eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
151 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
این جمله چقدر سوزناکه
هر کس از دنیا میرود بدنش را تشییع میکنند... دفن میکنند... خانواده اش را دلداری میدهد... اما... اما
کربلا، کربلا عجب تشییعی کردند پسر فاطمه سلام الله را😭
ده نفر داوطلب شدند(لعنت‌خداوند‌برانان‌) با سم اسب بر پیکرمطهر بی جانش تاختند... تاختند و تاختند... 😭😭😭
بــــــسم رب الشهدا
*🌹🍃‍ سلام به 14معصوم (ع)..* *✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️* *🌹ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️* *🌹ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️* *🌹🍃السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨* *یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران* *ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان...وﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ *✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨* أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج والعافيةَ و النَّصر ‍ـه‍ُـمَ‌عَـجِــلْ‌لِـوَلـیـڪْ‌اَلـْـفَــرَج
چادرت‌بوی‌یاس‌میدهد:)!.. چادرتو‌یادگار‌مادرت‌است‌و‌چه‌خوب‌از‌ این‌امانت‌مادر‌حفاظت‌میکنی:)) 🪴💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگم‌چۍبگم‌ازدورۍ💔🖐🏻!" میدونم‌خیلۍبَدم‌اما منویہ‌روزعشقش‌حُࢪمیکنھ🥺🖐🏻!" هࢪجآکھ‌صحبت‌عشق‌باشھ میگم‌"حسین‌"تنھاعشق‌منھ♥️🖐🏻
زندگے به سبک شهـــــدا  ماه رمضان برای احمد طعم خاصی داشت، انتظار ماه رمضان را می‌کشید که اعتکاف کند و شبهای قدر احیا و شب زنده داری نماید.... او رمضان را ایستگاهی برای توقف و به راه افتادن با نیروی بیشتر می‌دانست و سفارش می‌کرد که به ایتام رسیدگی کنیم، از بچه‌های کشافه می‌خواست هر کس چیزی با خود از خانه بیاورد و همه را به خانواده‌های مستضعفی که می‌شناخت می‌داد، با این کار هم بخشندگی را به اعضای کشافه آموزش می‌داد و هم انجام کار گروهی و در واقع می‌خواست همه را در این امر مستحب شریک کند... شهیـد احمـــــد محمد مشلـــــب اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است....
ٻسمـِ‌ࢪَبِالنّۅرِو‌الذیخَلق‌اڶمَہـد؎... شب‌ڪہ‌دیرمی‌اومدخونـہ‌در نـمیزدازروۍدیـوارمیپرید تـوحیـٰاط‌و‌تـااذان‌صبح‌صبـر میڪرد.بـعدبـہ‌شیشہ‌میـزد وهمہ‌را‌بـراۍنـمازبیدارمیڪرد بعدازشہـادتـش‌مادرم‌هر‌شـب بـاصدا‌ۍبـرخوردبـاد‌بـہ‌شیشہ میـگفت:ابراهیم‌اومدہ!'💔 شھیدابراهیم‌هادۍ
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 💖به روایت امیرحسین💖 چی بهش میگفتم... میگفتم الان دو ساله که بابایی که منو با همه اعتقاداتم اشنا کرده مخالف همه چیز شده؟ 😐 بگم چی بهش؟ بگم چون توقع داشته که نوکری امام حسین رو بکنه و امام حسین هم همه کاراش رو راست و ریست کنه حالا نشده👉 پا گذاشته رو همه ارزش هاش و حالا سعی داره منم متقاعد کنه که راهم اشتباهه؟ چی میگفتم بهش؟ دلم نمیخواست آبروی خانوادم آبروی بابام؛ کسی که منو با اربابم آشنا کرد بره....😞✋ بعد از یک ساعت تو ترافیک بودن محمد رو دم خونشون پیاده کردم و خودم هم راه افتادم به سمت خونه. حوصله هیچ کس رو نداشتم. از طرفی فضای خونه دلگیر و کسل کننده بود و از طرفی بیرون بودن دردی رو دوا نمیکرد. . الذین بذلو مهجم دون الحسین علیه السلام.😭 با خوندن زیارت عاشورا آروم شده بودم. 😊 شنیدن صدای انرژی بخش پرنیان هم کار خودشو کرد و سعی کردم یکم فکرمو آزاد کنم. در اتاق باز بود و صداش از پذیرایی واضح به گوش میرسید پرنیان_امیرررر حسین کجاااایی؟😵 _ یه جایی زیر سقف آسمون😊 یه دفعه اومد سرشو آورد تو اتاق و گفت پرنیان_این آسمونتون برای خواهر گلت هم جا داره؟😉 _ بله بله اختیار دارید. بفرمایید.😍 پرنیان_ خوووووب؟؟؟؟؟😌 _خوب به جماااااااالت.😄 پرنیان_عه..خوب دربند خوش گذشت منو نبردی؟😁 _ کمی تا حدودی شاید یه ذره😉 پرنیان_ پرووووو.😬امیرحسین به نظرت بابا میشه مثله قبلنا؟😢 میشه همون بابایی که عشقش امام حسین بود؟ چی باید بهش میگفتم ؟ وقتی خودم هم نمیدونستم. توفکر بودم که پرنیان خودش رو انداخت تو بغلم و آغوش من شد جایگاهی برای هق هق خواهر کوچیکم.😭😫 داشتم شاخ در میاوردم. این موضوع برای پرنیان تازگی نداشت الان دو سال بود که به همه تیکه و کنایه های بابا عادت کرده بودیم. منم به خاطر مخالفت بابا بود که الان بهم ریخته بودم وگرنه موضوع تنها این تغییر بابا نبود.😔 _ آبجی جان.درست میشه توکلت به خدا. مگه امروز بابا چیزی بهت گفته؟😒 پرنیان_ نه. امیر حسین پس کی درست میشه ؟ الان دوساله بابا اینجوری شده و روز به روز داره اعتقاداتش ضعیف تر میشه.😢😞 سکوت رو ترجیح دادم به هرجوابی که از صحتش مطمئن نبودم...... کم کم آروم تر شد ، سرش رو گذاشت روی پام و منم برادرانه موهاش رو نوازش کردم. هردومون سکوت کرده بودیم. ظاهرا این آرامش شیرین تر از صحبت هایی درمورد اعتقادات عجیب و غریب بابا بود. میدونستم که هنوز هم ته دلش محبت اهل بیت هست ولی رو زبونش چی؟ (من سید امیرحسین حسینی هستم و 21 سالمه. پرنیان خواهرم 4 سال از من کوچیک تره. پدرم پیمانکار ساختمان بودن که به دلیل کلاهبرداری یه آدم از خدا بی خبر نصفه بیشتر داراییش رو از دست داد و حالا به رشته اصلیش که البته خیلیم علاقه ای بهش نداره برق مشغوله. البته این معامله نه تنها اموال بابا رو برد بلکه دین و اعتقاداتش رو هم برد... حالا بگذریم) صدای پرنیان باعث شد از فکر بیام بیرون. پرنیان_امیرحسین😥 _جانم؟😊 پرنیان_توهنوز هم به فکر سوریه ای؟😢 _ اره😊 پرنیان_ میدونی که بابا نمیزاره ، میخوای چیکارش کنی؟😒 _ نمیدونم خودمم کلافم.😕😣 واقعا هم نمیدونستم چیکار میتونم بکنم. وقتی همه عشقم همه هوش و حواسم اونجا بود اینجا بودنم چه فایده ای داشت ؟ چرا بابا نمیذاشت برم؟ 😞هرچند بعید میدونم قبل از این اتفاقا هم که فوق العاده اعتقاداتش قوی بود اجازه رفتن میداد دیگه چه برسه به الان. البته درکش میکردم ، بلاخره فرزند بزرگ و تنها پسر خونه بودم ولی من دیگه واقعا طاقت اینجا موندن رو نداشتم.😢 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 💖به روایت حانیه💖 تو ماشین هیچکس حرف نزد و مسیر تا خونه تو سکوت کامل طی شد.😶 بچه ها از ترس اون گشت که من فکر کنم حقیقت نداشت و منم تو فکر طرز فکر اون مرده که به لطف دوستش که صداش کرد الان میدونستم اسمش امیرحسینه. نزدیکای خونه بودیم که بارون ☔️شروع شد .... من_نجمه من سر کوچه پیاده میشم. نجمه_باشه. . رسیدیم. پیاده شدم و خداحافظ ارومی زیر لب گفتم و منتظر جواب نشدم. عاشق پیاده روی زیر بارون بودم. عجیبه این موقع سال و بارون؟ دوباره رفتم تو فکر اتفاقات امروز. این اتفاقات تازگی نداشتن ولی اینکه یه مامور گشت وایسه جلومون برای دخترا و جمله اون مرده برای من تازگی داشت.😕 کلافه زنگ در رو زدم. صدای مامان حکم آرامبخش رو برای من داشت. مامان_کیه؟ _بازکن. درو باز کردم و وارد حیاط شدم. مامان سریع خودش رو به دم در رسوند و.... مامان_ ای وای.این چه ریخت و قیافه ایه؟ چرا انقدر زود اومدی؟ خوب زبون باز کن ببینم چی شده؟😨😳 _ وای مامان مگه شما مهلت زبون باز کردن هم میدی؟ هیچی نشده یکم پیاده روی کردم خیس شدم. میزاری بیام تو حالامامان جان؟🙁 مامان بی حرف خودش رو از جلوی در کشید کنار و من وارد شدم و به اتاقم پناه بردم.... 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 💖به روایت امیرحسین💖 آخیش.....چقدر آروم شدم😌 . خدا توفیق این رو از ما نگیره ان شاالله.😊👌 حاج آقا_امیرحسین جان.یه لحظه بیا. 😊 _جانم حاج آقا ؟😊 حاج آقا_اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟😒 رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟ دل رو زدم به دریا و گفتم. از همون دو سال پیش تا الان.البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود.😔😕 ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که 😞😣اجازه نمیداد من برم. 😣😞 حاج آقا _ میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه انقدر که اینجوری تغییرت بده.😐 ولی امیرجان شرط اول 😊☝️رضایت والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به خدا👉 مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه👌 حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده آرامش بودن.😊 حرفاش از جنس زمین نبود بود..... . . دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم.در که باز شد استرس من هم بیشتر شد. پرنیان_ عه داداش چته؟ چیزی شده؟🙁 من_ ها؟ نه....چیزه....یعنی قراره بشه.. پرنیان_ امیر عاشق شدیا😜😄 _ابجی چی میگی؟😳 پرنیان_ هیچی خوش باش.😄 ای بابا.عشق من الان فقط و فقط شهادت بود. 😣 با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید . میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم.😕 _ سلام. بابا میشه حرف بزنیم؟ مامان_ سلام.قبول باشه خیر باشه مادر. بابا_ سلام بابا جان.اره بیا بشین. _ ان شاالله که خیره. دوباره زیر لب صلوات فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا . بابا_خب؟ من_ها؟ چی؟... با این برخورد من همه زدن😃😄😁 زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت _ نگفتم عاشق شدی؟😉 _ نه.حواسم نبود خب....عه.!😕 مامان_ عه بچمو اذیت نکنید ببینم. بگو مامان جان.😊 _ بابا ، چرا نمیزارید من برم ؟😞😣 بابا_ این بحث قبلا تموم شده.😐✋ _ نه برای من😒 بابا_ هزار بار گفتم بریز دور این مسخره بازیا رو. دوباره همون آش و همون کاسه. شروع شد.😣 _ حداقل یه راه پیش پام بزارید.😞☝️ بابا_ بیخیال شو _ اگه راهتون اینه ؛ نه.😒 بابا_ پس ازدواج کن.😕 _ میخواید دست و پام بسته بشه؟ بابا_ آقای دین دار و با ایمان ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟ _ نه برای من که قرار نیست بمونم.😒 بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو. من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم. _شب به خیر بابا_ شب به خیر مامان _ امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو.😒 _ شب به خیر مامان😣 مامان_ شبت به خیر با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد و گفت _ میخوای باهم حرف بزنیم؟ 😒 _ بزار برای فردا😞 پرنیان _ باشه. شب خوش _ شبت به خیر😣✋ 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 💖به روایت حانیه💖 چقدر دلم میخواست با یکی حرف بزنم ، یکی که درکم کنه و چه کسی رو بهتر از امیرعلی سراغ داشتم؟ که در کنار همه اذیت های من همیشه و همه جا بوده و هست.👌 تق تق تق 🚪 امیرعلی_جانم؟😊 آروم درو باز کردم و وارد شدم. طبق معمول پشت میزش نشسته بود و کتاب 📖میخوند. _ وقت داری یکم حرف بزنیم؟😕 امیرعلی_ علیک سلام. بله من برای خواهرگلم همیشه وقت دارم.😊 سر خوش نشستم رو تختش😊و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقاتی که تفریحمون رو نا تموم گذاشت. با هر کلمه من اخمای امیرعلی بیشتر میرفت توهم. 😠 و در آخر امیرعلی_ نگفتم بزار باهم بریم؟ بعدش هم ابجی چه دلیلی داره که تو جواب یه عده..... 😠 بعد هم کلافه "استغفرالله " ای گفت. _ حالا ببخشید دیگه. 😞 امیر تو با حرف اون آقا موافقی؟ خودت که میدونی من هرچقدر هم بدحجاب باشم اهل اینجور چیزا نیستم. یعنی قیافه من انقدر غلط اندازه؟ امیرعلی با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و جوابی بهم نداد، 😠😔 یعنی اونم همین فکر رو میکرد؟ عصبی از سر جام بلند شدم. 😠 _ آره؟ آره؟ تو هم فکر میکنی خواهرت از اون دختراییه که نگاه چهارتا پسره؟ فکر کردی من اینجوری تیپ میزنم که پسرا بهم تیکه بندازن ؟ امیرعلی_ واه خواهر من. چرا عصبانی میشی من کی همچین حرفی زدم؟😕 دیگه برخوردام دست خودم نبود، دلم نمیخواست دیگران درموردم همچین فکری بکنن ، . زدم زیر گریه و سریع پناه بردم به اتاق خودم،😭😣 درو قفل کردم و خودمو انداختم و رو تخت و هق هق گریم رو آزاد کردم. 😫😭 چند ثانیه بعد صدای در و امیرعلی و گریه من و بعدش هم صدای نگران مامان بود که میخواست ببینه چی شده . امیرعلی_ خواهرگلم. من که چیزی نگفتم. تو سکوت من رو برای خودت معنا کردی و اشتباه برداشت کردی. درو بازکن باهم حرف بزنیم. 😒 مامان_ عه. خوب یکی بگه چی شده؟😨 امیرعلی_ هیچی مامان جان. منو حانیه باهم بحثمون شده. چیزخاصی نیست که. مامان_ شما کی بحث کردید که این دفعه دومتون باشه ؟ دروغ نگو امیرعلی.😐 امیر علی_ مامان جان بزارید حالش خوب بشه براتون توضیح میدم. مامان_ از دست شماها. خیلی خب. امیرعلی_ درو باز کن باهم حرف بزنیم. این راهش نیست. با این کارت هیچ چیز درست نمیشه.😕😒 _ میشه تنهام بزاری؟😣 امیرعلی_ میشه باهم حرف بزنیم؟😒 _ نه.😢 امیرعلی_ خیلی خب پس من همینجا میشینم تا زمانی که تو قصد حرف زدن داشته باشی.😊 میدونستم وقتی یه چیزی میگه امکان نداره حرفش عوض بشه. به ناچار بلند شدم و درو باز کردم و بعد هم پشت به امیرعلی نشستم رو تخت. اونم درو بست و اومد نشست کنارم. امیرعلی_ ببین خواهری وقتی تو اینجوری انگار اون رو داری میکنی که یه چیزی بهت بگن.فکر کردی برای چیه؟ اصلا تو میدونی باید حجاب داشته باشی ؟ سوالی نگاش کردم و سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.😕 امیرعلی_ حجاب، حالا نه صرفا چادر، فقط و فقط برای . وقتی تو باشی داری به همه قَبِلْتُم میدی که با تو برخورد کنن، داری میگی من نسبت به ندارم ، داری رو میکنی. _ خوب حجاب داشته باشن؟ مردا میتونن . 🙁 امیرعلی_ تو رو میذاری میگی نیاد من در خونم رو ؟😟 _ نه خب. اون فرق داره.😕 امیرعلی_ خب چه فرقی عزیز من؟ 😊اون خودش رو کرده به برسه ولی تو که بگی که اون نگاه میکنه . همچین حرفی بزنی .چون تو هم .😊 _ اگه خدا میخواسته زیبایی های یک زن رو کسی پس اون رو زیبا ؟ اصلا داشته باشه؟😟 امیرعلی_ اولا که های یه فقط برای . و حجاب هم دربرابر محارم اجبار نیست . در مورد سوال دوم هم هم حجاب داشته باشن ولی 👈چون باهم فرق داره.👉 با حرفاش موافق بودم تا حالا هیچوقت به حجاب اینجوری نگاه نکرده بودم ولی هنوز هم با حجاب بودن برام غیر ممکن بود. 😕 _ یعنی برای داشتن حتما باید باحجاب باشی؟🙁 امیرعلی_ یه راه دیگه هم داری😄☝️ _ چیییی؟😊 امیرعلی_بشینی تو خونه با هیچ کس هم در ارتباط نباشی.😏 _ مسخررررره😕 امیرعلی_ نظر لطفته😉 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 [دوقسمت شده یکی] 💖به روایت حانیه💖 حرفای امیرعلی رو باور داشتم ولی من همین جوری هم به زور شال سرم میکردم😐 دیگه چه برسه به این که بخوام ده دور دور خودم بپیچمش. هوف. ولی چاره ای نبود ، آدمی نبودم که حرف مردم برام مهم باشه.ولی ظاهرا تنها برداشتی که از ظاهر من میشد داشت این بود که موردتوجه پسرای لات قرار بگیرم ؛ از طرفی دلم نمیخواست همش نگران تیکه های پسرا باشم. 😏 . . پس بلاخره بعد از کلی فکر کردن و درگیری ذهنی تصمیم گرفتم یه مانتوی بلندتر بپوشم👉 و حداقل یکم شالمو بکشم جلوتر.😕 _ ماااماااان. مااااماااان.😵 مامان_جونم ؟😊 _ میای بریم خرید؟ مامان_ باهم؟؟؟؟؟؟؟😳 از این لحن متعجبش خندم گرفت خب حق داشت؛من کی با مامان رفته بودم خرید که این دفعه دومم باشه؟ همیشه با بچه ها میرفتم.😅 _ اره . میخوام مانتو بخرم. مامان_ خب چرا با یاسمین اینا نمیری؟ چیزی شده؟😟 _ واه چی شده باشه؟ میخواستم مانتوی بلند بگیرم .نمیای با اونا برم.😕😬 مامان_ تو؟ مانتوی بلند؟😉 _ مامانی بیست سوالی میپرسی حالا؟ مامان_خیلی خب برو حاضر شو بریم.😊 وقتی با مامان بودم که کسی نمیتونست حرفی بزنه پس نیاز به پوشیده تر بودن نبود. یه بلوز سفید آستین سه ربع با یه کت حریر نازک مشکی با یه ساپورت مشکی وشال و سفید. مثله همیشه پرفکت. مامان با دیدن من دوباره شروع کرد به سوال پرسیدن مامان_ حالا مانتوی بلند میخوای چیکار؟ _ میخوام بخورمش.😄 مامان _ نوش جونت. خب مثله ادم برای چی میخوای؟😐 _واه مامان خوب میخوام هروقت تنها رفتم بیرون بپوشم که انقدر بهم گیر ندن. حالا بیا بریم. راستی ددی برده ماشینو؟ مامان_ هوف. از دست تو. اره برده. زنگ زدم آژانس🚖 _ فداااات شم مامی جونم.😍 . . نمیدونم امروز مردم تغییر کردن یا من حساس شدم. انگار قبلا اصلا این پسرای هیزو از در خونه که اومدیم بیرون تا الان 10.20 نفر یا چشمک زدن یا تیکه انداختن.😒😕 هوف. خوبه مامان همرامه. فکر کنم باید تجدید نظر کنم و همیشه از این مانتو مسخره ها بپوشم. مامان _ حانیه بگیر بریم دیگه. الان دو ساعته داری میگردی فقط یه روسری گرفتی.😐 _ عه به من چه هیچکدومشون خوشگل نیستن.🙁 عه عه عه مامان اونجا رو نگاه کن.اون مانتو مشکیه خوشگله. بیا.....😍 و بعد دست مامان رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم به سمت اون مغازه . مانتوهاش عالی بود. یه مانتوی سفید بود که قسمت سفیدش تا روی زانو بود و روش پارچه حریر مشکی که تا زیر زانو بود جلوه خاصی بهش داده بود به خصوص حویه کاری های پایین پارچه مشکیه. با روسری مشکی که گرفته بودم عالی میشد.😊بلاخره بعد از 2 ساعت گشتن موفق شدم. . . مامان در خونه رو باز کرد و منم دنبالش وارد خونه شدم.کفشای امیرعلی👟 پشت در نشونه حضورش تو خونه بود با ذوق و انرژی دوباره که گرفته بودم مثله جت از کنار مامان رد شدم و کفشام رو در اوردم و رفتم تو. امیر رو مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد. _ سلااااام.😄 امیرعلی_ علیک سلام. چی..... حرف امیرعلی تموم نشده بود که دستشو کشیدم و بردمش تو اتاق. امیرعلی_ چته؟؟؟؟😳 _ چشاتو ببند.سرررریع😌 سریع کت حریر رو لباسم رو در اوردم و مانتو و روسری که گرفته بودم رو سرم کردم. نمیشد موهامو نریزم بیرون که یه دسته از موهای لختمو انداختم رو پشینیم و رو به روی امیرعلی وایسادم . _ خب. باز کن.😎 با دیدن من لبخند زد ☺️ و حالت چهرش رنگ تحسین گرفت و بعد بلند شد رو به روم ایستاد و موهام رو هل داد زیر روسریم. امیرعلی_ اینجوری بهتره.😉😍 یه لبخند دندون نما تحویلش دادم و گفتم _ خب دیگه تشریف ببر بیرون میخوام استراحت کنم.😄 💜💜💜💜💜💜💜 بیا دل را بده صیقل بدین سان که بی‌عفت بدان بی‌شک به خواب است! 💜💜💜💜💜💜💜 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
گــــرچـــه مـــن ســـربـــاز هیـــچ و ســـاده ام ســـرخــــوشـــم مـــهــدی (عـــج) بـــود فــــرمــــانـــده ام گــــرچــــه شـــد فـــرمـــانـــده ام غـــائـــب ولـــی دلــــخـــوشـــم بــــر نـــائـــبـــش ســـیـــد عـــلـی •────•❁•────• ‹ https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
آنـقدرنجیبـۍو‌مٺینـی‌و‌ملیـح ، پیدـآنشود‌شبیہ‌تــــووجدانی ؛ آغازگـرجنگ‌جھانـی‌بآشــد یڪ‌چـٰادرویڪ‌روسـرےلبنـٰانۍ :) •────•❁•────• https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
به عشق امیرالمومنین نشر بدیم😍😍 •────•❁•────• https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313