فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با ولایت تا شهادت... 🥀
یه هدیه خاص و عزیزی آوردم براتون🥺✨
اگه با دیدنش خوشحال شدین و مث من ذوق کردین دعام کنید حتما❤️🩹
مراقبش باشین:))
قبل از اینکه بفرستم ..
خواستم بگم خیلی خوشبختی🥲
خدا خیلیییی دوستت داره
چون این هدیه بزرگ قراره نصیبت بشه :)
کنجکاو شدی ببینی این هدیه چیه ؟
_شهادته؟
نه بابا😢
اما دستات رو میگیره و با خودش میبرتت
_حالا کجا ؟🧐
پیش همون کسی که به خدا خیلی نزدیکه🥺😍
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
@a_alv110
آیدی شهید آرمان علی وردی
در ایتا:))))
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
پی وی شون یه آرامش خاص داره :)
هر موقع حالت بد بود و آرزویی داشتی ..
بعد از خدا توی پی وی شون بگو
خوش باشی با این هدیه بزرگ >>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
((انیمیشن از آینده ایران بی حجاب !))
😭تصورهوش مصنوعی از آینده ایران بی حجاب و گذشتن از خط قرمزها حتما ببينيد و انتشار دهید.😔
«زحمت زیادی برای این کار کشیده شده است.
واقعا تاثیر گذاره لطفاّ همه خانواده ملاحظه فرمایند
🌀این روزها جهاد تبیین همان همراهی مسلم در زمان امام حسین(ع) است
با سلام و وقت بخیر
میخوام توجهتون رو به یک مطلب مهمی جلب کنم
در پی حادثه تروریستی کرمان عکسهایی منسوب به حضرت زهرا(س) در حال پخش شدن هست و چند تا شاخصه مشترک دارن این عکسها که اگر روی تصویر زوم کنید متوجه خواهید شد!
اگر روی انگشتان عکس خانم زوم کنید متوجه غیر عادی بودن حالت ناخنها و طرح انگشتان میشوید که بیشتر شبیه موجودات شیطانی می باشد
یا در یک عکسی این خانم پسر بچه ای رو در آغوش کشیده در حالی که اون پسر بچه پاهاش رو زمین نیست!
همچنین دور پرچم ایران به جای کلمه ی الله اکبر حروف عبری(زبان رایج رژیم صهیونیستی) نقش بسته و یا عکس دختر کوچولوی کاپشن صورتی با گوشواره قلبی رو پخش میکنن که اگر روی عکس و جزئیاتش زوم کنید متوجه تغییرات غیر عادی و نمادهای شیطان پرستی و حتی نمادهای همجنس گرایی خواهید شد از جمله گوش عکس دختر بچه که چن تا سوراخ داره و پرسینک کردن و گوشواره زدن!(کارهایی که شیطان پرستان انجام میدن)
و یا یک عکسی هست که نماد الله وسط و الله اکبر دور پرچم درست نوشته شده ولی این بار بی احترامی کرده و نقش کودکی رو روی نوشته های مقدس پرچم کشیدن و واژه مقدس الله و الله اکبر زیر کودک قرار گرفته!
و یا ترکیب رنگ قسمتی از لباسش که نماد همجنس گرایان هست
و یا اشیاء و رنگها و لوازم موجود در کنار عکس دختر بچه که خیلی هاشون رو ما معنیشو نمیدونیم ولی مشخصه که دشمن این تصاویر رو طراحی کرده و تحت عنوان حضرت زهرا(س) و یا دختر بچه گوشواره قلبی، در فضای مجازی پخش کرده!!!
کمی دقت کنیم و از هر عکسی تحت عناوینی استفاده نکنیم.
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
رحمت به مادرم که مرا مجلس تو برد🌿
وشھادت🕊
پاداشِڪسانيستڪہ
دراينروزگار
گوششانغبارِدنيانگرفتہباشد
وصداىِآسمانرابشنوند..؛
وشهادٺ حياتِعندرباست..
🇮🇷¦↬ #شهیدانه
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
_
شهیدیکهبرایآبنامه مینوشت!!
شهید غواص، یوسف قربانی در این دنیای فانی هیچکس را ندارد
در ۶ ماهگی پدرش را
در ۶ سالگی مادرش را
در ۸ سالگی مادر بزرگش را
و برادرش را هم در سانحه رانندگی از دست داد...
زمان شهادتش هم غریبانه دفنش می کنند🥀
همرزم یوسف میگوید:
هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هرروز؟
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟
دست مرا گرفت و کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم ، کسی را ندارم...
بیاییم برایش ، پدری ، مادری ، برادری و خواهری کنیم و به هرکس که میتوانیم ارسال کنیم تا سِیلی از فاتحه و صلوات به روح مطهرش هدیه کنیم.
#شهیدیوسفقربانی
🇮🇷¦↬ #شهیدانه
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
دعـــوٺ امام زمان عج هستید
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
طلبرزقندارمزدربـارڪسی
هـرچـهدارمزآقـایخراسـاندارم
اللهم عجل لولیک الفرج
دعوت امام زمان عج هستید
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا نه تهران است ونه قم....
اینجا پایتخت فرانسه است...
دعوت امام زمان عج هستید
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#داستان زندگی شهید_محسن_حججی
داستان آشنایی شهید حججی با همسرش
از زبان همسرش
#قسمت۱
هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه #سال91.
#نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود.
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه #غرفه_دار بودیم.
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران.
چون دورادور با #موسسه_شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست..
.
برای انجام کاری ، #شماره_تلفن موسسه را لازم داشتم.
با کمی #استرس و #دلهره رفتم پیش محسن
گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟"
محسن #یه_لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. #دستپاچه و #هول شد. با صدای #ضعیف و #پر_از_لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"
گفتم: "بله."
چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم.
.از آن موقع، هر روز #من_و_محسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان.
.با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم.
با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم.
.یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، #یه_خبرخوش. توی #دانشگاه_بابل قبول شدی."
حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.
گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران.
یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است.
سرش را #باناراحتی پایین انداخت.
موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟"
گفتم: "بله.بابل."
گفت: "میخواهید بروید؟"
گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد!
توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش
از زبان همسر شهید
#قسمت۲
…
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام.
نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.
هر جا میرفتم محسن را میدیدم.
حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم.. دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم.
احساس میکردم #دوستش_دارم.
.
برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم.
انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم.
بالاخره طاقت نیاوردم.
زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."
.
از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود.
یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "
قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم.
پیام دادم براش.
برای اولین بار.
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "
کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد.
.
از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم.
تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود.
روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود!
#نگران شدم.
روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود.
دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم.
دل توی دلم نبود.
فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم.
آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب!
نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم.
تا اینکه یک روز به سرم زد و… .
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش
#قسمت٣
…
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان.
#مادر_محسن گوشی را جواب داد.
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه
پرسیدم:"خوبی؟"
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!!
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.
محسن شروع کرد به زنگ زدم به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم
.
#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. "
.
لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "
.
اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود.
از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم.
.
.
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری.
می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند.
چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا.
.
می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم.
باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند.
همان موقع رفت توی دلم.
با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. "
.
وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!
.
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."