[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
#قسمت٢١
شهید محسن حججی در سوریه
…
…ضربان قلبم بالا رفت.
یکی از بچه های افغانستانی را دیدم.
با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"
گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.
همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?"
.
جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."
قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?"
رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم.
دیدم محسن نیست.
.
فریاد کشیدم: "اینکه جابر نیست."
دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی محسن کجا بود!?
.
بی سیم زدم به بچه هایی که جلو بودند.
بهشان گفتم: "من الان اونجا بودم. بهم گفتن جابر زخمی شده و فرستادنش عقب. اومدم عقب اما جابر اینجا نیست اشتباه شده. ببینید کجاست?"
گفتند: "ما همه شهدا و زخمیها را منتقل کرده ایم عقب. هیچکس اینجا نیست."
عقلم به جای قد نمی داد. نمی دانستم چه بکنم.
با تعدادی از بچه ها، تا شب همه آن منطقه را گشتیم و زیر و رو کردیم. اما خبری از محسن نبود.
دیگر راستی راستی داشتم دیوانه میشدم.
.
.
ساعت ۱۰ شب رفتم اتاق کنترل پهباد. با اصرار از بچههای آنجا خواستم تا یک پهپاد بفرستند بالای پایگاه چهارم; جایی که محسن آنجا بود; شاید از این طریق پیدا شود.
خودم هم ایستادم پای مانیتور. استرس و اضطراب داشت مرا می کشت.
یک دفعه یکی از نیروهای عراقی آمد طرفم و موبایلش را داد دستم.
نفسم بند آمد. چشمانم سیاهی رفت. آب دهانم خشک شد.
آنچه را می دیدم باور نمی کردم. یک داعشی چچنی با خنجری که توی دست داشت محسن را به اسارت گرفته بود!
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
#قسمت٢۲
نحوه اسارت شهید محسن حججی
اول صبح وقتی که نیرو ها توی چادر هایشان بودند، سه #ماشین_انتحاری حمله کرده بودند به پایگاه چهارم.
یکی از نیروها که آنها را دیده بود، از چادرش خارج شده بود و فریاد کشیده بود: "داعشی ها،داعشی ها."
#محسن آمده بود پشت خاکریز و دوتایی شروع کرده بودند به سمت آنها شلیک کردن.
ماشین اول سیصد متر مانده به پایگاه منفجر شد.
ماشین دوم، لبه خاکریز و ماشین سوم هم آمده بود داخل #پایگاه و آنجا منفجر شد!
ضربه ی بسیار سنگینی بود. تعداد زیادی از نیروها #شهید شدند.
محسن هم #مجروح و زخمی افتاد روی زمین و #بیهوش شد.
از پهلو و دستش داشت همینجور خون می آمد.
یکدفعه تعدادی #تویوتا که پر از داعشی بود به پایگاه حمله کردند!
درگیری شدیدی شد. آن از سه ماشین انتحاری و این هم از #حمله_ی_ناگهانی داعشی ها.
فشار لحظه به لحظه بر نیروها بیشتر می شد. عده ای عقب نشینی کرده بودند.
تعدادی هم ایستاده بودند توی میدان و با داعشی ها درگیر شده بودند.
#باران_گلوله از دو طرف، در حال باریدن بود.
محسن به هوش آمد. چشمانش را باز کرد.
اسلحه اش را برداشت. و با هر سختی بود از جایش بلند شد و دوباره شروع به تیر انداختن سمت داعشی ها کرد.
نفس هایش به سختی بالا می آمد.کمترین جانی در بدن داشت.
داعشی ها قدم به قدم جلو می آمدند.
نیرو ها هم چون تعدادشان بسیار کم بود، دیگر تاب #مقاومت نداشتند.
راه چاره ای نبود. همه عقب نشستند.
داعش جلو و جلو تر آمد. بالاخره پایگاه را گرفت و به آتش کشید.
خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به شماره افتاده بود.
تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد.به حالت نیمه بیهوش.
داعشی ها او را دیدند. به طرفش رفتند. رسیدند بالای سرش.
دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند.
او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند.
خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.
تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.
چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…
#طنز_جبهه
طلبه های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه
۳۰ نفری بودند.
شب که خوابیده بودیم
دو سه نفر بیدارم کردند
و شروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!
مثلا میگفتند:
قرمز چه رنگیه برادر؟!
عصبی شده بودم
گفتند:
بابا بی خیال!
تو که بیدارشدی
حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!
دیدم بد هم نمیگویند
خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم!
حالا نصف شبی جماعتی بیدار شدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و قول گرفتیم تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد!
گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم
گریه و زاری!
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگ چی میگی؟
مگه تو جبهه نمرده!
یکی عربده میکشید
یکی غش می کرد
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها
جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران خواندن بالای سر میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضا و گفت:
محمد رضا این قرارمون نبود
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم
.....خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
🌿___________________________🌿
@yaran_mehdizahra313
#پروفایل
🌿___________________________🌿
@yaran_mehdizahra313
#پروفایل
🌿___________________________🌿
@yaran_mehdizahra313
#پروفایل
🌿___________________________🌿
@yaran_mehdizahra313
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
به اخرینقسمت زندگیمون فکر کردیم؟
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
#معـرفـے_شـھـیـد
نام:محسن
نامخانوادگی:حججی
تاریخِ تولد:1370/4/21
محلِ تولد:نجف آباد
تاریخِ شهادت:1396/3/18
محلِ شهادت:سوریه:حلب
مزارِ شهید:گلزار شهدای نجف آباد
متنی از سخنان شهیدبزرگوار؛
جوری زندگی کن که خدا عاشقت بشه اگه خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداری میکنه...
#شَهـیدآنہ
🌿___________________________🌿
@yaran_mehdizahra313
حجابیعنۍزادهۍعصرجاهلیتنیستم
"وَلَاتَبَرَّجُنَتَبَرُّجَالْجَاهِلِیَّة...
³³-احزاب"
#یـٰادگارمادرمون
🌿___________________________🌿
@yaran_mehdizahra313
اللهم عجل لولیک الفرج به حق محمد و خاندان پاکش«ص»
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
🌿____________________🌿
@yaran_mehdizahra313
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
#قسمت٢٤
بعد از شهادت
تا مدتها #پیکرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد #حزب_الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای #داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.
به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را #شناسایی کنی?"
می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها #اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.
اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.
قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف #مقرداعش.
※※※※
توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری #متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"
میخکوب شدم از درون #آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن #اربا_اربا شده. این بدن قطعه قطعه شده!"بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را #مسلح کرد و کشید طرفم.
داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!"
حاج سعید حرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.
داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده."
دوباره فریاد زدم: "کجای #شریعت_محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?"
داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"
هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."
اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.
توی دلم #متوسل شدم به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."
یکهو چشمم افتاد به...
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
#قسمت_آخر
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.
توی دلم #متوسل شدن به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."
یکهو چشمم افتاد به تکه #استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.
خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!
بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر #حزب_الله.
از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی #جسمی و هم #روحی.
واقعا به استراحت نیاز داشتم
فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی #حضرت_زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد پیشم و گفت: "#پدر و #همسر شهید حججی اومدهان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."
من را برد پیش پدر محسن که کنار #ضریح ایستاده بود.
پدر محسن می دانست که من برای #شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?"
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر #اربا_اربا را تحویل دادهاند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند?
گفتم: "حاجآقا، #پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."
گفت: "قسمت میدم به بیبی که بگو."
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.
دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برام آوردی، راضی ام."
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان."
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"
.
.
یاعلے«علیه السلام»
شهید چمران گفته اند:
خدایا! هدایتم کن! که ظلم نکنم، زیرا میدانم که ظلم چه گناه نابخشودنی است.
#یاحق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشتیاقی که به دیدار تو دارد...
📻{@yaran_mehdizahra313}
محمودکریمی-تمنّای حسین.mp3
9M
#مداحی
_______________🌿
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313