#ࢪمآن
#به_قلم_بانو
#قسمت63
#ترانه
به غر غر هاش گوش می دادم و ملاقه رو از روی اپن برداشتم و دم در اشپزخونه وایسادم جلو مهدی و گفتم:
- غر غر ممنوعه مخصوصا توی اشپزخونه که حوزه استفاضی منه بفرماید بیرون اقا.
با ابروی های بالا رفته گفت:
- شما خانوم زن من هستید نگهداری و مراقبت از شما هم وظیفه منه!
دست به سینه وایسادم و مثل خودش ابرو بالا انداختم و گقتم:
- اقایون محترمه در پذیرایی اگر نیاید این فرمانده اتونو ببرید هیچ خبری از ناهار نیست.
چهار تا شون هجوم اوردن و تا مهدی بخواد چیزی بگه بلندش کردن گذاشتن ش رو کول شون و بردن ش تو پذیرایی منم در اشپزخونه رو قفل کردم .
مهدی پشت در بود و مدام غر می زد:
- صدای چی میاد
نکنه چیز سنگین بلند کنی
اگه چیزیت بشه این ۴ تا رو اخراج می کنم
اگر اضافه نزدم براشون همش تقصیر ایناست
اینا تو رو شیر می کنن پا می شی خودتو خسته می کنی
نگاه نگاه خانوم های مردم تا لنگ ظهر خوابن مال منو باید ساعت ۳ شب از تو اشپزخونه بکشی بیرون
خسته نشدی؟
بیام ظرف بشورم؟
می خوام بیام اب بخورم.
اخراش که دید حرفاش فایده ای نداره مظلوم گفت:
- بزار بیام ساکت می شینم نگات می کنم قول می دم.
خنده ام گرفت از این حرکات ش.
عین بچه های یه ساله می موند
درو باز کردم که فوری اومد داخل با ملاقه تحدید وار گفتم:
- اروم می شینی غر هم نمی زنی!
تند تند سری تکون داد و چهار زانو نشست زل زد بهم.
غذا رو هم زدم و ادویه های لازم و بهش اضافه کردم.
دوباره شروع کرد:
- نمی خوای بشینی؟
با چشای ریز شده نگاهش کردم که خودشو زد به اون راه:
- خوب نشین نزن ما رو حالا اومدیم صواب کنیم کباب شدیم.
فقط نق می زد .
اگر دختر بود هیچکس نمی گرفتت ش بس که غر غروعه.
بعدشم خود به خود گفتم:
- بی خود کرده کسی بگیرتش دختر بود من باید پسر می شدم من می گرفتمش و به به روم اخم کردم .
مهدی و نگاه کردم با چشای درشت شده نگاهم می کرد.
عهههه بلند بلند فکر کردم بدبخت حالا می گه دیونه شد رفت!
اومدم سفره رو بچینم که دیگه تحمل ش طاق شد و نشوندم روی صندلی خودش همه رو چید منم فقط غذا کشیدم .
پسرا رو صدا کرد و همه گی نشستیم.
هادی قابلمه ها رو ورداشت و گفت:
- والا ما خودمه کسی بهشون دست بزنه انگشت هاشو قلم می کنم گفته باشم.
امیر گفت:
- حالت تو بیا اینو بخور.
با استرس نگاهشون کردم مهدی لقمه اول رو خورد که یهو ثابت موند.
نکنه بدمزه شده؟
با چشای ریزه شده هادی و نگاه کرد و گفت:
- از همین الان بهت می گم هر چی تو قابلمه مونده نصف نصفه و گرنه مرخصی بی مرخصی.
خنده تو گلویی کردم و ناهار خوردیم .
اخرای ناهار مهدی گفت:
- بخورید که دیگه تمام ساعت ۹ ما پرواز داریم به تهران.
همه اشون پوکر شدن .
هادی ادای گریه کردن رو در اورد و گفت:
- خوشی به ما نیومده وای ننه.
همه خندیدیم از این حالت ش.
مهدی یه پس گردنی بهش زد و گفت:
- من نمی دونم چطور ازمون اوردی به سپاه قبول شدی.
هادی صداشو صاف کرد و گفت:
- بسم الله رحمن الرحیم به نام خدای بی همتا هادی صداقتی هستم بچه رشت.
بعد با لحن شوخ همیشه گیش گفت:
- اینجوری قبولم کردن.
مهدی سری به نشونه تاسف تکون داد و بهش زنگ زدن گفت برای بقیه کار های انتقال باید بره اداره بقیه بچه ها هم باید برن جلسه دارن.
منم خودمو زدم به اون راه:
- چقدر خسته ام منم می خوابم.
مهدی که خیالش راحت شده بود کاری نمی کنم گفت:
- اره کار خوبی می کنی .
وقتی رد شون کردم سریع ظرف ها رو شستم و چند مدل غذا برای پسرا درست کردم که تا چند روزی غذا داشته باشن.
واقا دیگه رمق توی دست و پام نمونده بود و از ضعف می لرزیدم.
سریع چند تا قرص خوردم این دفعه حالم بد می شد مهدی می زاشتم سر کوچه!
خدا خدا می کردم دیر تر بیان تا حالم بیشتر سر جا بیاد.
درست زمانی که نشستم استراحت کنم زنگ در زده شد.
دویدم توی اینه و به خودم نگاه کردم رنگم زرد شده بود و صورتم خسته و خابالود بود و چشام نیمه باز و لبام خشک.
چند تا کشیده به خودم زدم زردی بره نرفت هیچ سرخ هم شدم!
سریع درو وا کردم و سلام کردم.
خداروشکر حیاط نیمه روشن بود و مهدی نفهمید تا اینجا به خیر گذشت.
داخل رفتیم و چایی اوردم باراشون مهدی همین طور که یه سری کارا با کامپیوتر سعید انجام می داد گفت:
- خواب بودی؟
منم گفتم:
- اره تا همین ده دقیقه پیش خواب بودم تازه بیدار شدم.