#ࢪمآن
#به_قلم_بانو
#قسمت57
#ترانه
از بیمارستان مرخص شده بودیم و کنار اولین اجیل فروشی و چیزای تقویتی مهدی به راننده تاکسی گفت وایسه.
رفت داخل و بعد ده دقیقه اومد دوتا پلاستیک پر خریده بود.
وای که چقدر بدم می یومد.
با صورت جمع شده به پلاستیک ها نگاه کردم مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اینجور نگاهشون نکن عزیزم تا ته همه رو باید بخوری .
به در ماشین چسبیدم و گفتم:
- عمرا بدم میاد.
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- مراقبت از همسر واجبه شده به ستون ببندمت به زور دهن تو وا کنم بدم بخوری همشو باید بخوری بدم میاد و چندشه و بدمزه است و اینا هم نداریم ممنوعه.
چپ چپ نگاهش کردم که مثلا اومد فاز بگیره ولی معلوم بود خنده اش گرفته:
- هر چی اقاتون گفت باید بگی چشم!
و زد زیر خنده منم خندیدم و گفتم:
- چشم.
برای اینکه مهدی انتقالی بگیره تهران باید دو سه روزی ابادان می موندیم.
نمی دونستم کجا می ریم ولی مهدی ادرس یه جایی رو داده بود.
در خونه سفید رنگی رو زد .
محله به نظر ساده ای می یومد و خونه هایی یه طبقه یا دو طبقه که در هاشون اکثرا زنگ زده بود و معلوم بود قدیمی ان.
یه پسر جوون درو باز کرد و موادبانه سلام کرد.
با صدای ارومی سلام گفتم و با مهدی همو بغل کردن و دست دادن و گفت:
- خوش اومدی داداش.
داخل رفتیم یه حیاط ساده که یه حوز وسط ش بود و خشکیده بود کلی حیاط برگ داشت و کثیف بود باغچه هم داغون بود با گل های فرسوده و خشکیده.
از در و دیوار خستگی و کهنگی می ریخت.
به ادم حس افسردگی می داد.
داخل خونه شدیم سه تا دیگه جوون اینجا بود.
کلی سیستم و کامپیوتر و لب تاب هم بود.
سلام کردیم و مهدی دستی پشت گردن ش کشید و گفت:
- همسرم ترانه خانوم.
همه با دهن باز نگاهمون کردن.
به مهدی نگاه کردم تا بدونم دلیل نگاه شون چیه!
مهدی با خنده گفت:
- اینطوری نگاهم نکنیا خوب یه بار جون ش به خطر افتاد دزدیدنش نمی رسیم از دستش داده بودم ترک ش کردم ۷ ماهه و سه روز پیش توی راه شلمچه دیدمش و دیگه همو دیدیم و فهمیدم کارم اشتباه بود برگشتیم پیش هم.
یکی از جوون ها گفت:
- خاک تو سرت کنن با این کارت.
و اون سه تا به تاعید حرف اونا هماهنگ و با مزه گفتن:
- خاک توسرت
خاک توسرت
خاک توسرت.
مهدی با تهدید گفت:
- تا ۴ ماه خبری از مرخصی نیست تمام.
سه تا شون زدن پشت گردن اون یکی که اول گفته بودن و دوباره هماهنگ گفتن:
- معذرت
معذرت
معذرت.
خندیدم و مهدی هم خندید و گفت:
- تیم ماست پت و مت بهشون می گم علی سعید امیر هادی.
سری تکون دادم و مهدی گفت:
- خانوم جان همه چی هست اگر تونستی غذا درست کن نتونستی سفارش بده ما تا شب باید بریم گشت .
سری تکون دادم و گفتم:
- شام نخورید شام درست می کنم.
هادی گفت:
- اخ جون نوکرتم ابجی خاک پاتم اصلا ظرف هاشو من می شورم .
مهدی گفت:
- مطمئنی؟ حالت خوبه؟
اهومی گفتم .
بعد از خدافزی تک تک زدن بیرون.
تازه به اطراف دقت کردم.
کل پذیرایی ات و اشغال و خوراکی و لباس وسایل ریخته بود.
روی هر وسیله زده بود مال کیه و تقربا پذیرایی بزرگ به ۴ قسمت تبدیل شده بود و هر کدوم منطقه ش یه گوشه بود.
همه ظرف ها نشسته بود که بخوام چیزی درست کنم!
اول همه ظرف ها رو جمع کردم و شستم