eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇮🇷
142 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇮🇷
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ... بنـــــامـ
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت روز جمعه از راه رسید.. سُرور خانم به زهراخانم.. جریان را گفته بود.. تقریبا همه میدانستند.. بجز عباس عباس رانندگی میکرد.. بسمت خانه عمورضا.. هنوز اخمش را حفظ کرده بود.. اخم از چهره اش کنار نمیرفت.. در دلش.. با خودش گفت.. _باس یه سربند هم بخرم.. واس تو ماشین.. از جمله خودش لبخندی زد.. حسین اقا بحث را باز کرد.. _یکی دو روز نمیخاد مغازه بیای عباس_ واس چی زهراخانم_ یه امر خیر.. در پیش داریم.. باید کمکم کنی مادر عباس_ امر خیر.!..؟ زهراخانم.. دست عاطفه را در دستش گرفت و گفت _یه خاستگار خوب.. برای خواهرت اومده.. میخایم شوهرش بدیم عباس روی ترمز زد _غلط کرده هرکیه.. به چه جراتی خاستگاری کرده.. حسین اقا با لبخند گفت _میشناسیش بابا.. هرکسی ک نیست.. ایمان هست عباس از آینه ماشین.. نگاهی به خواهرش کرد.. عاطفه با دیدن نگاه اخموی عباس.. خجالت کشید.. و با شرم سر به زیر انداخت.. چه ذوقی کرده بود.. منتظر بود.. به عشقش برسد.. اما نگران حرکات.. و عکس العمل برادرش بود.. عباس سکوت کرد.. و چیزی نگفت.. به خانه اقارضا رسیدند.. عباس ماشین را پارک کرد..و گفت _شما برید من بعد میام هیچکسی پیاده نشد..زهرا خانم با نگرانی گفت _زشته مادر تو نباشی عباس_ میام مامان..! شما برید.. با پیاده شدن حسین اقا.. زهراخانم و عاطفه هم پیاده شدند عباس به سرعت.. بطرف مرکز فرهنگی رفت.. ٢ سربند دیگر خرید.. همان لحظه یکی را روی پیشانی اش بست.. کارت کشید.. درماشین نشست.. از آینه.. نگاهی به خودش کرد.. لبخند دلنشینی زد.. چقدر سربند به او می آمد.. سربند دومی را باز کرد.. میبویید و میبوسید سربند را.. روی فرمان.. محکم گره زد.. سریع استارت زد.. و به سمت خانه اقارضا حرکت کرد.. با ذوق دستش را.. روی سربندی که.. به فرمان گره زده بود میکشید.. و بعد به قلب و چشمش میکشید.. _باس کم کم فقط لبخند بزنم... سربندی که.. به پیشانی اش بسته بود برداشت.. در داشبورد گذاشت.. به خانه اقا رضا رسید.. بسم اللهی گفت.. با لبخند از ماشین پیاده شد.. نیمساعتی بود که همه نشسته بودند.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار