#ࢪمآن
عشقبہیڪشࢪط
#به_قلم_بانو
#قسمت7
#ترانه
روی نیمکت نشستم که دیدم وایساده و نمی شینه .
وسط نیمکت نشسته بودم و اگر می نشست جفت من بود تقربا و فهمیدم دردش چیه!
گوشه نیمکت نشستم که نشست و گفت:
- بفرماید.
زود شروع کردم و گفتم:
- خوب ببین من به حرفات فکر کردم تو دیشب به من گفتی من وسیله عمومی ام؟
با کفشش به زمین ضربه می زد و با حرفم پاش ثابت موند و با مکث گفت:
- من این توهین و به شما نمی کنم و اگر اینطور حرف منو برداشت کردید شرمنده من خواستم بفهتون بفهمونم هر کسی خودش انتخاب می کنه عمومی باشه یا نه!
سری تکون داد و گفتم:
- خوب باشه حالا بهم بگو من چطور از عمومی بودن در بیام؟
بلند شد و گفت:
- دنبالم بیاین.
دنبالش راه افتادم رفت سمت کتابخونه داشنگاه .
نگاه های متعجب همه رو می دیدم که روی ما می چرخید اما مهم نبود.
وارد کتابخونه شدیم اولین باره می یومدم من و چه به کتاب خوندن.
توی قفسه گشت اما انگار چیزی که خواست و پیدا نکرد و گفت:
- نیست! شما راس ساعت ۵ بیاین به مسجد... اونجا بهتون یه سری کتاب می دم .
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه حداقل شماره تو بهم بده نتونستم بهت زنگ بزنم یا مثلا بلد نباشم پیدا نکنم.
با نقشه ماشین راحت بود برام و فقط قصدم این بود شماره اشو بگیرم.
می دونستم باز فهمیده قصدم چیه!
روی یه تیکه برگه نوشت و داد بهم.
با لبخند پیروزی بهش نگاه کردم و گفتم:
- خوب دیگه پس من ۵ میام.
خواستم برم که صدام زد:
- خانوم کامرانی.
برگشتم که دیدم گوشی و عینکم دستشه اما سالم.
صفحه شکسته گوشیم تعمیر شده بود دسته های عینکمم همین طور.
متعجب گرفتم و به قاب گوشی که عکس یه شهید بود و نوشته بود:
- شهید ابراهیم هادی.
نگاه کردم .
ادامه داد:
- نمی دونم خوشتون اومده یا نه امیدوارم خوشتون بیاد.
منظورش جلد گوشی بود.
یه ارامش خاصی بهم تزریق می شد.
یه چیز عجیبی!
دستمو روی عکس کشیدم و گفتم:
- امم خیلی خوبه یه جوریه دوسش دارم.
حس کردم نفس راحتی کشید.
و گفت:
- اصراف کردن گناهه گوشی شما صفحه اش تعمیر می شد عینک تون هم همین طور نباید دور بریزید خدا خوشش نمیاد.
سری تکون دادم.
باز هم یه چیز عجیب دیگه و این بار اسراف!
به ساعت نگاه کرد و هول کرد:
- کلاس حتما شروع شده وای.
بدو بدو سمت کلاس رفتیم و نیک سرشت در زد جلو نرفتم.
خدا خدا می کردم راش نده تا بیشتر باهاش صحبت کنم.
و طبق خواسته من راش ندادن و گل از گلم شکفت.
انتظار داشتم بگه من حرکتی بزنم اما هیچی نگفت و سمت در خروجی رفت منم دمبالش.
به رسیدم و گفتم:
- خوب دیگه ببین رات ندادن بیا بریم کتاب بده بهم .
یکم فکر کرد و با تکون دادم سر قبول کرد.
سمت پارکینگ رفت و گفت:
- ماشین اوردین؟
اره ای گفتم و اون ادامه داد:
- پس برید دم در تا ماشین و در بیارم.
باشه ای گفتم و سوار ماشینم شدم و منتظر موندم .
ماشین ش یه پارس طوسی بود دمبال راه افتادم .
تاحالا این ورا نیومده بودم می خورد محله فقیر نشینی باشه!
به قلم بانو