eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
148 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
- دکتر می شه شما بیرون باشید؟ دکتر سری تکون دادو بیرون رفت. با نگرانی گفتم: - مهدی من کجاست؟ اتفاقی افتاده؟ حال ش چطوره؟ پاش شکسته بود بدن ش زخم بود کی بهش توی این مدت رسیدگی کرده؟ صالحی از جیب کاپشن چرم ش یه نامه بهم داد و گفت: - این و مهدی داده . ازش گرفتم و ذوق زده باز کردم. برگه انگار با گریه نوشته شده بود. چون قطره های اشک روش به خوبی مشخص شده بود. بیرون رفتن صالحی و اون دوتا رفیق ش و دوتا پرستار داخل اومدن. انگار می خواستن کاری بکنن. متعجب شروع کردم به خوندن: - به نام خدا سلام. امیدوارم که حالت وقتی این نامه رو می خونی خوب باشه ترانه خانوم. وقتی این نامه رو بخونی من خیلی ازت دورم دوری که مجبورم اجباره برای تو برای ازادی تو برای اینکه تمام عمر با ترس زندگی نکنی خانوم. من شرمنده اتم شغل من خطرناکه و دشمن های زیادی دارم که هر کدوم به خون من تشنه ان و برای اینکه به هدف شون برسن دست به هر کاری می زنن وقتی پیدا ت کردم و توی اون وضعیت دیدمت صد بار خودمو نفرین کردم که چرا گذاشتم بهم نزدیک بشی و علاقه امو سرکوب نکردم به خاطر خودت ! من مأمور مخفی اطلاعاتی هستم و نمی تونستم از اول اینو بهت بگم چون قوانین شغل من به این صورته! امیدوارم من حقیر رو حلال کنی و از سر تقصیرات من بگذری مجبورم ترک ت کنم تا خطری تو رو تهدید نکنه تو اول راهی و کلی امید و ارزو داری صیغه ما ۱ سا
له است و تقریبا11 ماه دیگه تمام می شه بعد از اون می تونی ازدواج کنی و اون خونه رو به عنوان مهریه و تمام زحمت هایی که برام کشیدی به نام ت زدم مراقب خودت باش خانوم حلالم کن خداحافظ مهدی نیک سرشت. خنده ام گرفته بود حتما مهدی شوخی ش گرفته. می خواد امتحانم کنه یا مسخره بازی در میاره. بلند تر خندیدم که دوتا پرستار حالت اماده باش جلو اومدن با خنده گفتم: - شوخی می کنه من و ول نکرده الان میاد الان از در میاد داخل مهدی من همین جاست خونه است پاش شکسته نمی تونه بیاد باید برم خونه منتظرمه. خنده هام به هق هق تبدیل شد می خواستم برم مطمئنم خونه است هیجا نرفته . پرستار ها با زورگرفته بودنم و اون یکی داد می زد: - عزیزم اروم باش تکون نخور الان سرم رگ تو پاره می کنی حسینی ببندش. حسینی سریع خم شد و از زیر تخت بانداژ هایی رو در اورد و دست و پآهام و محکم به تخت بسته بود. هق می زدم و التماس می کردم: - توروخدا بازم کن مهدی منتظرمه خونه است ما داشتیم شام می خوردیم منتظر منه بریم شام بخوریم تورو خدا بازم کنید می خوام برم گرسنه است. با سرنگی که توی سرم زدن بیهوش شدم. روز بعد تاکسی پیاده ام کرد و جلوی در وایسادم. با کلیدی که توی نامه بود درو باز کردم و داخل رفتم. با خوشی بلند داد زم: - مهدی اقا مهدی عزیزم من اومدم. سریع حیاط و طی کردم و ساک و انداختم پایین پله ها رو دویدم بالا و در پذیرایی رو باز کردم وجب به وجب خونه رو شروع کردم به جست و جو کردن: - مهدی بسه قایموشک بازی دلم برات تنگ شده بیا دیگه مهدی. نبود چند دست از لباس هاشم نبود. روی جا ش که هنوز پهن بود نشستم و پاهامو توی بغلم جمع کردم. باورم نمی شد مهدی من رفته بود. منو ترک کرده بود. از اون روز به بعد تنهایی های من شروع شده بود. بسیجی که با مهدی رفته بودیم شده بود خونه دومم زیاد می رفتم ناهار و شام زهرمارم شده بود و یاد اخرین شام مون میوفتم و معده درد شده بود رفیقم. پیامک و تماس های بابا که هر روز داغ دل منو تازه می کرد و پشت سر مهدی من بدگویی می کرد و می خواست برگردم. تمسخر بچه های دانشگاه که تیری بود توی اعماق وجودم. سوال های دوستای مهدی که روم نمی شد بگم مهدی من و ترک کرده و رفته. شب تا صبح به یاد روزای اول اشنایی مون می رفتم گلزار شهدا روی همون قبر شهید ی که با مهدی اولین بار رفته بودیم. و مهدی که انگار قرار نبود واقعا برگرده. خیلی وقتا دلم می خواست میام خونه خونه باشه و بهم بخنده بگه شوخی کرده بود. از دانشگاه اومده بودم کلید انداختم درو باز کردم طبق معمول فاصله حیاط تا خونه رو دویدم بلکه مهدی اومده باشه. طبق معمول خونه خالی و سوت و کور بود. دوباره بغض گلومو گرفت. کوله امو انداختم و حوصله نداشتم چیزی بپزم. همه چیز منو یاد مهدی می نداخت. نماز مو با گریه و التماس خوندم مثل تمام روز های بی مهدی. لباس هامو عوض کردم و کتاب هایی که خونده بودمو برداشتم تاکسی گرفتم برم بسیج. پامو که توی مسجد گذاشتم
کلی بچه های قد و نیم قد که کارم شده بود قصه گفتن براشون دورم جمع شدن. اخر هفته ها حلقه صالحین برای بچه های کوچولو با من بود. تک تک شونو بغل گرفتم و بوسیدم. به اطراف نگاه کردم و چهره ی مهدی جلوی چشام جون گرفت. انگار که دیروز بود باهم اومدیم اینجا. چقدر به بیمارستان التماس کردم شما نیرو های امنیتی که مراقبم بودن و بهم بده ولی نداد از اون رو غیب شون زد انگار که از اول وجود نداشته باشن. نشستم و بچه ها طبق معمول دورم حلقه زدن و شروع کردم داستان های امامی که یاد گرفته بودم و با اب و تاب براشون تعریف کردن. یه ساعت بعدم خانواده هاشون اومدن دمبال شون. اماده شدیم تا نماز مغرب و توی مسجد بخونیم. داشتیم وضو می گرفتیم که یکی از خانوما گفت: - ترانه جان عزیزم شرمنده ها ولی تو همسر داری؟ همین جمله اش کافی بود تا بغض توی گلوم بشینه با خنده الکی گفتم: - چطور اعظم خانوم؟ با اب و تاب گفت: - اخه خیلی خوشکلی عزیزم و اون حلقه دستت. به دستم نگاه کردم حلقه ای که مهدی دستم کرده بود همون شبی که توی بیمارستان بودیم. لب زدم: - اره همسر دارم ولی یه جای دور معموریته. نماز مو خوندم و زودتر از بقیه از مسجد بیرون اومدم. وسایل مو اماده کردم چون شب پرواز داشتم به اهواز. ماجرا از جایی شروع شد که دانشگاه برای اولین بار گفت می خواد ببره شلمچه و وقتی رفتم اونجا رو دیدم شیفته اونجا شدم حس می کردم یه نیم گمشده از وجودمه که پیداش کردم. دوهفته های اخر هر ماه اونجا می رفتم و خادم ش بودم. انقدر رفته بودم و اومده بودم که محال بود اونجا منو نشناسن. تقریبا7 ماهی می شد. ساک مو به دست گرفتم و رفتم فرودگاه سر ساعت پرواز انجام نشد و با تاخیر بود. و وقتی رسیده بودم اهواز محل مورد نظر اتوبوس خانوم ها رفته بود. کنار جاده هاج و واج مونده بودم. رفتم ایسگاه پلیس تا بلکه ماشینی پیدا بشه. یکی از سرباز های شلمچه منو شناخت و گفت: - خواهر کامرانی اینجا چیکار می کنید؟ دیر اومدید ماشین رفت. سری تکون دادم و گفتم: - پروازم دیر شده بود می شه یه طوری منو بفرستین؟ گفت صبر کنم توی سالن نشستم . بعد کمی اومد و گفت: - یه اتوبوس هست نظامی ها هستن دارن واسه زیارت می رن این هفته نوبت اوناست با اونا می تونید برید . بلند شدم و گفتم: - خدا خیرت بده ممنون. تا دم در باهام اومد و در اتوبوس باز شد. بالا رفتم و سلام ی زیر لب گفتم. سربازه گفت: - حاجی سلام دیگه خانوم کامرانی دستت سالم برسون ش که خیلی طرفدار داره ها خیلی کمک کرده به ما. فرمانده یا همون حاجی شون گفت: - چشم . روی سکو پشت صندلی راننده نشستم که گوشیم زنگ خورد. با حس نگاه خیره ای سر بلند کردم اما تاریک بود تقریبا و نفهمیدم کی داره نگاهم می کنه. با دیدن اسم بابا کلافه شدم و نخواستم جواب بدم. اما ول کن نبود دکمه اتصال و زدم: - سلام بله بابا
- بله بابا؟ ... -علیک سلام بله؟ ... - باز شروع شد؟ بابا کی می خوای به خودت بیای؟ .. - اره اره به پول و ثروتت بناز ولی به عرض ت برسونم توی قبر دست خالی می زارنت پول ت اون دنیا به کارت نمیاد. .. باز شروع کرد تحقیر کردنم با مهدی که عصبی شدم و داد زدم: - حق نداری به مهدی من چیزی بگی بابا فهمیدی . و قطع کردم. سرمو بین دستام گرفتم و باز حالم داشت بد می شد معده ام حساس بود. رو به راننده گفتم: - اقا وایمیسید حالم بده. وایساد و سریع پیاده شدم و اوق زدم. اشکام مثل گلوله از چشام می ریخت. ولی به خاطر درد معده ام نبود به خاطر درد قلبم بود به خاطر زخمی که هر کی از راه می رسید تازه اش می کرد با حرف هاش. مهدی ببین همه دارن داغ دوری تو توی سرم می کوبن اخه چرا رفتی؟ حالم که بهتر شد برگشتم و فرمانده گفت: - دخترم خوبی؟ سری تکون دادم و گفتم: - بله ببخشید معده من عصبیه یکم بهم ریختم. رسیده بودیم کنار ایسگاه پلیس و گفته بودن یه خانوم جامونده از خادم ها و حتما باید ببریمش. با صدای صدام ش قلبم ریخت کف پام. مگه می شد صاحب این صدا رو نشناسم؟ سر که بلند کردم یه لحظه شک کردم ترانه باشه. لاغر شده بود چشمایی که توی شب برق می زد و انگار که کلی گریه کرده باشه . ولی خودش بود چرا انقدر ضعیف تر از قبل؟ نمی تونستم چشم ازش بردارم تمام زندگیم جلوی چشمام بود. نگاه مو حس کرد و سرشو بالا گرفت اما چون تاریک بود عقب نتونست بفهمه کی داره نگاه ش می کنه. تلفن ش زنگ خورد و باز داشت با پدر ش دعوا می کرد با حرفایی که می زد بهش افتخار می کردم مثل همیشه و معلوم بود بعد من راه شو ادامه داده. تعجب کردم ترانه و خادم شلمچه؟ وقتی حالش بد شد دلم می خواست بلند شم برم ببینم چش شده به زوری جلوی خودمو گرفتم مثل تمام این چند ماه. وقتی برگشت و گفت زخم معده داره بهم ریختم. چیکار کرده بودم باها‌ش؟ وقتی پشت تلفن داد زد به مهدی من اینجور نگو دلم می خواست اب شم برم توی زمین. جواد بهم زنگ می زد و می گفت کارش در ماه اینکه بره بیمارستان و التماس کنه یه نشونی از جواد و بقیه همکار هام بهش بدن و انقدر گریه و التماس می کنه تا بیهوش بشه. چند بار خود جواد زنگ می زد و اصرار می کرد بیا برگرد این دختر دیونه شده ولی نمی تونستم بزارم به خاطر من توی خطر باشه! دوساعت بعد رسیدیم. خداروشکر هوا هنوز تاریک بود و نمی تونست منو ببینه. سمت کانکس مون رفتم و بقیه خواب بودن. ساک مو گذاشتم و سمت محل همیشه گیم رفتم. سمت اخر اخر پیش منطقه ممنوعه که سیم خاردار گذاشته بودن و همیشه خلوت بود. نشستم روی خاک ها. ولی این ها خاک نبود که یه ارامشی داشت اینجا. شاید وقتی کسی عکس اینجا رو می دید می گفت یه جایی که پر از خاکه و یه مسجد چقدر می تونه جذاب باشه؟ ولی اینجا یه حال و هوای معنوی داشت. یه ارامشی به وجودت ادم تزریق می کرد که قوی ترین دارو ها هم نمی تونن به ارامش و به کسی بدن . اسپیکر کوچیک مو روشن کردم و مداحی غریب گیراوردنت رو گذاشتم و شروع کردم زمزمه باهاش و به مسجد که اون وسط می درخشید و فانوس ها نگاه می کردم اما ذهن م پیش مهدی بود. طبق معمول داشتم خاطره هامونو مرور می کردم از روز اول تا اون شب .. طبق معمول چشامو بستم و از ته دل التماس کردم: - سلام شهدا من بازم اومدم. بازم اومدم دست به دامن تون بشم. بازم اومدم با یه دل پدر از درد . با یه عالمه دلتنگی که روی قلبم سنگینی می کنه. یه عالمه دلتنگی که شده بغض و بیخ گلوی منو چسبیده نه پایین می ره و نه بالا میاد.
هدایت شده از النحیط
امروز خیلی خوشحالم
شاید ی روز خاصیه برام
علاوه بر روز دختر
امسال روز دختر برام متفاوته
چون قراره یه عهدی ببندم
اونم تو حرم مطهر امام زاده سید ابراهیم (ع)
از نوادگان امام موسی بن جعفر
خب یه جورایی حس خوبی دارم
قراره اگه توفیق باشه امروز که روز دختره تعهد ببندم و اگه لیاقت نوکری باشه از امروز خادمی و شروع کنم امیدوارم لیاقتشو داشته باشم🥲❤️✨
خدا امسال روز دختر بهم بهترین توفیق و داد بهترین هدیه رو داد امیدوارم ک بتونم رو سفید بیرون بیام🥲🤍
خیلی خوشحالم که خانوم زهرا دستمو گرفت یه بنده رو سیاه بودم و ....
ولی مامان زهرا دستمو گرفت
لیاقت بستن امانتیشو بهم داد
افتخار میکنم که یه دختر از تبار مادرمون زهرا هستم
افتخار میکنم ک چادری ام
افتخار میکنم به دختر بودنم 
من یه دخترم از تبار مادرمون زهرا
بابا حسین، در کربلا نبودم...
تا برای یاری امامم، کاری حسینی بکنم... 
اما... 
حالا هستم... 
تا با چادرم، کاری زینبی بکنم... 
میدانم که یزیدیان زمان... 
چشم به چادرم دوخته اند...
من امروز روز دختر علاوه بر اینکه به دختر بودنم افتخار میکنم
به اینکه دختر چادری ام افتخار میکنم
تو این روز از مامان زهرا میخوام لیاقت و توفیق نوکری و از من نگیره:)
مادرم زهرا همین امروز عهد مبینم علاوه بر خادمی تا روزی که زندم یادگاریت روی سرم میمونه و تا پای جان پای انتخابم هستم و یزیدیان زمانه نمیتونن این چادر و از سرم بردارن✨🌱
چـٰادُࢪَم شَهـٰادَتے دُختࢪانِه ࢪَقَم میزَنَد!💙🦋️ 
روزمون مبارک 💚
•روز اونایی که اگه ۱۰۰ سالشون هم بشه بازم میگن ۱۸ سالمونه مبارک😁🥺• •روزِ لباس چی بپوشم‌ها مبارک😂🙂• •روز اونایی که تا بابا از سر کار نیاد غذا نمیخورم مبارک• •روز دخترای غر غرو اما خوش اخلاق مبارک•۴ •روز اونایی که داداش ها روشون غیرتی میشن مبارک• •روزِ لبخندِ خدا مبارک• •روز عاشقای خرید مبارک😂• •روز کسایی که تو دعوا اگه مقصر اونا باشن ولی گریه شونو دربیاری تو مقصری در آخرم گریشون بند نمیاد مبارک :))• •روز اونایی که بی بهانه قهر میکنن مبارک• •روز هیچکس منو دوست نداره مبارک:)• •روز فرشته های روی زمین مبارک• •روز باشه های پر معنی مبارک😂• •روز اونایی که دیر اماده میشن مبارک• •روز مظلوم ترین کس بعد از هر خرابکاری مبارک• •روز بالاتر از گل بهش نگید یه وقت خانم بدش میاد مبارک.😉 •روز اونایی که اولین عشقشون باباست مبارک• •روز کسی که غمخوار پدره، تکیه گاه برادره، و دست راست مامانه، مبارک• •روز مادرهای آینده مبارک• •روز بی صدا گریه کردن ها مبارک 🥲• •روز نازک نارنجیا مبارک• •روز کسایی که هیچی لباس ندارن درحالی که کمدشون پر لباسه مبارک• روزت مبارک قشنگترین دختر دنیا🤍✨🤌🏻 🫀