eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇮🇷
142 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇮🇷
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ... به‌نـــــام
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت با پایان یافتن جمله اقارضا،... ایمان سرش را بلند کرد.. غمگین گفت _میترسم بابا _که بهت بگه نه؟ _نههه...! اینو که.. مطمئنم نیست.. یعنی..یعنی.. فکر میکنمـ.. ادامه جمله اش.. چقدر برایش سخت بود.. که پدر.. انتهای حرفش را خواند _... که اونم دلش پیش تو هست ایمان.. چشمش را به زیر افکند.. لبخند محجوبی زد..و با تکان دادن سر.. حرف پدر را تایید کرد.. _پس از چی میترسی؟! _عباس.. بابا... از عباس میترسم.. نذاره بهم برسیم.. عصبانی بشه.. مخالف باشه.. _نگران عباس نباش.. اقارضا بلند شد.. که از اتاق بیرون رود..ایمان گفت _شما باهاش حرف میزنی؟ _در ره منزل لیلی.. که خطرهاست درآن.. شرط اول قدم آنست.. که مجنون باشی اقارضا این بیت را خواند.. و ایمان را.. با یک دنیا نگرانی.. و تصمیم رها کرد.. و اتاق را ترک کرد.. امروز پنجشنبه هست.. عاطفه ناراحت و نگران.. پشت میز نشسته بود.. نمیدانست.. چه کند.. نه با دلش.. کنار می امد..که فراموش کند.. عشق چندین ساله اش را.. و نه میشد.. مدام به او فکر کند.. و رویا پردازی کند.. بلند بلند با خودش حرف میزد.. ای خدا من چیکار کنم از دست خودم.. نه اصلا.. از دست این بنده ت.. ایمان.. نه از دست جفتمون..چرا نمیتونم.. فراموشش کنم.. اخه لابد منو نمیخاد.. اگه میخواست.. کاری میکرد.. وااای خدا امتحان دارم.. امتحانو چکارش کنم.. اصلا بیخیالش هرچی میخواد بشه.. پوووف حوصله خوندن هم ندارم عباس.. که هنگام گذشتن از اتاق خواهرش.. همه حرفها را.. شنیده بود.. ابروهایش را.. در هم کشید..و از اتاق عاطفه گذشت و وارد اتاقش شد.. لحظه ای.. خواهرش را.. کنار ایمان.. تصور کرد.. اخمش را در هم کشید.. هنوز نتوانسته بود.. اخمش را حذف کند.. خیلی تمرین کرده بود.. اما باز.. همیشه اخم روی صورتش داشت.. سربندی که.. قبلا.. خریده بود را.. بالای آینه اتاقش نصب کرد.. السلام علیک یا ابالفضل العباس علیه السلام هربار.. مقابل آینه میرفت.. لبخند دلنشینی میزد.. باز اخم میکرد.. _ارباب.. تو کمکم کن.. تو بدادم برس.. تنهایی نمیتونم.. روز جمعه از راه رسید.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار