eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇮🇷
142 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت بیشتر از نیمساعت بود که.. خداحافظی انها طول کشیده بود..سُرور خانم.. بطرف ایمان رفت.. و گفت _میخوای مادر.. همین جمعه بگم؟.. فرصت خوبیه.. نظرت چیه؟ ایمان سرش را.. به گوش مادر نزدیک کرد.. و آرام با نگرانی گفت _واای نه.. بشدت از عباس میترسید.. میترسید از مخالفتش.. از غیرتش.. از جذبه اش.. از لحن مردانه اش که با قدرت بود.. و از همه چیزهایی که.. در این سال ها.. نمیتوانست بیانش کند.. جذبه داشت.. هم رفیقش بود.. هم یه جورایی.. ازش میترسید.. ایمان نفهمید.. چطور رانندگی کرد.. پدرش، جلو نشست.. و مادرش عقب.. امین و ابراهیم هم.. با ماشین امین آمده بودند.. ابراهیم و سمیه را رساندند.. و خودشان.. به سمت لانه عشقشان رفتند.. سُرور خانم دل دل میکرد.. حرفش را بزند.. مطمئن بود ایمانش،.. پسرش،.. دلش را باخته.. هر چه بود مادر بود.. نیاز ب توضیح نداشت.. _اقا رضا برای جمعه یه کار خیر هم میشه کرد.. موافقی؟ _کار خیر؟؟ _اره، خواستگاری از عاطفه.. اسم عاطفه که امد.. ایمان به میان حرف مادرش پرید.. _ مگه نگفتم نه..! مادر من _اتفاقا خوب فرصتی هست آقارضا _چرا بابا دلیلت چیه! ؟مادرت بی دلیل حرفی نمیزنه! ایمان _من ک میگم نه.. قبلش گفتم به مامان و از اینه ماشین نگاهی ب مادر کرد _نگفتم مامان؟!؟ حرفی در دهان اقارضا بود ک نگفت.. به خانه رسیدند.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار