eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
151 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‏غُرورم‌را‌مدیون‌حس‌توام توحیثیتِ‌سَر‌زمینِ‌مَنۍآقـٰاج‌ـٰانم😍.. ! 💕✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
ازاین‌‌عکس‌قشنگا‌❤️📿 اللهم‌ارزقناکربلا ...:) گـرطبـیـبِ‌دل‌بیمـٰار فقط‌شش‌گوشہ‌است، من‌مریضم‌ برسـانید‌مراتـاحرمش💔.. ‌‌ ☺️✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
°💛🌼° 「لاأحدغیـراللّٰه‌یـوفے‌بالوعـود جزءخدا‌کسےبہ‌وعده‌هـاشـ‌عمݪ‌نمیکنھ:) 💕✨ ✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
‍خـכߊ ܠبخنـכ زכ ۅכختࢪ ࢪߊ ߊ ܦْࢪیـכ💚🌿
ما در فراق کربلا ؛ دلتنگ که نه ؛ دل مرگ شده ایم . . :)️ 😢💔 ✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
چند خواهش دارم: ۱- نماز اول وقت بخوانید که گشایش از مشکلات است. ۲- صبر و تحمل ۳- به یاد امام زمان (عج) باشید. ‎‎‌‌‎‎‎‌ 🤲
میگفت: هروقت دلتون برای امام زمانتون تنگ شد، زیارتِ آل‌یاسین بخونید؛ انگار امامتون دارھ باهاتون حرف میزنه...💔 –·–·–·–·–·𖧷·–·–·–·–·– · ⤸ ⊱ اِنَّ اَللّٰهْ مَعَکَ فی کُلُ مرَّة وَ مُرَّة ⊱ خدا‌ هر‌ لحظه‌ و‌ هر‌ ثانیه‌ با‌توئه! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𝟑𝟏𝟑
https://harfeto.timefriend.net/16895037690780 سلام علیکم. صحبتی داشتید در لینک ناشناس به اشتراک بگذارید
#حضرت‌علی‌اصغر‌علیه‌السلام https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
<.🌿.> مثلا‌اومدیم‌حرمت،، پیش‌ضریحت،، توی‌بین‌الحرمینت،، بهت گفتیم... چقدر‌دلمون تنگ‌بود‌واست‌حسین‌علیه‌السلام جان💔
<.🌿.> +ازیِڪۍپرسیدم ان‌شاءللہ‌اگہ‌بخوام‌ برم‌ڪربلا باید‌چہ‌ڪاراۍادارۍروانجام‌بدم ؟! گفت↓ -اول‌میرۍپاسپورتتوازاِمام‌رِضا«علیه السلام» میگیری؛ بعدحضرت‌معصومه‌ «سلام الله» پاراف‌میڪنہ بعدحضرت‌عباس‌ «علیه السلام» امضاء‌ميڪنہ بعدازاون‌میبری‌دبیرخونہ‌؛ حضرت‌زینب‌ «سلام الله» ثبت‌میڪنہ وآخرین‌مرحلہ‌ممھور‌بہ‌مهر‌حضرت‌مادر «سلام الله» میشہ‌وتمام . . .💔 +گفتم‌راهۍنداره‌ڪہ‌زودتر‌انجام‌بشہ؟! -رقیہ‌ «سلام الله» جآن💔
فضای‌مجـازی‌ شـایدمجـازی‌باشه اماهرکلیکش‌توپرونده‌ اعمالمون‌ثبت‌میشه! هرچی‌نوشتیم،دیـدیم،شنیدیم؛ بایدپاسخگو‌باشیـم‌مؤمن حواسمون‌جـمع‌باشه!' - شاید تلنگر✨
🌱 گاهے‌بعضی‌نگاه‌ها... چشـــــــم‌دل‌را رو‌بسوےِخـدابازمےڪند! مخصوصاً‌اگر‌آن‌نگاه از‌قابِ‌چشمانےآسمانے‌باشد...
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 💖به روایت حانیه💖 با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت، 😣😭 کاش.....کاش.....اصلا یاداوری نمیکردم اون روزهای زجراور رو. اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که..... که..... نکنه 🔥عمو🔥 همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟ نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره. عمو منو مثله دختر خودش دوست داشت. اره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیمده. با صدای در به خودم اومدم. _ کیه؟😢 امیرعلی_میتونم بیام تو؟ _اره. با اومدن امیرعلی سریع پریدم بغلش کردم 😭و به اشکام اجازه باریدن دادم. امیرعلی_به خاطر حرفای عمو انقدر به هم ریختی؟😒 اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه. پس سکوت کردم و جوابی ندادم. . . دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدارکردن من شروع شد. یه چشممو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم. _دنبال چیزی میگردی؟ مامان_ چه عجب. لباساتو کجا گذاشتی؟ _لباسایی که برای عید گرفتم؟ مامان_ اره. پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا. 😐 _ کجا؟؟؟؟😟 مامان _خونه خاله اینا. شبم خونه خاله مرضیه. _ ایوووول.😍 سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضرشدم. مامان_حانیه بدو دیرشد. _ اومدم همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سووووت بلندی کشیدم.😯😍 _ اوففففف. کی میره این همه راهو؟ خوشتیپ کردی خان داداش. خبریه؟ امیرعلی _ شاید....☺️ _ جون مو؟😉 امیرعلی_ ها جون تو.😇 _ راه افتادی داداش. مامان_داریم میریم خاستگاری😊 _چییییییییییییییییییییی؟😳 مامان_چته تو؟ _خیلی نامردید. بی خبر؟ اصلا من نمیام. بابا _اخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود.😄 _ نمیخوااااااام. اصلا من نمیام.☹️ امیرعلی _پس منم نمیرم.😐 با تعجب برگشتم سمت امیرعلی. بی خیال و خونسرد شونشو بالا انداخت. _مسخره.بریم خب😕 امیرعلی_ فدای ابجیم😍 _حالا چه ذوقیم میکنه. من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت مامان _حالا از کجا میدونی فاطمس؟ _از رفتارای ضایع گل پسرتون.😉 برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین. داشتم میترکیدم از خنده.😂 یعنی این حیای این دوتا منو کشته . . . خاله مرضیه_فاطمه جان چایی رو بیار مادر.😊 _من برم کمک؟ خاله مرضیه_برو خاله جون. با خنده به امیرعلی نگاه کردم. طبق معمول سرش پایین بود. رفتم تو آشپرخونه.قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره😅 _ پرووووو. دیگه من غریبه شدم. ها؟ فاطمه_ به خدا خودم امروز صبح فهمیدم.☺️🙈 _اخ الهی بگردم.خودتم که غریبه ای. بابای فاطمه_بچه ها رفتید چایی بسازید😊 _الان میایم عمو.☺️ _ بدو بدو بریز. من رفتم بیرون فاطمه_مرسی که اومدی کمک.☺️ _خواهش😇 فاطمه_روتو برم😄 _ برو😉 از آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم_الان میاد. چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد ❤️❤️❤️❤️❤️ شروع عاشقی هایم، سرآغاز غمی جانکاه از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم ❤️❤️❤️❤️ 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 ✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد. تنها خبرم از عمو در حد یه تلفن کوتاه بود که گفت حالشون خوبه و منتظر یه سوپرایز باشم و این منو بیشتر میترسوند.😨 💞فاطمه و امیرعلی هم به هم محرم شدن و قرار شدن تابستون عقد کنن.💞 دم در منتظر فاطمه بودم تا بیاد که بریم موسسه. امروز قرار بود پرونده بسیجیا و بچه های موسسه رو درست کنن و قرار بود ما بریم کمک. فاطمه_سلام عزیزم _ سلام علیکم. وقت زیاده نمیومدی هم چیزی نمیشد فاطمه_خب برم بعد بیام. یه دفعه ساعتشو نگاه کرد و گفت_وای بدو حانیه خانم غفوری میکشتمون. . . خانوم غفوری_سلام گل دخترا. یکم دیر تر میومدید.😊 من و فاطمه مثله بچه هایی که یه کار خطا انجام داده باشن سرمونو انداختیم پایین. خانوم غفوری با خنده گفت😃 _حانیه جان بیا این پرونده ها رو بگیر ببر بزار تو قسمت خواهران مسجد.فاطمه جان شما هم برو اون فرما رو تکثیر کن. بعد اومد طرف من و پرونده هارو دسته دسته داد دستم. کامل جلوی دیدم رو گرفته بود . _خانوم غفوری یکم زیاد نیست من جلومو نمیبینم. یه دستشو برداشت و تا پایین پله ها اورد بعد دوباره داد دستم. جلوی ورودی مسجد دو تا پله بود با این چادر همش میترسیدم که بیوفتم با احتیاط و بدبختی رسیدم به حیاط مسجد، یه صدای مردونه آشنا به گوشم خورد که یه دفعه چادرم زیر پام گیر کرد و بعدشم به یه چیزی خوردم و افتادم زمین و پرونده ها هم همش از دستم افتاد...... 💓💓💓 این همه چشم به راهی نگرانم کرده 💓💓💓💓💓 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 ✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 💖به روایت امیرحسین💖 یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شده بودم اما مامان بیخیال این قضیه ازدواج من نمیشد. 😕فکر میکرد هنوز میخوام برم و میخواست پابندم کنه.😣 بابا _امیر جان. مامانت رفته مسجد . میری دنبالش؟ میخوایم بریم کرج دیر میشه. _مسجد کجا؟ بابا_خیابون امیری _چشم . . وای حالا من چجوری برم تو قسمت زنونه اخه؟ ای خدا.😐 _خانوم خانوم ببخشید. اون خانومه_بله؟ _میشه خانوم ساجدی رو صدا کنید. اون خانوم_الان صداشون میکنم . _ممنون . بعد از چند دقیقه مامان اومد.   مامان_سلام مادر. وایسا خانم اکبری هم بیاد برسونیمش. _چشم.  مامان_میگما امیرحسین.این دختر خانوم سلطانی، عاطفه رو دیدی؟ _ مادر من شروع شد ؟ من قول دادم نرم شما هم قید زن گرفتن برای منو بزنید دیگه. 😕 مامان_ یعنی..... با اومدن یه دختر خانوم جوون حرف مامان ناتموم موند . اون دخترخانوم خطاب به من_سلام. و بعد خطاب به مامان _ ببخشید خانوم ساجدی. خانوم اکبری گفتن تشریف نمیارن.  مامان_باشه دخترم. ممنون😊 اون دخترخانوم_ با اجازه بدم _بريم مامان ؟ مامان_ماشالا ماشالا دیدی چه خانوم بود، عاطفه بود این. _ خدا برای خانوادش نگهش داره. بریم حالا؟😐 اما مامان ول کن نبود _ یعنی نمیخوای هیچوقت ازدواج کنی؟ _ الان نمیخوام  مادر من. الان😐 بعد راه افتادیم به سمت در خروجی مسجد. سرگرم صحبت با مامان بودم که یه دفعه یه چیزی خورد بهم.  برگشتم اون سمت.....  دیدم یه عالمه پرونده افتاده رو زمین و اونور تر هم یه خانوم چادری  که سرش پایین بود.  _خانوم خوبید؟ کنارش زانو زدم رو زمین. سرشو اورد بالا که جواب بده که یه دفعه نگاه 👀هردومون👀 تو نگاه هم قفل شد.  با دیدنش اون روز دوباره برای من تداعی شد، خدایا شکرت که حرف من باعث بدتر شدنش نشده. _ شما....شما..... اون خانوم_من متاسفم از قصد نبود. _نه برای اون نه.اشکالی نداره......یعنی..... تازه متوجه حالتمون شدم. سریع چشم ازش گرفتم و مشغول جمع کردن پرونده هاش شدم اول مخالفت کرد ولی من بی توجه به کارم ادامه دادم.  _کجا میخواید ببرید؟ اون خانوم _دستتون درد نکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. _کجا ببرم؟ اون خانوم_خودم میبرم. _ای بابا. خواهر من اینا زیادن.من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ اون خانوم_قسمت خواهران برگشتم که دیدم مامان داره با تعجب نگامون میکنه. _ الان میام. برگشتم داخل و پرونده هارو پشت در قسمت خانوما گذاشتم. اومدم برگردم که دوباره 👀چشم تو چشم👀 شدیم. سرشو انداخت پایین و گفت _ ممنونم لطف کردید. _خواهش میکنم وظیفه بود....... 💝💝💝💝💝 از عقل فتاده دل بی چاره در امروز با من تو چه کردی که چنین بی تب و تابم شعر از خانوم 👈افسانه صالحی 💝💝💝💝💝💝 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 ✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313