«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
بعـضی از کلمـات انگار صاحـب دارن ؛
صاحبِ کلمهٔ پناه تا ابد امامرضاست"ع"
#امامرِضاع
🌱«@yaran_mehdizahra313»🌱
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
از قدیم گفته اند:
"خاک سرد است؛
وقتی آنهایی را که خیلی دوستشان دارید
از دست بدهید، کم کم آرام میشوید"
ماهها از رفتنت میگذرد..
از آن سحرگاهی که با شنیدن خبر شهادتت،
بغضی سنگین بر دیواره گلویمان چنگ انداخت
و حس تلخ یتیمی،پیکر لرزانمان را در آغوش فشرد.
داغ رفتنت هنوز تازه است حاج قاسم سلیمانی!
این داغ ، روی سینهمان سنگینی میکند.
خاکِ تو سرد نیست !
گرمِ گرم است...
🌱«@yaran_mehdizahra313»🌱
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
گرچه دور افتادهام فرسنگها از کوی تو
با تمام روح و جان من تو را حس میکنماباعبدالله"ع"
🌱«@yaran_mehdizahra313»🌱
•🌿📻•
ما از مردن نمےهراسیم
میترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند باید بمانیم تا آینده شہید نشود و از سوے دیگر باید شہیدشویم تا آینده بماند
عجب دردے...
#شهیدآقایمهدیرجببیگی
🌱«@yaran_mehdizahra313»🌱
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
آقایامامحسین"ع"،
میدونیدتنهاآرزومچیه؟
اربعین،پایِپیاده،ازنجفتاکربلا
🌱«@yaran_mehdizahra313»🌱
محل ارائه اینترنت WiFi رایگان همراه اول در اربعین 1403 کجاست ؟
🔸 نجف مقبره آیت الله حکیم واقع در ثوره العشرین
🔸 مقام صافی صفا در غرب حرم امام علی علیه السلام
🔸 پارکینگ طبقاتی مابین ضلع شمالی حرم و قبرستان وادی السلام
🔸 کنسولگری ایران میدان ثوره العشرین محله حی السعد
🔸 جاده نجف کربلا عمود ۸۸ موکب ام المومنین
🔸 عمود ۱۴۶
🔸 عمود ۲۰۲ موکب فاطمه الزهراء
🔸 عمود ۳۰۹ موکب دیوان وقف شیعی
🔸 عمود ۳۴۳ موکب القریشی
🔸 عمود ۴۸۳
🔸 عمود ۵۴۷ موکب شهدا طریق کربلا
🔸 عمود ۷۰۷ موکب علی بن موسی الرضا
🔸 عمود ۸۲۸ موکب صاحب الزمان
🔸 عمود ۹۵۳ موکب شهید الله
🔸 عمود ۹۹۸
🔸 عمود ۱۰۸۰ موکب حضرت معصومه(س)
🔸 عمود ۱۱۲۰ موکب خدام الحسین(ع)
گفتم: با فرمانده تون کار دارم
گفت: الان ساعت 11 هست ملاقاتی قبول نمیکنه!
رفتم پشت در اتاقش در زدم
گفت: «کیه؟»
گفتم: مصطفی منم...
سرش را از سجده بلند کرد؛ چشم هایش سرخ و رنگش پریده بود...
نگران شدم!
گفتم چی شده مصطفی؟
خبری شده، کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست سرش را انداخت پایین،
زل زد به مهرش گفت:
یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم!
از خودم میپرسم کارایی که کردم برای خدا بوده یا برای خودم...
برگرفته از کتاب: مصطفای خدا
#طلبه_شهید_آقایمصطفی_ردانی_پور
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
#زندگی_به_سبک_شهدا
#شهیدان
وصیت نامه:
شکر بیپایان خــدایی را که
محبت شــهدا و امام شهدا
را در دلم انداخت
#شهید_آقایمصطفی_صدرزاده
🌱«@yaran_mehdizahra313»🌱
شما عزیزانِ شهید، بر بالِ سپید
کدام ملک نشستید که بیامان و شتابان
به سوی معبود شتافتید!؟
شما در نماز شبهایتان با خدا چه گفتید
که معبود این گونه زود پذیرفتتان؟!
شما خدایتان را با دیده بصیرت چگونه دیدید
که عاشقش شدید، عاشقتان شد و به حضور پذیرفتتان؟!
شما همگی رفتید و ما را لیاقت رفتن نبود
عاشق کجا و عاشقنما کجا!
🌱«@yaran_mehdizahra313»🌱
اربعین به برکت خون شماست ...
پ ن : حضور شهیدآقایمحمد بلباسی در پیاده رویی اربعین"
نشدم نوکر خوبی به درت حق داری
اربعین داغ حرم را به دلم بگذاری🥀📻🕊
از شهید بابایی پرسیدند :
عباس چه خبر ؟! چیکار میکنی؟!
گفت :
به نگهبانی دل مشغولیم تا کسی
جز خدا وارد نشود ..
#شهید_آقایعباس_بابایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-[جسمم مشهد، قلبم نجف، یادم
کربلاست؛ به حق بگو ببینم،
چنین
متلاشی شدن رواست؟.
‹ #اربـٰابحسینعلیهالسلام
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
@yaran_mehdizahra313
یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ #عباس اسٺ
ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمع
قسمت #اول
روبروی تلویزیون نشسته بود...
شبکه ها رو عوض میکرد..تا رسید به اخبار.. صدایش📺 رابلند کرد.
عاطفه از اتاق بلند گفت
_عبــــــااااس..! صداشو کم کن.. سرم رفـــت...!! دارم درس میخونمـــــااا
اعتنایی بحرف خواهرش نکرد...
میخ تلویزیون شده بود.. عادت داشت اخبار ساعت ١۴ را.. حتما نگاه میکرد..
زهرا خانم_ عاطفه مادر.. بیا کمک... سفره رو زودتر پهن کنیم..الان بابات میاد!
از همان اتاق صدایش را به مادر رساند
عاطفه _فردا امتحــــــان دارم مامان
زهراخانم بلند گفت
_ عــــــاطفــــــه!!
عاطفه از اتاق بیرون امد..
مستقیم بسمت عباس رفت.. که روی مبل راحتی نشسته بود...
دستش را دور گردنش انداخت.. سرش را کج کرد و گفت
_چطوری اقای همیشه اخمو
#همیشه چهره عباس #درهم بود..
اما باز عاطفه..
مدام سر به سرش میگذاشت.. با حرف عاطفه.. اخم عباس باز نشد.. ثابت و بدون هیچ حرکتی به اخبار گوش میداد..
عاطفه..
بوسه ای.. روی سر برادرش کاشت..و به کمک مادر رفت.. تا میز را بچیند..
تنگ اب را..
در سفره گذاشت.. که با صدای زنگ خانه همزمان شد..
زهراخانم بی حواس به عاطفه گفت
_برو مادر ببین کیه
عاطفه سری تکان داد..
به سمت ایفون رفت.سریع عباس بلند شد و گفت
عباس_ نمیخواد خودم باز میکنم...
ایفون را برداشت
_کیه؟
صدای حسین اقا بود ک گفت
_باز کن
دکمه ایفون را زد.. و با #تشر به عاطفه و مادرش گفت
_مگه نگفتم.. وقتی من خونه هستم.. خودم باز میکنم؟!
در با تقه ای باز شد..
حسین اقا با دست پر وارد خانه شد.
همه به اخلاق عباس عادت داشتند..
در هیچ حالتی اخم از روی صورتش کنار نمیرفت..
دوست نداشت حتی..
ادامه دارد...
اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ #عباس اسٺ
ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمع
قسمت #دوم
دوست نداشت حتی..
کسی از پشت ایفون.. #صدای مادر و خواهرش را بشنود..
گاهی عاطفه جوابش را میداد..
بحث میکردند. اما در اخر #تسلیم خواسته عباس میشدند..چرا که باید حرفش به کرسی مینشست..
ساعت ۴ عصر بود..
آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان #برکت داشت..
حسین اقا خیلی دقت میکرد..
که #حقیقت را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند...
اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به #رضایت مشتری کاری نداشت..
کم کم غروب میشد..
حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند..
حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند!
عباس در را بست..
و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند..
#سریعتر از پدر نمازش را خواند..
سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند..
چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد..
مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام!
عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه
مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه
مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند.
حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟
عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده
حسین اقا_دلیل خوبی نیست
عباس_نظر من اینه
_عباس بابا نظرت اشتباهه...! #رضایت مشتری حرف اول میزنه نه #فروش جنس های مغازه
_حرفتون قبول ندارم
هر بار باهم بحث میکردند..
حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت..
ساعت از ١٠🌃 گذشته بود...
ادامه دارد...
اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش "ع" را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمع
قسمت #سوم
ساعت از ١٠ گذشته بود..
پدر و پسر سوار ماشین حسین اقا، به سمت خانه میرفتند..
به سر کوچه شان رسیده بودند..
هنوز همان جمع پسرهایی..که همیشه سرکوچه می ایستادند.. بودند. و صدای خنده و حرف زدنشان.. کل محله را برداشته بود.
کوچه پر از ماشین بود و جای پارک نداشت...حسین اقا ماشین را.. همانجا سرکوچه پارک کرد...
پیاده شدند..
تا مسیر خانه را طی کنند... که عباس، نامش را از زبان یکی از آنها شنید.
درجا.. اخم هایش در هم رفت...رو به پدر کرد و گفت
_بابا شما برید خونه من الان میام
_عباس بابا نرو
عباس #نگاهی_عصبی..
به پدرش کرد..و بی جواب.. قدمهایش را تند تر برداشت..
با زنجیری که در جیبش بود.. از جیب درآورد.. عصبی به سمت پسرها میرفت..
اخمهایش را بیشتر کرد...بلند نعره زد
_چی گفتییییی؟؟؟ مردشی دوباره تکرار کن بینممممم...!!!!
پسرها..
بی توجه به عباس..صحبتشان را ادامه میدادند...و حتی بیشتر و بلند تر میخندیدند..
تیکه کلامهایش را.. به باد #مسخره گرفته بودند..و خنده هایشان بیشتر شده بود..
کارشان،.. عباس را.. بیشتر عصبی میکرد..
به دقیقه نکشید..
زنجیرش را چرخاند و با مشت و لگد به جانشان افتاده بود..
آنها هم دفاع میکردند..
یک سرو گردن.. از همه بزرگتر و درشت تر بود.. زورش میچربید..
گرچه گاهی مشتی میخورد.. اما تا توانست.. همه را زیر مشت و لگد با زنجیر میزد..
حسین اقا سریع دوید تا انها را از هم جدا کند..
به قدری صداها و جنجال بلند بود..
که همه محله را.. به بیرون از خانه هاشان کشیده بود..
در اخر.. با وساطت اهل محل.. و آمدن پلیس.. عباس اروم شد.. و دعوا خاتمه پیدا کرد..
همه با سر و دست کبود و خونین.. به گوشه ای افتاده بودند.. گویا از میدان جنگ برمیگشتند..
همه از عباس...
ادامه دارد...
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمع
قسمت #چهارم
همه از عباس شکایت کردند..
او را به کلانتری محل بردند.. تا در بازداشتگاه بماند..
بار اولش که نبود..هربار به بهانه ای..
دعوا و جنجال به پا میکرد..همه را خسته کرده بود..پدر و مادرش کلافه شده بودند.. مدام #شرمنده_اهل_محل بودند..
نگرانی های زهرا خانم و عاطفه..
تمامی نداشت.. حسین اقا به خانه آمد.. و با سند به کلانتری رفت..
افسر پرونده _من که عرض کردم خدمتتون.. فقط رضایت شاکی ها!
حسین اقا_ ولی جناب سروان من سند اوردم!
_خیر نمیشه
_خب اجازه بدید ببینمش
_فعلا نمیشه.. تا فردا باید صبر کنین!
حسین اقا..با موهای سپیدش..
آرام به سمت پسرهای جوان رفت..هرچه میگفت آنها جوابش را با عصبانیت میدادند..هرچه اصرار میکرد.. هیچ کدام قبول نمیکردند..
مانده بود حیران ک چه کند..
برای پسری که #شر بود.. و زود عصبی میشد.. و وقتی هم عصبی بود.. #اختیارخشمش را نداشت..
حسین اقا به خانه برگشت..
در را باز کرد... وارد پذیرایی شد.. و روی اولین مبل.. خودش را بی حال انداخت..
زهراخانم..
که صدای پای همسرش را.. شنیده بود.. از آشپزخانه بیرون امد..بی قرار و پشت سر هم سوال میپرسید
_سلام..چی شد..؟؟چی گفتن..؟؟قبول کردن سند رو؟؟
حسین اقا.. سرش را.. به معنی جواب سلام تکان داد... و سند را مقابل زهراخانم گرفت..
زهراخانم ناامید و غمگین.. آرام روبروی همسرش.. روی مبل نشست..
عاطفه که صحنه را نگاه میکرد..
با قدم های سنگین و آهسته.. جلو آمد.. اشک در چشمش حلقه زده بود..
_سلام بابا حالا یعنی چی میشه
حسین اقا با صدای آرامی جواب داد
_سلام دخترم.. نمیدونم.. گفتن فقط رضایت از شاکی ها.. وگرنه میفرستنش دادسرا..!
زهراخانم _دادسراااا...؟؟؟؟
حسین اقا با تکان دادن سرش..حرفش را تایید کرد..صدای گریه عاطفه بلند شد
حسین اقا با آرامش گفت..
ادامه دارد...
اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار