[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
#قسمت19
هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.
چون توی #سف رقبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک #فرمانده نگاهش میکردند.
بچه های #عراقی و #افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.
یک #جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت.
خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.
او را پیش خودشان نگه می داشتند.
میگفتند: "جابر هم #عزیزدل ماست و هم توی این بیابان ،#قوت_قلب ماست."
✱✿✱✿✱✿✱✿✱
یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم #اسیر بشیم، بعدش #شهید بشیم."
نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای #مومن مثل بوییدن یک #دسته_گل خوشبو است."
خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام."
بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. #راحت و #آرام!"
✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿
#عکس شهدای #مدافع_حرم نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم.
بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های #حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با #عربی دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."
بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. میگفتند:"این دارد چه می گوید؟"
#ࢪمآن
عشقبہیڪشࢪط
#به_قلم_بانو
#قسمت19
#ترانه
درد پهلوم هی کمتر و کمتر پی شد ولی تیر های خفیفی می کشید.
مهدی برگشت سمتم و وقتی چهره ترسیده و بهت زده مو دید اخم شو باز کرد و با لحن همیشگی گفت:
- خوبید؟ بریم؟
سری تکون دادم .
بار رفته بود تو فاز جمع بستن!
کیف مو خودش برداشت و راه افتادیم.
اروم راه می رفت تا مبادا به من فشار بیاد.
با صداش سر بلند کردم:
- مطمعنید خوبید؟ نمی خواید بریم دکتر؟ نمی خواید استراحت کنید؟
سری به عنوان نه تکون دادم.
دیگه چیزی نگفت و سمت ماشین ش رفتیم :
- با ماشین من بریم خطرناکه با این حال رانندگی کنید!
باشه ای گفتم و عقب نشستم.
حرکت که کرد برای اینکه سکوت بین مون بشکنه گفتم:
- تاحالا چهره خشن تونو ندیده بودم فکر نمی کردم اصلا خشن باشین!
مهدی گفت:
- شرمنده اگر ترسوندمتون باید جواب رفتار هاشو می دادم بلاخره و اینکه..
سکوت ش که طولانی شد گفتم:
- و اینکه؟..
نفس عمیقی کشید و گفت:
- ببخشید من هول شدم نگران تون شدم برای همین جسارت کردم بهتون دست زدم شرمندم باید از یکی دانشجو ها می خواستم کمک کنه.
لبخندی روی لب هام نقش بست!
چقدر دنیای مذهبی ها قشنگه!
به خاطر چه چیزایی عضرخواهی می کنن! نمی زارن کوچیک ترین چیزی توی دلم ادم بمونه و و کاملا حواسشون به ادم مقابل شون هست که مبادا اسیبی به بزنن.
ظبط ماشین رو روشن کرد و یه نوحه در حال خوندن بود.
چون توی ماشین مهدی برام پخش می شد خاص بود.
با دقت بهش گوش کردم یه تیکه از متن ش این بود(عکس رفیق شهیدم_توقاب چشمامه هرشب_جونم به این جوونا و جونم به لشکر زینب..)
خیلی جاها شو متوجه نمی شدم و باید حتما بعد از مهدی می پرسیدم.
مخصوصا اینکه زیاد اسم حضرت زینب «سلام الله علیها» و می اورد و می خواستم بدونم چرا انقدر براشون حضرت زینب «سلام اللهعلیها» مهمه!
به قلم بانو