁 که گرفته بودم یه عطر و دفتر خاطرات بود از تو کیفم در اوردم و دادم بهش. _ قابلی نداره. یادگاری.اگه اجازه بدید من برم دیگه حالم خوب نیس. واقعا حالم از صحنه هایی که دیده بودم و بوی دود 🌫🚬و اون آهنگ سرسام اور🎶🔊 بد شده بود. تو خیلی از مهمونیاشون شرکت کرده بودم ولی این یکی زیاده زیاده روی شده بود. عمو _دیگه..... _عمو خواهش میکنم.حالم خوب نیست.😣 عمو _ باشه برو.ولی فردا ساعت 9 🕘پرواز دارم حداقل بیا فرودگاه. بغض کردم ولی حرفی نزدم.😢😣 وسایلامو برداشتم و رفتم بیرون. یکم بیرون وایسادم هوای آزاد حالمو بهتر کرد . . ساعت تقریبا 10🕙 بود که رسیدم خونه. امیرعلی نگران تو حیاط نشسته بود رو تاب. تا درو باز کردم بلند شد. امیرعلی_ سلام. کجا بودی آبجی؟ گفتی شب نمیمونی نگران شدم که دیر کردی. گوشیتم که خاموش بود.😨 _ اخ ببخشید داداشی. مامان اینا خوابن؟😒 امیرعلی_ اره.مامان فکر میکرد قراره شب بمونی. حالا بیا بریم تو.😊 _ راستی امیر بابا بهت گفت عمو داره برمیگرده؟ امیرعلی_ اره. بیا بریم بخوابیم فردا در موردش حرف میزنیم.😊 _ok😒 . . چشمامو چند بار باز و بسته کردم دلم نمیخواست بیدار بشم. یه دفعه با یاداوری 🔥عمو🔥 سریع از جام پریدم و رفتم سراغ ساعت. ای وای ساعت 12/5 بود..... سریع گوشیمو روشن کردم.11 تا پیام. 14 تا تماس بی پاسخ. همش از عمو بود. اخرین پیامش: ( تانیا جان. نمیدونم چرا ولی این وقت خیلی سرد شده بودی ولی بدون عمو همیشه دوست داره نامرد حداقل برای خداحافظی میومدی. ما رفتیم دیگه) ای وای.دیگه فقط اشکام بود که میبارید......😭 هرچی به عمو زنگ زدم جواب نداد..... 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
قشنگ‌ترین‌ترافیکی‌که‌دوست‌دارم توش‌گیر‌کنم🥺♥️
به‌قول‌حاج‌حسین‌یکتا: به‌هـر‌کی‌هر‌چی‌دادن‌از‌نـیت‌هاش‌دادن..! https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
اَللهُمَ عَجِّل لوَلیکٔ الفَرج 🧡🦋 ─━━━━⊱💌⊰━━━━─ https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
سلام علیکم به همراهان گرامی منتظر نظرتون درباره عملکرد کانال و رمان جدیدی که داخل کانال بارگذاری شده
علیکم السلام خداروشکر که راضی هستید سلامت باشید، ان شاءالله همراهان گرامی حلال کنند ما رو اگر کوتاهی کردیم. خیلی سپاسگزارم همه از لطف امام زمانمونه «عج» ممنونیم از همراهیتون. ان شاءالله نهایت بهرمندی رو از کانال برده باشید. ۲.سلام علیکم توجه ای به پارت ها نکردم. چشم به مسئول بارگذاری پارت رمان اطلاع میدم. ممنونم از نظرتون