34.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب المهدی عج
حضرت ابراهیم خلیل الله« علیه السلام»
«بخش اول»
33.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت ابراهیم خلیل الله «علیه السلام»
«بخش دوم»
25.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت ابراهیم خلیل الله« علیه السلام»
«بخش ســـوم»
31.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت ابراهیم خلیل الله «علیه السلام»
«بخش چهارم»
27.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت ابراهیم خلیل الله «علیه السلام»
«بخش پنجم»
37.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت ابراهیم خلیل الله «علیه السلام»
«بخش ششم»
33.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت ابراهیم خلیل الله علیه السلام
«بخش هفتم»
پست ممنوع تا ساعت
۲:٠٠
ان شاءالله که راضی باشید....
ممنونیم از صبوریتون....
یاعلی «علیه السلام»
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_56
🛵 #رایحہعـشق💛
دلم میخواست اکنون کنار علی باشم.
با لبخند این خبر خوش را به او بدهم اما او نیست.
اما او نیست که بشنود.
قطره اشکی از چشمانم جاری شد.
نگاهم به کاغذ وصیتنامه ای که روی میز بود افتاد.
علی آن را برای من گذاشته بود.
ولی من هر لحظه هراس داشتم که اورا بخوانم.
بغضم تبدیل به گریه شد.
با صدای بلند گریه میکردم و علی رو صدا میزدم.
صورتم را به روی بالشت فرو بردم و اشک هام رو رها کردم.
با شنیدن صدای علی گریه ام قطع شد.
علی: عزیزم چرا داری گریه میکنی؟
نگاهم را به سمت صدا بردم.
علی جلوی در اتاق بود و به من زل زده بود.
_علی کی اومدی؟
علی با لبخند عمیقی گفت:
-خیلی وقته اومدم، میخواستم سورپرایزت کنم.
با آستینم اشک هام رو پاک کردم و صاف روی تخت نشستم.
با نگاهم به دنبال پاکت جواب آزمایش گشتم که علی گفت:
-میدونم!
_چی رو میدونی؟
علی: اینکه قراره من بابا بشم و تو یه مامان خوب!
لبخندی زدم و لبم را گاز گرفتم.
بلند شدم و به سمت علی دویدم تا در آغوشش بروم که علی محو شد.
این دیدار رویایی بیش نبود.
رویایی شیرین تر از حد تصور!
تعادلم رو از دست دادم و روی زمین زانو زدم.
اشک هام دوباره قوت گرفت و یکی پس از دیگری از چشمانم جاری شد.
خواستم از جایم بلند شوم که پاهایم جان نداشتند.
به سختی از دیوار کمک گرفتم و روی پاهایم ایستادم.
حس خفگی عجیبی بهم دست داد.
مثل همان روز که داخل خوابگاه بودم.
خواستم بلند داد بزنم که صدایی از حنجره ام بیرون نیامد.
انگار حنجره ام قفل شده بود.
راه نفسم بند آمده بود، سرفه کردن هم شروع شد.
محکم با مشت به قفسه سینه ام میزدم تا راه نفسم باز شود.
اما دست هایم هم جان نداشتند.
ناگهان چشمانم سیاهی رفت و همه جا تاریک شد.
با شنیدن صدا های نا آشنایی چشمانم را باز کردم.
مرد مسنی به همراه دو خانم جوان که روپوش سفید تنشان بود بالای سرم بودند.
به اطرافم نگاه کردم که متوجه شدم در بیمارستانم!
دکتر: دخترم؟ صدای من رو میشنوی؟
سرم را به نشانه بله تکان دادم.
دکتر: خب خداروشکر!
دو پرستار به همراه دکتر از اتاق بیرون رفتند.
ماسک اکسیژن اذیتم میکرد.
لحظه ای ماسک را برداشتم که متوجه بند آمدن نفسم شدم.
دوباره ماسک را به صورتم زدم.
همانطور که گیج به در و دیوار نگاه میکردم نسیم وارد اتاق شد.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_57
🛵 #رایحہعـشق💛
با دیدن چهره نسیم لبخندی روی لبم نشست.
نسیم به بالای سرم آمد و روی صندلی کنار تختم نشست.
نسیم: نگرانم کردی، چت شده بود؟
ماسک را از دهانم برداشتم و گفتم:
_کی منو رسوند بیمارستان!
نسیم: هر چقدر در خونتون رو زدم باز نکردی، گوشیت رو هم که جواب نمیدادی، با کلی مکافات از بالای در اومدم داخل و دیدم یه گوشه غش کردی افتادی!
_اگه نیومده بودی از این دنیا خدافظی میکردم.
نسیم: باید بگی خدایی نکرده از این دنیا خداحافظی میکردیم.
با نگاه پر از سوالم به نسیم خیره شدم که نسیم پاکت جواب آزمایش رو بالا گرفت.
نسیم: چیه شیطون؟ فکرش رو نمیکردی مچت رو بگیرم؟
_این رو از کجا پیدا کردی؟
نسیم: از توی اتاقت، نارفیق چرا به من نگفتی؟
_تازه همین امروز...
سفره هایم اجازه زدن ادامه حرفم را نداد.
نسیم ماسک اکسیژن را روی صورتم زد و گفت:
-تو نمیخواد چیزی بگی، من فقط حرف میزنم.
ماسک را دوباره از روی صورتم برداشتم و گفتم:
_حالم خوبه، دیگه از تو اتاقم چی برداشتی؟
نسیم: تو من رو اینجوری فرض کردی؟ من به حریم شخصی دیگران احترام میذارم.
_آره، معلومه!
نسیم: چرا اینطوری شدی؟ دکتر میگه تنگی نفس داری!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_یه بار هم وقتی خوابگاه دانشجویی بودم اینطوری شدم، فکر کنم مریضی چیزی باشه!
نسیم: دکتر گفت فعلا باید تحت نظر باشی!
_نه اصلا، نسیم توروخدا کاری کن من رو بستری نکنند.
نسیم: بیخود، خودت به جهنم به فکر اون طفل معصوم توی شکمت باش!
نگاهم را از نسیم گرفتم و به در اتاق دوختم.
نسیم: یه شماره ای یکی دو بار به گوشیت زنگ زد.
_چی سیو بود؟
نسیم: آقاییم، جواب ندادم.
با تعجب به نسیم نگاه کردم و گفتم:
_آقاییم؟
کف دستم رو محکم به پیشونیم کوبیدم و گفتم:
_وای علی بوده، چرا جواب ندادی؟
نسیم: جواب میدادم چی میگفتم؟ میگفتم اینطوری روی تخت بیمارستان افتادی؟
_شکاره اش رو بگیر بهش زنگ بزن.
نسیم: وقتی به هوش اومدی پنج بار زنگ زدم، در دسترس نبود.
نفسم رو بیرون دادم و با ناراحتی به دیوار خیره شدم.
نسیم دستم را میان دستانش گرفت و آرام نوازش کرد.
نسیم: عاشقتم خواهر شوهر عزیزم.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
_منم همینطور!
کمی بلند شدم و بوسه ای روی گونه اش گذاشتم.
_به کسی گفتی من بیمارستانم؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_58
🛵 #رایحہعـشق💛
_به کسی گفتی من بیمارستانم؟
نسیم: نه، وقت نکردم به مامان بابات زنگ بزنم.
_خوب کردی!
با کمک نسیم روی تخت نشستم و به ساعت خیره شدم.
با صدای زنگ گوشیم چشمانم رو باز کردم.
به صفحه گوشی نگاه کردم، شماره ناشناس بود.
بعد از لحظه ای مردد بودن جواب دادم.
_سلام بله؟
ناشناس: سلام علیکم، خانم پاشایی؟
بلند شدم و روی تخت نشستم و گفتم:
_بله خودم هستم.
ناشناس: من معینی هستم از دوستان همسرتون علی آقای پاشایی!
با نگرانی گفتم:
_چیزی شده؟
معینی: نگران نباشید، همسرتون رو یک ساعت پیش به تهران آوردند.
با تعجب در جوابش گفتم:
_آوردنش؟ مگه اتفاقی براش افتاده؟
معینی: همسرتون داخل عملیات چند تا ترکش خورده، الان هم داخل بیمارستان هستند، لطفا سریع خودتون رو برسونید.
لحظه ای مکث کردم و گفتم:
_کدوم بیمارستان؟
بعد از گرفتن آدرس بیمارستان به سرعت آماده شدم.
بعد از برداشتن وسایلم سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
بعد از رسیدن بیمارستان به سمت پذیرش رفتم.
_خانم، مثل اینکه یک ساعت پیش یه مجروح اینجا آوردند.
پرستار: همونی که از سوریه آوردند؟
_بله علی پاشایی!
پرستار: طبقه بالا سمت راست اتاق102!
_خیلی ممنون!
با نگرانی عجیبی از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاق علی رساندم.
دو نفر نظامی بیرون از اتاق ایستاده بودند.
خواستم وارد بشم که یکی از اونها جلوم رو گرفت.
آقاهه: کجا خانم؟
_من همسرشم!
آقاهه: صبر کنید باید هماهنگ بشه.!
لحظه ای با بیسیمش صحبت کرد و اجازه ورود رو بهم داد.
بسماللهی گفتم با بغض داخل چشمانم در اتاق را باز کردم.
علی روی تخت دراز کشیده بود و نگاهش به دفتر داخل دستش بود.
انگار متوجه حضور من نشده بود.
با صدای بسته شدن در به من نگاه کرد و لبخندی روی لبش نشست.
علی: اومدی؟ منتظرت بودم.
قطره اشکی از چشمانم جاری شد.
نگاه نگرانم را روانه روی خندان علی کردم.
کنار تختش ایستادم و گفتم:
_چی شده؟
علی: چیزی نیست، بشین برات تعریف میکنم.
_مگه قول نداده بودی مراقب خودت باشی؟
علی: بیشتر از این؟ سُر و مُر و گنده جلوتم، دیگه چی میخوای؟
صندلی کنار تخت را جلوتر آوردم و روش نشستم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️