«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
عباس علیه السلام رفت... دید که فرزندان حضرت زینب سلام الله هستند... امدن نزد حسین بن علی علیه السل
روز عاشورا زینب سلام الله رفت نزد برادرش
گفت برادر اجازه بده محمد و عون هم به میدان جنگ بروند...
همین که اقا اجازه داد خوشحال شد...
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
روز عاشورا زینب سلام الله رفت نزد برادرش گفت برادر اجازه بده محمد و عون هم به میدان جنگ بروند... ه
بچه ها رو بدرقه کردن به میدان جنگ شجاعانه😭🥀
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
بچه ها رو بدرقه کردن به میدان جنگ شجاعانه😭🥀
وقتی دو فرزندش شهید شد از خیمه بیرون نیومد که مبادا چشمش به برادرش بیوفته و برادرش خجالت بکشد... 😭🥀💔
هر کس از دنیا میرود بدنش را تشییع میکنند...
دفن میکنند...
خانواده اش را دلداری میدهد...
اما... اما
ده نفر داوطلب شدند(لعنتخداوندبرانان) با سم اسب بر پیکرمطهر بی جانش تاختند...
تاختند و تاختند... 😭😭😭
*🌹🍃 سلام به 14معصوم (ع)..*
*✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️*
*🌹ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️*
*🌹ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️*
*🌹🍃السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨* *یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران* *ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان...وﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
*✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨*
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج والعافيةَ و النَّصر
#اَلـلـهُـمَعَـجِــلْلِـوَلـیـڪْاَلـْـفَــرَج
چادرتبوییاسمیدهد:)!..
چادرتویادگارمادرتاستوچهخوباز
اینامانتمادرحفاظتمیکنی:))
#چادرانہ🪴💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگمچۍبگمازدورۍ💔🖐🏻!"
میدونمخیلۍبَدماما
منویہروزعشقشحُࢪمیکنھ🥺🖐🏻!"
هࢪجآکھصحبتعشقباشھ
میگم"حسین"تنھاعشقمنھ♥️🖐🏻
#حسین_جـآنم
#استوری
زندگے به سبک شهـــــدا
ماه رمضان برای احمد طعم خاصی داشت، انتظار ماه رمضان را میکشید که اعتکاف کند و شبهای قدر احیا و شب زنده داری نماید....
او رمضان را ایستگاهی برای توقف و به راه افتادن با نیروی بیشتر میدانست و سفارش میکرد که به ایتام رسیدگی کنیم، از بچههای کشافه میخواست هر کس چیزی با خود از خانه بیاورد و همه را به خانوادههای مستضعفی که میشناخت میداد، با این کار هم بخشندگی را به اعضای کشافه آموزش میداد و هم انجام کار گروهی و در واقع میخواست همه را در این امر مستحب شریک کند...
شهیـد احمـــــد محمد مشلـــــب
#شهیدانه
اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است....
ٻسمـِࢪَبِ النّۅرِوالذی خَلقاڶمَہـد؎...
شبڪہدیرمیاومدخونـہدر
نـمیزدازروۍدیـوارمیپرید
تـوحیـٰاطوتـااذانصبحصبـر
میڪرد.بـعدبـہشیشہمیـزد
وهمہرابـراۍنـمازبیدارمیڪرد
بعدازشہـادتـشمادرمهرشـب
بـاصداۍبـرخوردبـادبـہشیشہ
میـگفت:ابراهیماومدہ!'💔
شھیدابراهیمهادۍ
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_ششم
💖به روایت امیرحسین💖
چی بهش میگفتم...
میگفتم الان دو ساله که بابایی که منو با همه اعتقاداتم اشنا کرده مخالف همه چیز شده؟ 😐
بگم چی بهش؟ بگم چون توقع داشته که نوکری امام حسین رو بکنه و امام حسین هم همه کاراش رو راست و ریست کنه حالا نشده👉 پا گذاشته رو همه ارزش هاش و حالا سعی داره منم متقاعد کنه که راهم اشتباهه؟
چی میگفتم بهش؟ دلم نمیخواست آبروی خانوادم آبروی بابام؛ کسی که منو با اربابم آشنا کرد بره....😞✋
بعد از یک ساعت تو ترافیک بودن محمد رو دم خونشون پیاده کردم
و خودم هم راه افتادم به سمت خونه. حوصله هیچ کس رو نداشتم.
از طرفی فضای خونه دلگیر و کسل کننده بود و از طرفی بیرون بودن دردی رو دوا نمیکرد.
#پناه_بردم_به_آرامش_بخش_ترین_چیزممکن_زیارت_عاشورا.
الذین بذلو مهجم دون الحسین علیه السلام.😭
با خوندن زیارت عاشورا آروم شده
بودم. 😊
شنیدن صدای انرژی بخش پرنیان هم کار خودشو کرد و سعی کردم یکم فکرمو آزاد کنم.
در اتاق باز بود و صداش از پذیرایی واضح به گوش میرسید
پرنیان_امیرررر حسین کجاااایی؟😵
_ یه جایی زیر سقف آسمون😊
یه دفعه اومد سرشو آورد تو اتاق و گفت پرنیان_این آسمونتون برای خواهر گلت هم جا داره؟😉
_ بله بله اختیار دارید. بفرمایید.😍
پرنیان_ خوووووب؟؟؟؟؟😌
_خوب به جماااااااالت.😄
پرنیان_عه..خوب دربند خوش گذشت منو نبردی؟😁
_ کمی تا حدودی شاید یه ذره😉
پرنیان_ پرووووو.😬امیرحسین به نظرت بابا میشه مثله قبلنا؟😢 میشه همون بابایی که عشقش امام حسین بود؟
چی باید بهش میگفتم ؟
وقتی خودم هم نمیدونستم. توفکر بودم که پرنیان خودش رو انداخت تو بغلم و آغوش من شد جایگاهی برای هق هق خواهر کوچیکم.😭😫
داشتم شاخ در میاوردم. این موضوع برای پرنیان تازگی نداشت الان دو سال بود که به همه تیکه و کنایه های بابا عادت کرده بودیم.
منم به خاطر مخالفت بابا بود که الان بهم ریخته بودم وگرنه موضوع تنها این تغییر بابا نبود.😔
_ آبجی جان.درست میشه توکلت به خدا. مگه امروز بابا چیزی بهت گفته؟😒
پرنیان_ نه. امیر حسین پس کی درست میشه ؟ الان دوساله بابا اینجوری شده و روز به روز داره اعتقاداتش ضعیف تر میشه.😢😞
سکوت رو ترجیح دادم به هرجوابی که از صحتش مطمئن نبودم......
کم کم آروم تر شد ، سرش رو گذاشت روی پام و منم برادرانه موهاش رو نوازش کردم.
هردومون سکوت کرده بودیم.
ظاهرا این آرامش شیرین تر از صحبت هایی درمورد اعتقادات عجیب و غریب بابا بود.
میدونستم که هنوز هم ته دلش محبت اهل بیت هست ولی رو زبونش چی؟
(من سید امیرحسین حسینی هستم و 21 سالمه. پرنیان خواهرم 4 سال از من کوچیک تره.
پدرم پیمانکار ساختمان بودن که به دلیل کلاهبرداری یه آدم از خدا بی خبر نصفه بیشتر داراییش رو از دست داد و حالا به رشته اصلیش که البته خیلیم علاقه ای بهش نداره برق مشغوله.
البته این معامله نه تنها اموال بابا رو برد بلکه دین و اعتقاداتش رو هم برد... حالا بگذریم)
صدای پرنیان باعث شد از فکر بیام بیرون.
پرنیان_امیرحسین😥
_جانم؟😊
پرنیان_توهنوز هم به فکر سوریه ای؟😢
_ اره😊
پرنیان_ میدونی که بابا نمیزاره ، میخوای چیکارش کنی؟😒
_ نمیدونم خودمم کلافم.😕😣
واقعا هم نمیدونستم چیکار میتونم بکنم. وقتی همه عشقم همه هوش و حواسم اونجا بود اینجا بودنم چه فایده ای داشت ؟
چرا بابا نمیذاشت برم؟ 😞هرچند بعید میدونم قبل از این اتفاقا هم که فوق العاده اعتقاداتش قوی بود اجازه رفتن میداد دیگه چه برسه به الان.
البته درکش میکردم ، بلاخره فرزند بزرگ و تنها پسر خونه بودم
ولی من دیگه واقعا طاقت اینجا موندن رو نداشتم.😢
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_هفتم
💖به روایت حانیه💖
تو ماشین هیچکس حرف نزد و مسیر تا خونه تو سکوت کامل طی شد.😶
بچه ها از ترس اون گشت که من فکر کنم حقیقت نداشت
و منم تو فکر طرز فکر اون مرده که به لطف دوستش که صداش کرد الان میدونستم اسمش امیرحسینه.
نزدیکای خونه بودیم که بارون ☔️شروع شد ....
من_نجمه من سر کوچه پیاده میشم.
نجمه_باشه.
.
رسیدیم.
پیاده شدم و خداحافظ ارومی زیر لب گفتم و منتظر جواب نشدم.
عاشق پیاده روی زیر بارون بودم. عجیبه این موقع سال و بارون؟
دوباره رفتم تو فکر اتفاقات امروز.
این اتفاقات تازگی نداشتن ولی اینکه یه مامور گشت وایسه جلومون برای دخترا و جمله اون مرده برای من تازگی داشت.😕
کلافه زنگ در رو زدم.
صدای مامان حکم آرامبخش رو برای من داشت.
مامان_کیه؟
_بازکن.
درو باز کردم و وارد حیاط شدم. مامان سریع خودش رو به دم در رسوند و....
مامان_ ای وای.این چه ریخت و قیافه ایه؟ چرا انقدر زود اومدی؟ خوب زبون باز کن ببینم چی شده؟😨😳
_ وای مامان مگه شما مهلت زبون باز کردن هم میدی؟ هیچی نشده یکم پیاده روی کردم خیس شدم. میزاری بیام تو حالامامان جان؟🙁
مامان بی حرف خودش رو از جلوی در کشید کنار و من وارد شدم و به اتاقم پناه بردم....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_هشتم
💖به روایت امیرحسین💖
آخیش.....چقدر آروم شدم😌
#همیشه_هئیت_مسکن_من_بود. خدا توفیق این #نوکری رو از ما نگیره ان شاالله.😊👌
حاج آقا_امیرحسین جان.یه لحظه بیا. 😊
_جانم حاج آقا ؟😊
حاج آقا_اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟😒
رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟ دل رو زدم به دریا و گفتم.
از همون دو سال پیش تا الان.البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود.😔😕 ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که
😞😣اجازه نمیداد من برم. 😣😞
حاج آقا _ میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه انقدر که اینجوری تغییرت بده.😐 ولی امیرجان شرط اول 😊☝️رضایت والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به خدا👉 مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه👌
حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده آرامش بودن.😊
حرفاش از جنس زمین نبود #حرفاش_آسمونی بود.....
.
.
دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم.در که باز شد استرس من هم بیشتر شد.
پرنیان_ عه داداش چته؟ چیزی شده؟🙁
من_ ها؟ نه....چیزه....یعنی قراره بشه..
پرنیان_ امیر عاشق شدیا😜😄
_ابجی چی میگی؟😳
پرنیان_ هیچی خوش باش.😄
ای بابا.عشق من الان فقط و فقط شهادت بود. 😣 با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید .
میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم.😕
_ سلام. بابا میشه حرف بزنیم؟
مامان_ سلام.قبول باشه خیر باشه مادر.
بابا_ سلام بابا جان.اره بیا بشین.
_ ان شاالله که خیره.
دوباره زیر لب صلوات فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا .
بابا_خب؟
من_ها؟ چی؟...
با این برخورد من همه زدن😃😄😁 زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت
_ نگفتم عاشق شدی؟😉
_ نه.حواسم نبود خب....عه.!😕
مامان_ عه بچمو اذیت نکنید ببینم. بگو مامان جان.😊
_ بابا ، چرا نمیزارید من برم ؟😞😣
بابا_ این بحث قبلا تموم شده.😐✋
_ نه برای من😒
بابا_ هزار بار گفتم بریز دور این مسخره بازیا رو.
دوباره همون آش و همون کاسه. شروع شد.😣
_ حداقل یه راه پیش پام بزارید.😞☝️
بابا_ بیخیال شو
_ اگه راهتون اینه ؛ نه.😒
بابا_ پس ازدواج کن.😕
_ میخواید دست و پام بسته بشه؟
بابا_ آقای دین دار و با ایمان ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟
_ نه برای من که قرار نیست بمونم.😒
بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو. من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم.
_شب به خیر
بابا_ شب به خیر
مامان _ امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو.😒
_ شب به خیر مامان😣
مامان_ شبت به خیر
با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد و گفت
_ میخوای باهم حرف بزنیم؟ 😒
_ بزار برای فردا😞
پرنیان _ باشه. شب خوش
_ شبت به خیر😣✋
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼