eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
151 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
مراقب امام زمان «عج» قلبتان باشید نگذارید در گوشه و کناره قلبتان خدایی نکرده نامشون یادشون خاک بخور
_وبالوالدین‌احسانا فصل‌ششم یک شب گرم تابستان چون آقای محمد حسین سر ابیاری بود زهرا بانو و بچه هایش برای شام به خانه ی برادرش که همسایه دیوار به دیوارشان بود رفتند، بعداز خوردن شام، شب نشینی، گفت‌وگو، برق ها قطع شد، زندایی فانوسی روشن و به میخ دیوار آویزان کرد، زهرا بانو رو به بچه هایش گفت:«بلندیشن بریم دیگه نصف شبه، بنده خدا دایی هم میخواد فردا بره سرکار.» دایی حسین گفت:« نه ابجی بشینین به من کاری نداشته باشین.خوابم بیاد، می‌رم‌میخوابم،» زندایی گفت:«آره بشینین، الان هم که برقا رفته دور هم باشیم بهتره.» زهرا بانو از جا بلند شد، چادر رنگی‌اش را بر سر انداخت:«قربون دست و پنجه‌ت ولی بریم بهتره.» رو به بچه‌هایش که مشغول بازی با بچه های برادرش بودند، کرد:«پاشین دیگه» محسن گفت:«ننه یه ذره دیگه بشینیم» پسر‌برادرش گفت:«عمه هنوز بازیمون تموم نشده.» مجید گفت:«ننه نیم ساعت دیگه فقط نیم ساعت دیگه.» زهرا بانو: _بقیه بازی رو بذارین برای فردا، به صلاح نیست تو تاریکی بازی کنین مجید گفت:«اما تاریک نیست فانوس روشنه.» _نور فانوس مثل نور لامپ نیست، چشم‌هاتون ضعیف میشه، پاشین یاالله. بچه ها بلند شدند. زهرا بانو خم شد و محمدرضای کوچک را از روی رختخوابی که زندایی پهن کرده بود برداشت. زن‌دایی‌گفت:«می‌ذاشتی‌همین‌جا‌بخوابه.» _نه زنداداش می‌ترسم‌شب‌بیدار شه بهونه بگیره شما رو هم از خواب بندازه. ببرمش، بهتره. خداخافظی کرده و در حیاط رابازکردند، هنوز در خانه دایی را نبسته بودند که زهرا بانو بچه در بغل به محسن گفت:«توجیبای من رو بگرد ببین دست کلید رو کجا گذاشتم.» همین که محسن پر چادر مادر را کنار زد و خواست دست توی جیبش کند. مجید گفت:«من از نردبون تو حیاط دایی اینا می‌رم خونهٔ خودمون و در رو باز میکنم.» این را که گفت منتظر جواب نماند در چشم بهم زدنی پله های نردبان را بالا رفت اما به دلیل تاریکی تا خواست پایش را لبهٔ دیوارخانهٔ خودشان بگذارد با صدای وحشتناکی پرت شد به پایین زهرا بانو فریاد زد: یاابوالفضل العباس «ع» یافاطمه‌زهرا«س» نویسنده: خانم‌فاطمه‌نودهی
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
_وبالوالدین‌احسانا فصل‌ششم یک شب گرم تابستان چون آقای محمد حسین سر ابیاری بود زهرا بانو و بچه های
صدای فریادش تاهفت‌خانه‌آن‌طرف‌تر هم شنیده‌شد. زهرابانو سراسیمه‌به‌خانهٔ خودشان رفت دایی، زن‌دایی و بچه‌هایش وحشت‌زده از خانه بیرون آمدند. زهرابانو محمدرضا را در بغل زن‌برادر گذاشت. برادر، خواهر، مجید‌از ترس خشک‌شان زده بود. زهرا بانو بر صورت می‌کوبیدو بادستانی لرزان در جیب‌هایش دنبال دسته کلید می‌گشت وقتی آن را پیدا کرد خواست در راباز کند که برادرش دسته کلید را از او گرفت. در را باز کرد به پسرش گفت:«بجنب برو فانوس رو بیار.» در چشم بهم زدنی فانوس را آورد، زهرا بانو فانوس را گرفت و داخل‌رفت. جیغ کشید، مجید روی زمین افتاده و جوی خونی کوچک از گوشش روی موزاییک های حیاط به راه افتاده و از دهانش کف آمده بود. زهرا بانو فانوس را روی زمین گذاشت و کنار پسرش نشست:«مجید! مجیدجان! دردو‌بلات به جونم چه بلایی سرت اومده؟ اشک می‌ریخت‌ و از ائمه«ع» کمک می‌طلبید. طولی نکشید که همسایه‌ها توی حیاط جمع شدند. هرکس نظری می‌داد.