eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
151 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عـ‌ابِـ‌د|𝐀𝐛𝐞𝐝
کمک‌کنید‌بشیم²⁰⁰🍃 _تگ‌میزارم
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_51 🛵 💛 با صدای زنگ در به محسن گفتم: _من‌ بعدا بهت زنگ میزنم، برم ببینم که پشت دره! محسن: باشه خداحافظ! _فعلا! تماس رو قطع کردم و چادرم رو برداشتم. بعد از سر کردن چادرم در رو باز کردم. ناگهان لحظه ای قلبم ایستاد و دوباره شروع به تپیدن کرد. از شدت تعجب و خوشحالی زبانم بند آمده بود. علی پشت در لبخندی زد و گفت: -گفتم که زود برمی‌گردم. فکر می‌کردم که دارم خواب می‌بینم، ولی بیدار بودم. علی هم مثل من سکوت کرده بود و نگاهش خیره به چشمانم بود. علی: اجازه ورود نمی‌دید؟ چند قدمی عقب رفتم تا علی وارد شود. علی وارد حیاط شد و پشت سرش در رو بست. دستانم را روی شانه های علی گذاشتم تا روی زمین نیفتم. صورتم را به سینه اش چسباندم و اشکانم را روانه پیراهنش کردم. می‌خواستم این پیراهنش رو هم با اشک هایم خیس کنم⁦. علی: وقتی نبودم باید گریه می‌کردی، الان که برگشتم. با صدایی پر از بغض گفتم: _فکر نمی‌کردم به این زودیا برگردی! علی من رو از خودش جدا کرد و نگاهش را روی صورتم نگه داشت. علی: گریه نکن، منم گریه ام میگیره! اشک هام رو پاک کردم و پشت سر علی وارد هال شدم. بعد از دم کردن چای، چای رو داخل استکان ریختم و جلوی علی گذاشتم. نمی‌دانستم چه بگویم؟ _دیگه برنمی‌گردی؟ علی: برنمی‌گردم؟ تازه رفتم. _دوباره کی میری؟ علی: فعلا یه چند روزی هستم، گفتم یه سر بهت بزنم تا خوشحال بشی، چند روز بعد برمی‌گردم سوریه! _ای کاش بیشتر می‌موندی، من طاقت تنهایی دوباره رو ندارم. علی: کدوم تنهایی؟ همیشه به یاد خدا باش، دیگه حس نمی‌کنی که تنهایی! _نمیشه بیشتر بمونی؟ علی: راه نداره، همین مرخصی چند روزه رو هم با هزار تا خواهش و تمنا اومدم. در قندان رو برای علی باز کردم. نگاهم به علی بود که متوجه پارچه سفید پانسمان روی مچ دستش شدم. کمی از پارچه بیرون زده بود و باقی اش زیر آستین پیراهن پنهان شده بود. جلو رفتم و آستین علی رو بالا زدم. _این پانسمان چیه؟ علی: چیزی نیست، یه زخم کوچیکه! _گلوله خوردی؟ علی: نه بابا، تیزی بهش کشیده شده! مچ دستش رو بالا آوردم و خواستم پانسمانش رو باز کنم که علی دستش رو عقب کشید. علی: میخوای چیکار کنی؟ _مگه نگفتی زخم کوچیکیه؟ خب بذار نگاه کنم⁦. علی: دیوونه شدی؟ اگه پانسمانش رو باز کنی زخمم عفونت می‌کنه! _اگه کوچیک‌ باشه عفونت نمی‌کنه! علی: باشه، کوچیک نیست، کم مونده بود دستم قطع بشه! دستم را روی صورتم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _علی، مگه نگفتی مراقب خودت هستی؟ علی: چیکار کنم؟ دستم به تیزی کشیده شد. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_52 🛵 💛 علی: چیکار کنم؟ دستم به تیزی کشیده شد. _خوب پانسمان کردی؟ علی: نگران نباش، دکتر پانسمان کرده! همراه علی روی میز رستوران سنتی نشستم. نسیم شبانه ای به صورتم خورد که لحظه ای لرزیدم. صدای ملایم موسیقی سنتی، امشب رو زیباتر کرده بود. مهماندار: چی میل دارید؟ علی: دیزی برای دو نفر، خیلی ممنون! بعد از رفتن مهماندار علی از زیر میز کیسه ای بیرون آورد. از داخل کیسه جعبه ای در آورد و به سمت من گرفت. علی: تقدیم که خانمی که در غیاب من، صبوری کرده! لبخندی زدم و جعبه رو از دستش گرفتم. _خیلی ممنون از آقایی که به فکر این خانم هست. در جعبه رو باز کردم. به گردنبند طلا داخل جعبه نگاهی کردم و گفتم: _بدله؟ علی: اصل! _الکی؟ دستت درد نکنه، خستگیم در رفت. علی: چقدر هم که شما خسته بودی! با اومدن مهماندار صحبت هایمان قطع شد. بعد از خوردن شام علی از جایش بلند شد و به سمت صندوق رفت. هنگام رفتن کاغذی از جیبش روی زمین افتاد. بلند شدم و کاغذ را از روی زمین برداشتم. علی کنار صندوق مشغول حساب کتاب بود. برگشتم و روی میز نشستم. کاغذ رو باز کردم و با دیدن متن بالای کاغذ چشمانم اشک بار شد. «وصیت‌نامه؛ علی پاشایی» به سرعت کاغذ را تا کردم و در دستم گرفتم. قطره اشکی از چشمانم بر روی کاغذ چکید. با بازگشت علی سرم را پایین انداختم. علی: بلند شو بریم، دیر وقته! همانجا میخکوب روی میز نشسته بودم. علی: حدیث؟ کجایی؟ سرم را بالا آوردم و به چشمان علی خیره شدم. علی با دیدن اشک هام روبروم نشست و گفت: -چرا آبغوره گرفتی؟ از حرص نفسم را بیرون دادم و گفتم: _آبغوره؟ کاغذ وصیت‌نامه رو برداشتم و به جلوی علی پرت کردم. علی کاغذ را از دور شناخت و گفت: -این رو از کجا پیدا کردی؟ _داشتی می‌رفتی از جیبت افتاد. علی: توش رو خوندی؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_53 🛵 💛 _این چیزا مهم نیست، این چیه نوشتی؟ علی: می‌خواستم قبل از رفتن بهت بدم، ولی خودت پیداش کردی! _چرا وصیت‌نامه نوشتی؟ مگه می‌خوای... ادامه حرفم رو خوردم. علی سرش رو پایین انداخت و گفت: -مستحبه که وصیت‌نامه رو هنگام آرامش بنویسی، قبل از هر اتفاقی! _هیچ اتفاقی قرار نیست برای تو بیفته، همین الان این وصیت‌نامه رو آتیش بزن! علی نگاه پر از بغضش رو روانه ام کرد و گفت: -اینجا جاش نیست، بریم برات میگم. با اصرار های علی از جام بلند شدم و جلوتر از اون سوار ماشین شدم. علی خواست ماشین رو روشن کنه که سویچ رو از دستش گرفتم. علی: چیکار می‌کنی؟ _همینجا تعریف کن! علی: بریم خونه، دو تا استکان چای بریز، دو تایی باهم بخوریم آروم بشی برات میگم. با عصبانیت گفتم: _زود باش. علی دستش رو روی فرمان ماشین گذاشت و گفت: -این دفعه که برگردم سوریه... حرفش رو قطع کردم و گفتم: _این دفعه که برگردم نه، این دفعه که برم. علی: این دفعه که برم سوریه، قراره توی سه تا عملیات سنگین شرکت کنم، احتمال... دستم رو بالا آوردم و حرفش رو قطع کردم. نمی‌خواستم دیگه چیزی بگه! لحظات بدون علی جلوی چشمانم مجسم شد. علی: نمی‌خواستم اینطوری بهت بگم. با صدای روشن شدن ماشین، آرام شروع کردم به گریه کردن! بعد از رسیدن به خانه به سرعت از ماشین پیاده شدم. منتظر علی نماندم و وارد خانه شدم. اشک چشمانم رو پاک کردم و چادرم را داخل کمد گذاشتم. علی به در اتاق تکیه داد و گفت: -نمی‌خوای یه چای به ما بدی؟ لحظه ای مکث کردم و گفتم: _خودت دم کن بخور، من خسته ام می‌خوام بخوابم. علی جلوتر آمد و گفت: -الان مثلاً قهری؟ نگاهم رو از علی گرفتم و توی دلم گفتم: (واقعا قهرم پسره...) علی: یادت رفته که تحمل قهر کردن ندارم؟ _منم تحمل دوری نداشتم، ولی قبول کردم، تو هم قبول کن! علی خنده ای کرد و گفت: -پس قهری! علی سویچ ماشین رو روی میز گذاشت و گفت: -یه سوال داشتم سر کار خانم! _علی برو بیرون چایی تو بخور، حوصله مسخره بازیاتو ندارم. علی: مسخره بازی نیست سوال دارم. نفسم رو فوت کردم و گفتم: _سوالتون؟ علی: چجوری می‌تونم ناز شما رو بخرم؟ چشمانم را ریز کردم و گفتم: _طبق منطق شما، هیچ جوری! نمی‌خواستم جلوی حرفای علی کم بیارم. باید تا ته این بازی با پرچم بالا می‌رفتم. دستانم رو به هم گره زدم و روی تخت نشستم. علی همانجا ایستاده بود و نگاهش خیره به من بود. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_54 🛵 💛 نگاه سنگینش اجازه خوابیدن به من رو نمی‌داد. نگاهم را چرخاندم و روی صورت علی نگه داشتم. _تا صبح میخوای همونجا وایستی؟ علی: اگه خانمم قهر باشه آره! سرم را پایین انداختم و با صدای مظلومی گفتم: _قهر نیستم. علی: پس این کارا چیه؟ _فقط ناراحتم! علی: از چی عزیزم؟ من که قولم رو نشکوندم، قرار بود مواظب خودم باشم که هستم. _اگه مراقب خودت بودی این عملیات رو قبول نمی‌کردی! علی: اگه تو آرامش مراقب خودت باشی که کار خاصی نکردی، هنر اونه که توی اوج جنگ مراقب خودت باشی، منم دقیقا از اون آدم هام که راه سخته رو انتخاب می‌کنم. علی جلو آمد و کنارم نشست. _نمیخوای چای بخوری؟ علی: اون چایی مزه میده که شما بریزی، دیگه میل ندارم، می‌خوام بشینم تا صبح باهات حرف بزنم. _چه حرفی؟ علی: چطوره اصلا یه سوال بپرسم؟ سرم را به نشانه چی(؟) تکان دادم که علی گفت: -اگه زمان به عقب برمی‌گشت و من می‌اومدم خواستگاریت، جوابت بازم مثبت بود؟ نگاهم را به نگاه علی گره زدم. چشمانش چند سانتی متری چشمانم بود. بغضم را قورت دادم و گفتم: _اگه صدبار هم زمان به عقب برگرده من بازم جوابم مثبته! علی: الکی میگی؟ _اندازه تو نه! سرم را روی سینه علی گذاشتم، دلم میخواست همینجا به‌خواب برم. خوابی عمیق که تا بازگشت علی بیدار نشوم. روی صندلی داخل تراس نشستم و نگاهم را آسمان دوختم. نمی‌دانم چرا اما به یکباره دلم شکست. با صدای نسیم از روی صندلی بلند شدم. نسیم: خانم حدیثه فرهمند خواهر پررو محسن فرهمند، کجایی بیا صبحونه! به سمت پذیرایی رفتم و سر میز صبحانه نشستم. حالم بد شده بود. نمی‌دانم چرا ولی حس عجیبی داشتم. نسیم آمد کنارم نشست و ظرف کره را روبرویم گذاشت. هر لحظه حالم داشت بدتر می‌شد. نسیم: بفرمایید، اینم یه صبحونه مفصل برای خواهر شوهر گرامی! خواستم صحبتی کنم که حالت تهوع گرفتم. دستم را جلوی دهنم گذاشتم و به سرعت به سمت روشویی دویدم. به محض رسیدن به روشویی هرچی توی معده ام بود رو بالا آوردم. نسیم: چی شد؟ نسیم به دنبالم تا پشت در روشویی آمد و گفت: -حالا خوبه حدیث؟ صورتم رو شستم و گفتم: _آره، نمی‌دونم چرا یه دفعه حالم بد شد. نسیم: میخوای زنگ بزنم اورژانس؟ لبخندی زدم و گفتم: _نه الان خوبم! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_55 🛵 💛 _نه الان خوبم! پشت سر نسیم دوباره سرمیز صبحانه نشستم. هنوز حالم بد بود. _چرا با این وضعت زحمت کشیدی؟ نسیم: وضع تو که از من بدتره! لبخندی زدم و لقمه ای از صبحانه خوردم. آرام آرام صبحانه مو خوردم و به بهانه جا گذاشتن لباسم از خانه نسیم بیرون رفتم. کنار خیابان ایستادم و برای تاکسی دست تکان دادم. تاکسی زرد رنگ جلوم متوقف شد. راننده: کجا میری خانم؟ _آزمایشگاه رازی، یکم بالاتره! با اشاره راننده سوار ماشین شدم. باید سریع بفهمم چرا امروز حالت تهوع گرفته بودم. با نگاه پر از بغضم به عکس علی که داخل گالری ام بود خیره شدم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. با صدای خانم پشت میز از جام بلند شدم. خانم: خانم حدیثه فرهمند! به سمت میزش رفتم و گفتم: _بله؟ خانم: خانم فرهمند شمایید؟ _بله، جواب آزمایش آماده است؟ خانمه پاکتی از میان پاکت ها در آورد و به سمتم گرفت. خانم: تبریک میگم، جواب آزمایشتون مثبته! ناگهان حس خوشحالی عجیبی در درونم روشن شد. لحظه ای در شوک بودم که با صدای خانمه به خودم آمدم: -خانم فرهمند؟ خوبید؟ _بله بله! با لبخند پاکت رو از دستش گرفتم و آهسته به سمت در خروجی آزمایشگاه حرکت کردم. نگاهی به پاکت انداختم، قطره اشک شوقی از چشمانم روی پاکت چکید. باید هرچه زودتر به علی خبر می‌دادم. حتما با شنیدن این خبر از سوریه برمی‌گشت. با خبر پدر شدنش! دوان‌دوان از آزمایشگاه بیرون رفتم و سوار ماشین علی که حالا زیر پای من بود شدم. ماشین رو روشن کردم و مقصدم را خانه در نظر گرفتم. به محض رسیدن به خانه وارد اتاق شدم و کشو رو زیر و رو کردم. بلاخره شماره سوریه علی رو پیدا کردم و داخل گوشی گرفتمش! بعد از چند بوق صدای نا آشنایی جواب داد: -سلام بفرمایید؟ _سلام، ببخشید من شماره آقای پاشایی رو گرفتم؟ ناشناس: بله شما چه نسبتی با ایشون دارید؟ _همسرشون هستم، می‌تونم باهاشون صحبت کنم؟ ناشناس: الان نیستند، هر وقت اومدن میگم باهاتون تماس بگیره! _حالش خوبه؟ ناشناس: بله، حالش خوب خوبه، نگرانش نباشید. _پس بگید تماس بگیره، خدانگهدار! تماس رو قطع کردم و گوشیم را محکم در دستم فشردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 ساعت 5 بعد از ظهر بود.🕔 بابا که مغازه بود، مامانم که طبق معمول پاتوق همیشگی آشپزخونه. دلم حسابی گرفته بود😒 دلم میخواست برم با امیرعلی حرف بزنم ولی داشت تو اتاقش درس میخوند دل رو زدم به دریا در زدم و بعد از اینکه اجازه ورود داد رفتم تو. امیرعلی_ سلام بر خواهر شیطون خودم. میگم خوب شد عمو رفتا دلیلی شد که به ماهم سر بزنی تازه الان فهمیدم یه خواهری هم دارم.😉 _ سلام.😒 امیرعلی_خانم دکتر چرا ناراحتی؟😕 _ اولا که جوجه مهندس کیو دیدی با یه ترم درس خوندن دکتر بشه که من دومیش باشم. بعدشم دلم گرفته.😔 امیرعلی_اونوقت جوجه مهندسو بامن بودی؟😃 _کمی تا حدودی..امیر تو وقتی دلت میگیره چیکار میکنی؟😒 امیرعلی_ موقعیت جور باشه امامزاده صالح، شاه عبدالعظیم، و و و مزار شهدا😇 _ پروفسور تو هم چه پیشنهادایی میدیا.اونم به من.🙁 امیرعلی_خواهر پروفسور پیشنهاد نبود.در ضمن بعضی وقتا هم دردودل میکنم.😎 _ با کی؟😟 امیرعلی_همون پسرخوشگل و خوشتیپه.😉 _ داداش خل شدی رفت. پاشو پاشو ببرمت دکتر.با مرده حرف میزنی.نکنه رفتی تو کار احضار ارواح؟😕 _ اولا که شهید شده ☝️دوما شهدا زندن .✌️ بعدشم میتونی یه بار امتحان کنی.😏😇 _ مثله تو خل بشم؟؟؟؟؟؟😳 امیرعلی_این خل شدنه به آرامشش می ارزه.😊 آرامش! یاد مشهد افتادم؛ چه آرامشی داشت اون جا.کلا حسابش با زمین جدا بود. 😊ولی نمیتونستم با یه شهید درد ودل کنم.از کجا میخواست بشنوه.😕 _ امیر... امیرعلی_ جونم؟😊 _ خانواده ما و خاله اینا و مامان بزرگ اینا و بقیه فامیل همه مذهبین، درسته؟ امیرعلی_ خب؟ _ پس علت این همه چیه؟🙁 چرا مامان بزرگ اینا انقدر سخت میگیرن؟ یا بهتره بگم چرا اسلام انقدر سختگیرانس؟😧 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 امیرعلی_قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سوی دارن. _ یعنی چی؟ واضح برام توضیح میدی؟😟 امیرعلی_ببین مامان بزرگ اینا یه کم و پیش میرن. مثلا اینکه تو مهمونیا یه اون وسط میکشن و میشینن قرآن میخونن یکم افراطه، یا اینکه همه چی رو با تحمیل میکنن.اجبار همیشه عکس جواب میده. دین اسلام قوانینی که تو فکر میکنی رو نداره. یعنی قوانین تصویب شده توسط خاله خانم ( خاله مادربزرگم ، بزرگترین عضو خانواده) اکثرشون رنگ به خودشون دارن. یعنی اسلامی که من همش باهاش مشکل داشتم😕 به خاطر سختگیری هاش چیزی نبوده که فکر میکردم.البته خوب من تو این مدت هم مسلمون بودم ولی همش میگفتم چرا باید مسلمون به دنیا بیام آخه. با صدای امیرعلی از فکر اومدم بیرون . امیرعلی_ خانم دکتر الان جواب سوالتون رو گرفتید.😊 _ یجورایی. ولی خب امیر داداشی خداییش اعتقادات مسلمونا خنده داره دیگه. هوم؟🙁 امیرعلی_اولا که هرکدوم بحث جدا جدا داره خواهری.اگه الان حوصلشو داری بشین برات بگم.بعدش هم تو الان مثلا دلت گرفته بود یا اومدی به بهونه ناراحتی کل سوالای این 19 سال عمرتو از من بپرسی؟😃 _ حالا یه سوال جواب دادیا.نمیخوام اصلا☹️ بعدهم به حالت قهر سرمو برگردوندم. امیرعلی_ من قبلنا یه ابجی داشتم جنبه شوخی داشت.😉 _ الانم داره.😒 امیرعلی_خواهر گلم من نگفتم نمیگم که گفتم زیاده الان چون گفتی حوصله نداری ازت پرسیدم بگم یا نه؟ _ نه الان حسش نیست بعدا میام یه بحث مفصل باهم بکنیم ببینم کی کم میاره پروفسور.😎 امیرعلی_ درخدمتم خانم دکتر.الان هم فکر کنم یکم کار دارم.😊 _ اییییش بعد میگه من بهش سر نمیزنم. پروووووو.بابای😕 امیرعلی_ خب بد موقع سر زدی فدات شم.ههههه.😃بعدا حرف میزنیم. حوصله قهر کردن نداشتم، یه چشمک زدم😉👋 و از اتاقش رفتم بیرون. به لطف برادر گرامم یکم از بی حوصلگی و کلافگیم کم شد ولی هنوز هم....... 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 با صدای گوشی از خواب پریدم. طبق معمول نجمه خانم ساعت 9 صبح 🕘زنگ زدن که مصدع اوقات بشن.نجمه دوست صمیمی من و شقایق و یاسی بود که از راهنمایی هممون باهم بودیم. _ سلام مزاحم😄 نجمه_ مچکرم خانم بی معرفت.بعد از این همه مدت یه زنگ نزدی حالا هم که من زنگ زدم مزاحم ؟اصلا قهرم.😕 _ عشششقمی که نجی جونم.خو تو همیشه عادت داری 9 صبح زنگ میزنی.😄 نجمه_ خوب حالا، شارژم الان تموم میشه. هههه. زنگ زدم بگم که فردا میخوایم با بچه ها بریم بیرون تو هم بیا.😇 _ ایوووول باشه حتما. ساعت چند؟ نجمه_ 9 صبح میایم دنبالت. _ باشه حله.بابای جیگرم😄 نجمه_ بای .😀 بعد از اینکه با نجمه خداحافظی کردم شماره 🔥عمو🔥رو گرفتم. _ دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد. اه....چرا خاموشه؟ 😬 سریع دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه. _ سلام مامی.😊 مامان _ سلام دخترم.ما داریم میریم بهشت زهرا.صبحانتو🍞☕️ بخور بعد میزو جمع کن. _ باش. راستی من فردا با بچه ها دارم میرم بیرون.😇 مامان_ چند تا دختر تنها؟😕 _ مامان به خدا بزرگ شدم دیگه.🙁 مامان_کاش نگرانی های یه مادر رو درک میکردی. باشه برو.😐 _ فدات😍 میدونستم راضی نیست ولی اجازه داد دیگه. امیرعلی_ سلام. صبح به خیر. تو نمیای؟😊 _ وعلیکم برتو.بیام بهششششت زهراااااا آخه؟؟؟؟؟؟؟؟😳😠 امیرعلی_خوب حالا چرا میزنی.خوب همش تو خونه ای.بیا بریم یه حالی هم عوض میکنی.😕 بیراه هم نمیگفت فوقش اونجا میشستم تو ماشین.🚘 _ باش.پس من برم حاضرشم.😊 لبخند مامان و امیرعلی نشون دهنده رضایتشون بود. اخه من هیچ وقت نمیرفتم بهشت زهرا. همیشه شعاری که عمو بهم یاد داده بود این بود که: حالا یکی مرده پاشیم بریم سر قبرش که چی؟ خل بازیه محضه. و حالا منم داشتم باهاشون میرفتم البته صرفا جهت تفریح.😌 . . با صدای امیرعلی بیدار شدم. امیرعلی_خانم خواب آلو پاشو رسیدیم.😃 _ اخیییییش. چقدر حال داد.اینجا بهشت زهراس؟😟 امیرعلی_ اوهوم. برخیز😊 از ماشین رفتیم پایین. بالای سر بیشتر 🌷قبرا یه پرچم 🇮🇷ایران بود...... 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 یه حس خاصی بهم دست داد نمیدونم دلیلش چی بود.😟 امیرعلی_ اینجا مزار شهداس . _ اون خوشگله هم اینجاست.😅 امیرعلی خندید و گفت:😃 امیرعلی _اون خوشگله لبنانه. _من میشینم تو ماشین حوصله ندارم. امیرعلی_ حوصلت سر میره ها. _ اومممم. خیلی خب بریم. وارد اون قطعه شدیم.برام جالب بود. یه خانم محجبه که داشت ریسه 🌸گل درست میکرد برای قبر یکی از شهیدا. یکی دیگه داشت حلوا 👌پخش میکرد. یه پیر زن هم نشسته بود سر قبر یه شهید و داشت گریه میکرد. نمیدونم چرا ولی بدجور دلم براش سوخت . و کمی اونور تر..... نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم. یه دختر بچه 4.5👧 ساله سرشو گذاشته بود رو یه قبر و گریه میکرد و میگفت:😭😫 _بابایی. بابا پاشو دیگه. بابا دلم برات تنگ شده. یعنی باباش شهید شده بود؟😥 نه مگه میشه؟الهی بمیرم.با حس خیسی گونم 😭متوجه شدم حسی که به اون دختر کوچولو داشتم فراتر از یه دل سوزیه ساده بود و پاشو گذاشته بود تو مرحله بعد ؛ اشک ریختن برای کسی که اصلا نمیشناختمش. برگشتم ببینم امیرعلی چه عکس العملی نشون میده که همزمان با برگشتن من یه قطره اشک از چشمش ریخت.😢 میدونستم که امیرعلی ارادت خاصی به شهدا داره ولی فکر نمیکردم ارادتش در حدی باشه که اشک یه مرد رو در بیاره. دل از نگاه کردن به امیرعلی و اون دختر کوچولو کندم و رفتم یه گوشه وایسادم؛ واقعا نمیتونستم اشک های اون بچه معصوم رو تحمل کنم.امیر علی هم چند دقیقه بعد اومد ؛ امیرعلی_خواهری من میخوام برم سمت مدافعان حرم ،مامان ایناهم فکر کنم رفتن اونجا. میای؟ اول اومدم بگم نه. ولی یاد اون پسر خوشگله افتادم 🙈امیر میگفت اونم مدافع حرم بوده. تو یه تصمیم آنی گفتم خیلی خب بریم. وای چقدر شلوغ بود. همه چشماشون خیس بود حتی مردا. 😭و اکثرا هم از اون تیپ آدمایی که من اصلا خوشم نمیومد ازشون آدمایی مثله مهدی. البته نمیدونم چرا انگار چهره های اینا خیلی معصوم تر از اون گودزیلا بود. یادآوری امیرعلی و برخورداش برام یادآور شد که . همچنین برخوردی که از فاطمه و زهراسادات و ملیکا سادات دیده بودم خیلی با برخوردای اون دختر محجبه های دانشگاه و حتی مدرسه فرق داشت. با صدای امیرعلی برگشتم سمتش امیرعلی_ سلام حاج آقا.حال شما؟☺️ روحانیه_سلام امیرعلی جان. 😊خوبی؟ کم پیدایی از شلمچه که برگشتیم دیگه....... گفتم شاید امیرعلی دوست نداشته باشه اون حاج آقاعه منو با این تیپ ببینه به خاطر همین رفتم اونور و دیگه حرفاشونو نشنیدم 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 رو به مامان گفتم _ مامان، من دارم میرم امیرعلی_ ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا😉😃 _ اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم دعا کنم یه عقلی به تو بده.😄😜 وای کاش مسجدو نمیگفتم😥 الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت. امیرعلی_ مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید.😃 بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. 😇😊 اوووووف البته خوبه ها. _ باشه.افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم. داریم با بر و بچ میریم دربند.😌 امیرعلی_خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. 😥کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری. _ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. 😕 بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم. امیرعلی_ الان که نمیتونم قرار دارم. _ پس بابای امیرعلی_ حانیه😥 _ تانیا هستم. 😐 امیرعلی_ خواهری مواظب خودت باش.😥 این دل نگرانی های برادرانشو دوست داشتم؛ اما ارزو به دلم موند یه بار تانیا صدام کنه. 🙁 کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم.... 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
- بخری یا نخری ما که خریدار توییم .. - ای طبیب همگان ما همه بیمار توییم .. https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
خواهرم حجاب تو ؛ سنگر آغشته به خون من است ولی بدان تفنگی که در دست من است چادری بر سَر توست.🦋 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
-حاج ابراهیم ! چرا جبهھ رو ول نمیکنۍ بیاۍ دیدار حضرت امام ؟ -ما رهبرۍ رو براۍ اطاعت میخوایم ، نھ براۍ تماشا :) https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313