eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
151 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
ع‌ش‌ق‌بہ‌یڪ‌شࢪط روی نیمکت نشستم که دیدم وایساده و نمی شینه . وسط نیمکت نشسته بودم و اگر می نشست جفت من بود تقربا و فهمیدم دردش چیه! گوشه نیمکت نشستم که نشست و گفت: - بفرماید. زود شروع کردم و گفتم: - خوب ببین من به حرفات فکر کردم تو دیشب به من گفتی من وسیله عمومی ام؟ با کفشش به زمین ضربه می زد و با حرفم پاش ثابت موند و با مکث گفت: - من این توهین و به شما نمی کنم و اگر اینطور حرف منو برداشت کردید شرمنده من خواستم بفهتون بفهمونم هر کسی خودش انتخاب می کنه عمومی باشه یا نه! سری تکون داد و گفتم: - خوب باشه حالا بهم بگو من چطور از عمومی بودن در بیام؟ بلند شد و گفت: - دنبالم بیاین. دنبالش راه افتادم رفت سمت کتابخونه داشنگاه . نگاه های متعجب همه رو می دیدم که روی ما می چرخید اما مهم نبود. وارد کتابخونه شدیم اولین باره می یومدم من و چه به کتاب خوندن. توی قفسه گشت اما انگار چیزی که خواست و پیدا نکرد و گفت: - نیست! شما راس ساعت ۵ بیاین به مسجد... اونجا بهتون یه سری کتاب می دم . سری تکون دادم و گفتم: - باشه حداقل شماره تو بهم بده نتونستم بهت زنگ بزنم یا مثلا بلد نباشم پیدا نکنم. با نقشه ماشین راحت بود برام و فقط قصدم این بود شماره اشو بگیرم. می دونستم باز فهمیده قصدم چیه! روی یه تیکه برگه نوشت و داد بهم. با لبخند پیروزی بهش نگاه کردم و گفتم: - خوب دیگه پس من ۵ میام. خواستم برم که صدام زد: - خانوم کامرانی. برگشتم که دیدم گوشی و عینکم دستشه اما سالم. صفحه شکسته گوشیم تعمیر شده بود دسته های عینکمم همین طور. متعجب گرفتم و به قاب گوشی که عکس یه شهید بود و نوشته بود: - شهید ابراهیم هادی. نگاه کردم . ادامه داد: - نمی دونم خوشتون اومده یا نه امیدوارم خوشتون بیاد. منظورش جلد گوشی بود. یه ارامش خاصی بهم تزریق می شد. یه چیز عجیبی! دستمو روی عکس کشیدم و گفتم: - امم خیلی خوبه یه جوریه دوسش دارم. حس کردم نفس راحتی کشید. و گفت: - اصراف کردن گناهه گوشی شما صفحه اش تعمیر می شد عینک تون هم همین طور نباید دور بریزید خدا خوشش نمیاد‌. سری تکون دادم. باز هم یه چیز عجیب دیگه و این بار اسراف! به ساعت نگاه کرد و هول کرد: - کلاس حتما شروع شده وای. بدو بدو سمت کلاس رفتیم و نیک سرشت در زد جلو نرفتم. خدا خدا می کردم راش نده تا بیشتر باهاش صحبت کنم. و طبق خواسته من راش ندادن و گل از گلم شکفت. انتظار داشتم بگه من حرکتی بزنم اما هیچی نگفت و سمت در خروجی رفت منم دمبالش. به رسیدم و گفتم: - خوب دیگه ببین رات ندادن بیا بریم کتاب بده بهم . یکم فکر کرد و با تکون دادم سر قبول کرد. سمت پارکینگ رفت و گفت: - ماشین اوردین؟ اره ای گفتم و اون ادامه داد: - پس برید دم در تا ماشین و در بیارم. باشه ای گفتم و سوار ماشینم شدم و منتظر موندم . ماشین ش یه پارس طوسی بود دمبال راه افتادم . تاحالا این ورا نیومده بودم می خورد محله فقیر نشینی باشه! به قلم بانو