eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇮🇷
140 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net کانال اول: @shahidane72 /17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر ا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 _عه امیر نرو دیگه🙁 امیرعلی _خب تو هم بیا😉 _امتحان دارما😕 امیرعلی_خب نیا😄 _ مرسی از راهنماییتون😐 امیرعلی_ خواهش😇 _ عه. مسخره. نرو دیگه امیرعلی _خواهری میزاری وسایلامو جمع کنم؟ _ اه. برو برو .😬 امیرعلی_ رفتن و نرفتن من چه فرقی میکنه برای تو؟ _ نمیدونم. خو حسودیم میشه امیرعلی_ موفق باشی با حرص از اتاق اومدم بیرون. دلم میخواست هرجور شده برم. رفتم سراغ مامان. _ مامانی. میشه من امتحان ندم؟🙁 مامان_ خود دانی. میخوای دوباره بشینی ترم تکراری بخونی؟ _ نه.نمیدونم. ای بابا. مامان _ راستی عمو و زن عموی جدیدتون یکی دوماه دیگه تشریف میارن ایران.😐 _ چییییییی؟😳 مامان_ عه کر شدم. دارن میان ایران. _ برای زندگی؟ مامان_ نخیر. برای.....😢 یه دفعه مامان زد زیر گریه. رفتم جلو و بقلش کردم. _ عه مامان چی شد؟😒 مامان_ تو که نمیخوای باهاشون بری؟ _ واه. مامان کجا برم؟ مامان_ والا چمدونم تو که همیشه از ایران متنفر بودی گفتم شاید بخوای بری _ نه قوربونت برم کجا برم. تازه دارم واقعیت هارو میفهمم .😇 امیرعلی_مادر و دختر خوب با هم خلوت کردن.😉 _ تو حرف نزن😕 امیرعلی_ چشم. با اجازه من دیگه برم.😄✋ _ به فاطمه سلام برسون.😉 امیرعلی_ چیییی؟😳 _ چته؟ عه گفتم به فاطی سلام برسون. امیرعلی _ مگه فاطمه خانوم هم هست؟ _ مگه لولوئه؟ اره هست امیرعلی زود خودشو جمع و جور کرد و گفت _نه تعجب کردم. با اجازه مامان. خدانگهدار. مامان_ مواظب خودت باش مادرجان. خدانگهدارت. _ وایسا منم بیام تا مسجد با فاطمه خداحافظی کنم. البته به خاطر تو نمیاما. خوشحال نشی😉 امیرعلی_ وای افسردگی گرفتم اصلا.😄 _ لوس. . . خاله مرضیه_فاطمه مواظب خودت باشیا. فاطمه_چشم مادر من چشم. خاله مرضیه_ به تو اعتباری نیست. یه دفعه دست فاطمه رو گرفت کشید برد پیش امیرعلی. منم دنبالشون میرفتم و به دلسوزیای مادرانه خاله مرضیه میخندیدم . خاله مرضیه_امیرعلی جان. یه لحظه. امیرعلی داشت با یه پسر هم سن و سال خودش صحبت میکرد خطاب به اون پسره گفت _امیر جان یه لحظه، ببخشید. امیرعلی_جانم ؟ خاله مرضیه_ پسرم بی زحمت حواست به این دختره من باش. یه بلایی سر خودش نیاره.😀 فاطمه از اون ور داشت سرخ و سفید میشد، امیرعلی هم سرشو انداخته بود پایین. یعنی به یقین رسیدم که یه چیزی بین اینا هست.😉 امیرعلی_چشم خاله.☺️ یکم هوس شیطنت کردم _ فاطمه چرا این رنگی شدی؟😳😜 یه دفعه فاطمه سرشو اورد بالا و گفت _چی؟ ها؟ 😧🙈 امیرعلی هم یه لحظه سرشو اورد بالا و بعد سریع انداخت پایین.🙈☺️ _ هیچی. امیر داداش نری تو زمین.😉 یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا و با حرص به من نگاه کرد. 😬 منم بیخیال شونمو انداختم بالا. خاله مرضیه هم که فقط نظاره گر بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد. _ خب دیگه حسابی از حضورم مستفیض شدید من برم دیگه.😇😉 امیرعلی_ مواظب خودت باش.😊 _ همچنین. بعدهم فاطمه رو بغل کردم و خداحافظی کردیم. خاله مرضیه هم وایساد تا برن بعد بره خونه. تا سر خیابون مسجد پیاده رفتم و بعد سوار یه تاکسی شدم . تو راه همه فکرم به این بود که چرا عمو میخواد بیاد اینجا. از یه طرف دلتنگش بودم و از یه طرف نگران. شاید به خاطر سرزنشی که منتظر بودم به خاطر تغییراتم بشم و یا شاید.....😟 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 ✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313