eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇮🇷
142 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
بــــــــسم الله القاصــــــــــمـ الجبارین 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ از روی صندلی بلند شد،... نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینــــش را حواله جـسد سعد کرد... زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم _چی شده ابوالفضل؟ فقط نگاهم میکرد،.. مردمک چشمانش به لرزه افتاده و دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد _مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت! باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم... و او پشت این ماندن چه پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت _برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا. ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده.. و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند.. که فقط حیرت زده نگاهش میکردم.... به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم _خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟ دلش مثل بود... و دوست داشت دردها را به تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی ام را به شوخی داد _الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی! و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد...که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد... تا رسیدن به بیمارستان... با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط باشیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت.. تا پشت در اتاق مصطفی که هاله ای از اخم خنده اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد.. _همینجا پشت در اتاق بمون! و خودش داخل رفت. نمیدانستم... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇮🇷
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را اف
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت میدانستند.. بی هوا حرفی را نمیزند.. و .. برای کسی.. پا پیش .. روحیات عباس را .. مثل کف دستش... که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد.. عباس ازاد شد.. چشمش که به سید افتاد.. از .. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود.. سید برایش توضیح داد.. که باید مثل کاری که کرده.. شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد.. حسین آقا به تنهایی.. کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند.. ساعت از ١١شب گذشته بود.. حالا وقت معامله بود.. اما .. سید را محکم بست.. با همان زنجیری..⛓ که پسرها را زده بود.. حالا باید میشد.. عباس سکوت محض بود.. نادم و شرمسار.. سر به زیر انداخته بود.. کسی از جرات نمیکرد.. جلو رود.. وسط کوچه.. زانو زد.. و همه دورش.. حلقه زده بودند.کم کم جلو آمدند.. بی هیچ حرفی.. آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند.. و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند. مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند.. اما.. گویی عباس در این دنیا ... به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع) به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع) به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه.. افتاده بود.. آنها میزدند.. و عباس.. در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... سرش را.. تا جایی که میتوانست.. گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را بعد یکساعت... عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود.. همه نگاه میکردند.. حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود.. سید ایوب.. آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرام‌تر کنار گوشش.. کرد.. _گفتم این کار رو کنن.. تا اولا بفهمی تو ملا عام.. کسی نبری... دوم.. بتونی جلو رو بگیری... سوم.. بدونی که باید تو راه باشی.. اگه بخای بشی. چهارم.. بار اولت که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی رو میزنی چه حالی میشه..!! پنجم.. درک کنی اینجا زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون .. زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار