بسم الله القاصمـ الجبارین
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوپنج
حقیقتاً از ترس لال شده بودم..
که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد
_دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!
و رحم از روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد...
به نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید.. و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام
گذاشت
_بذارید خاله و دخترخاله ام برن خونه، من می مونم!
که اسلحه را روی پیشانی اش فشار داد و وحشیانه نعره زد
_این دختر ایرانیه؟
آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده..
و دیگر برای نجاتم التماس میکرد
_ما اهل داریا هستیم!
و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید...
تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه ام حس میکردم.. و این خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد...😭
مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده
و میشنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند،..
سیدحسن سینه اش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو میرفت...
قاتلم قدمی به سمتم آمد،..
خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید
_زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟
تمام استخوانهای تنم میلرزید،..
بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود
که زیر پایم خالی شد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌 #کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده