#رمان
#به_قلم_بانو
#قسمت92
#ترانه
دست خداست حداقل اگه اینجوری بکشنمون با عزت می میریم.
مهدی که ارامش گرفته بود گفت:
- پیشرفت چشم گیری داشتی خانوم.
با نگرانی گفتم:
- می گم مهدی زود تر عروسی کنیم که دیگه کامل مال هم باشیم اون دنیا هم من مال تو باشم به خدا می گم شوهرمه که بهت اجازه نده رنگ حوری ها رو هم ببینی.
فرمانده گفت:
- راست می گن خانوما حسودن.
مهدی گفت:
- روش به دام انداختنت رو خیلی می پسندم.
خندیدم و گفتم:
- بله دیگه ما اینیم حق منو خوردن وگرنه باید من سرهنگ ارتش بودم.
شونه های مهدی لرزید زدم تو پاش و گفتم:
- به من نخندا.
دستاشو حالت تسلیم بالا برد.
جلوی در خونه ماشین وایساد و پیاده شدیم.
مهدی زنگ در رو زد که زینب در رو باز کرد با دیدن ما شکه نگاهمون کرد.
با خنده سلام کردم.
مهدی دسته های صندلی رو هل داد و داخل رفتیم.
حالا پله ها رو چطور می رفتیم بالا؟
مهدی و زینب دستامو گرفتن و بلند شدم و لب گزیدم از درد.
به مهدی تکیه دادم و از پله ها بالا رفتیم و صندلی و زینب سریع رخت خواب پهن کرد و نشستم.
مهدی طایر های صندلی رو با مایع شست و اوردش بالا.
دو تا بالشت پشت کمرم گذاشت و گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم .
ترانه از فرمانده و دو نفر دیگه که فقط اومده بودن پذیرایی کرد.
صدای در خونه اومد که مهدی باز کرد.
دوتا پرستاره بودن.
با نگرانی رو به ساجده گفتم:
- خوبی؟ ببخشید به خاطر من..
بغض کردم که خندید و گفت:
- شغل منه عزیزم همکار همسرتم بار اولم نیست جناب سرگرد در جریان هستن.
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
#ࢪمآن #به_قلم_بانو #قسمت104 #ترانه فقط همین رو کم داشتیم! چیکار می کردیم؟ به کدوم ور فرار می
#رمان
#به_قلم_بانو
#قسمت105
#ترانه
صدای منحوس بابا پیچید:
- اول بابات و حالا خودت پسر جون اره؟
از روز اول هم چهره ات برام اشنا بود!
شما خیلی چیزا به ما بدهکارید!
اون پدرت و مادرت که با خون شون تقاص پس دادن و حالا تو..
مهدی خشک شده بود و گیج شده بود.
با بهت گفت:
- تو پدر و مادر مو می شناسی؟
بابا خنده ای کرد که حس کردم صدای خنده شیطان به گوشم خورد :
- اوه بله خبر نداری حالا که اخرای زندگیته بزار برات تعریف کنم! تو دختره ی خیر سر توهم گوش بده اولین نفری که فهمید نفوذی هستم از کشور دیگه توی کشور ایران و سعی دارم کشور و به اشوب بکشم و منافع مو بالا ببرم تا این نظام منحوس و از کار افتاده رو از بین ببرم زن م بود! حواسم بهش نبود تا سر گردندم دیدم از بسیج و این مزخرفات که مال 1000 سال پیشه سر دراورد! فهمید! اسناد و مدارکی دید شروع کرد برای من فاز اخوندی برداشت و حلال و حروم کرد کارش که به جایی نرسید دوسش داشتما وقتی اون یه تیکه پارچه مشکی و انداخت رو سرش و ابرومو جلوی دوستام برد از چشم افتاد! خفه اش کردم توی خواب! نفر بعدی پسرم بود! افتاده بود با چند تا بچه بسیجی و با فرمانده های پایگاه اون بچه ها رفیق شد! بابات و بود و یکی دیگه! خیلی بچه بودین! دستور دادم بکشنتون اما اون احمقی که بهش سپردم دل رحم بود و ولتون کرد توی خیابون اون فرمانده رو که پسرم بهش امار می داد رو خودم زیر گرفتم ولی بابات قرار بود کاریش نداشته باشم خیلی داشت موی و به یه چیزایی پی برده بود مجبور شدم صحنه سازی کنم! فقط دست بردم تو ماشین شون و با مامانت شوت شدن توی دره مرگ باحالی بود مثل فیلم ها! راستش می دونی سوختن! اصلا چیزی نموند که قبری براشون بزنن! فقط مجلس گرفتن!
تا دیدمت فهمیدم چقدر شبیهه باباتی! تا تحقیق کردم و دیدم بله! شاخ شمشاد شو سر به نیست نکرده بودن! شاید هم قسمت بوده دخترمم ببینم و دوتایی تونو بکشم! و بگن رفتن بودن ماه عسل شب توی جنگل گم شدن و وقتی با ماشین توی پرتگاه افتادن پیداشون کردن هووم؟
باورم نمی شد بابا انقدر بی رحم باشه!
هم مادرم هم برادرم هم فرمانده پایگاه هم پدر و مادر مهدی و ..
مهدی از خشم می لرزید.
نمی تونستم تحمل کنم.
باید یه بلایی سرش میاوردم.
باید این شیطان و از زمین محو می کردم!
یه سنگ برداشتم و با خشم از پشت درخت بیرون اومدم با خشم سمت ش رفتم و داد زدم:
- خودم می کشمت خودم انتقام مامان مو ازت می گیرم تو..
فریاد مهدی با صدای تیر یکی شد!
روی دو زانو روی زمین افتادم