eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
151 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
سمت تو از تمامی مردم فراری ام! ای با غريب های جهان آشنا، حسـین..🖤ــ https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
خدایا زلزله‌رادرباطن‌ماقراربده..؛ https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
از این عکس قشنگا 🚶‍♂:)
'🕊' آسمانی‌تر‌ا‌زآن‌بود‌کہ‌در‌زمین‌بماند(:!🦋 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
چادرم ارثیه مادرم حضرت زهرا (س) ست 🧕🏻❤🌱 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
-شیرین‌ترین‌لذت‌چیست؟ +تماشای‌کرب‌و‌بلای‌حسین ((:🧡 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
شهیدان برگزیدگانند ؛ برگزیدگان خدای ِمتعال‌ اند (:♥️ https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 🌱‌🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_61 🛵 💛 در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم. علی با لبخند سرش رو بالا آورد و گفت: -اومدی؟ دکتر چیکارت داشت؟ با حس سنگینی روی صندلی نشستم و نگاهم رو به زمین دوختم. علی: با تو ام! دکتر چی‌گفت؟ _گفت باید بری اتاق عمل و اینجور چیزا! علی: پس چرا تو نگرانی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: _نه، نگران نیستم. با حس کردن گرفته شدن دستم توسط دست علی سرم رو بالا آوردم. علی: بهم بگو، چی‌شده؟ بعد از لحظه ای مکث بغضم رو قورت دادم و گفتم: _عملت ریسک بالایی داره! علی: چه ریسکی؟ دست علی رو فشردم و گفتم: _دکتر گفت، مم...ممکنه تا آخر عمر، کل بدنت... سرم رو پایین انداختم، نمی‌تونستم همچین چیزی به علی بگم. علی: بدنم چی؟ اشک توی چشمانم رو پاک کردم و گفتم: _ممکنه کل بدنت فلج بشه! علی کف دستش رو به پیشانی اش کوبید و گفت: -یاخدا! _علی، نگران نباش دکتر گفت حتی ممکنه عمل موفقیت آمیز باشه، تو سالم از اتاق عمل بیای بیرون! علی: رضایت‌ عمل جراحی رو امضا کردی؟ _نه! علی: حق نداری اون رضایت نامه رو امضا کنی، من حالم خوبه! _علی چرا اینطوری می‌کنی؟ تو باید عمل بشی، اونم خیلی زود، هر چقدر بیشتر دست دست کنی خطر عمل بیشتر میشه! علی: من از اون مخمصه بیرون نیومدم که بیام اینجا تا آخر عمر فلج بشم، اگه می‌دونستم اینطوری میشه صد سال سیاه به اون داعشی پست فطرت لگد نمی‌زدم. _علی اینطوری نگو، خداروشکر کن که الان پیش مایی، خدا بهت فرصت زندگی داده! علی نفسش رو بیرون داد و فریاد زد: -حدیث می‌دونی اگه کل بدنم فلج بشه چی‌میشه؟ نمی‌تونم حرف بزنم، حتی نمی‌تونم دهنم رو باز و بسته کنم، برای یه کار کوچیک باید هزار تا ایما و اشاره کنم تا شاید کسی متوجه بشه، غذا نمی‌تونم بخورم، غذا رو باید با سِرُم تزریق کنند به معده ام، می‌دونی این یعنی چی؟ این یعنی ذلّت، این یعنی اوج بدبختی! هر چقدر سعی کردم اشک هام رو پنهان کنم نشد. _علی؟ به این زودی خودت رو باختی؟ من پیشتم، تا آخر عمر هم کنارت می‌مونم، نمی‌ذارم خوار و ذلیل بشی! علی: رضایت‌نامه رو امضا نمی‌کنی حدیث! _تا کی؟ بلاخره که چی؟ علی: حدیث، ترو به جون بچه توی شکمت اون رضایت‌نامه رو امضا نکن، من نمی‌تونم اینطوری زندگی کنم. با رها شدن دستم از دست علی صدای گریه ام کم‌کم بلند شد. علی: گریه نکن، می‌خوام تنها باشم، بیرون اتاق منتظر باش! اشک هام رو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. با هر قدمی که برمی‌داشتم یکی از حرفای علی توی ذهنم مرور می‌شد. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 ‌🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 🌱‌🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_62 🛵 💛 حرفایی که تیری بود به قلب زخمیم! (حدیث می‌دونی اگه کل بدنم فلج بشه چی‌میشه؟) (برای یه کار کوچیک باید هزار تا ایما و اشاره کنم تا شاید کسی متوجه بشه) گوشیم رو از توی کیفم در آوردم و شماره مامان رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد. مامان: جانم دخترم؟ با بغض توی گلوم و صدای لرزونم گفتم: _الو مامان؟ مامان: چی شده؟ ناگهان بغضم ترکید و مامان صدای گریه ام رو شنید. مامان: الو حدیث؟ چی شده؟ لا به لای گریه هام چند دفعه اسم علی رو بردم. مامان: علی چی؟ علی چیزیش شده؟ به سختی خودم رو کنترل کردم و گفتم: _مامان علی مجروح شده، الانم توی بیمارستانه، به دایی و زن دایی هم خبر بده، آدرس بیمارستان رو براتون اس‌ام‌اس می‌کنم. تماس رو قطع کردم و آدرس بیمارستان رو برای مامان فرستادم. صورتم رو میان دستانم گذاشتم و بی‌صدا شروع کردم به گریه کردن! توی حالت خواب و بیداری بودم که صدایی هوشیارم کرد. آقاهه: خانم پاشایی؟ سرم رو بالا آوردم و به صورت مرد نظامی خیره شدم. _بله؟ آقاهه: همسرتون کارتون دارند. از جم بلند شدم و اشک هام رو پاک کردم. تقّی به در اتاق زدم و وارد شدم. علی: در رو پشت سرت ببند. در رو پشت سرم بستم و با اشاره علی روی صندلی نشستم. علی: یه چند تا چیز بهت میگم خوب گوش کن حدیث! _می‌شنوم. علی: اگه سالم از اتاق عمل بیرون اومدم که هیچی، اگه سالم بیرون نیومدم، حواست به بچه توی راهمون باشه، اگه دختر بود اسمش رو بذار زینب، اگه پسر بود یا خودت اسمش رو بذار یا بزرگترا! _علی؟ ان‌شاءالله سالم میای بیرون سایه ات روی سرمون باشه! علی: گوش کن، اگه فلج شدم دیگه نمی‌تونم چیزی بهت بگم، پس خوب گوش کن، اگه از اتاق عمل با یه بدن فلج اومدم بیرون طلاقم بده! با شنیدن این حرف علی سرم رو بالا آوردم. _چی داری می‌گی علی؟ علی: نمی‌خوام به پای من بسوزی و بسازی، تو هنوز جوونی، کلی آرزو داری، وقتی طلاقم دادی با یه آدم خوب ازدواج کن، یه آدم مؤمن که بتونی بهش اعتماد کنی! _علی تمومش کن، تو از اتاق عمل سالم بیرون میای، دیگه هم از این حرفا نزن! خواستم بلند بشم که علی دستم رو گرفت. علی: دارم حرف می‌زنم، مدیونمی اگه فلج بشم و طلاقم ندی! _علی، من دوسِت دارم، معلوم هست داری چی می‌گی؟ علی: بچه مون رو مؤمن بار بیار، اگه دختر بود کاری کن مثل خودت زینبی باشه! _علی، تمومش کن، به خدا با این حرفات داری قلبم رو می‌شکنی! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 ‌🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌ŸŸ https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 🌱‌🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_63 🛵 💛 علی: دوسِت دارم که دارم این حرفارو بهت می‌زنم، در آخر، حدیث بدون خیلی دوسِت دارم، ولی تو حق نداری منو دوست داشته باشی، تو باید زندگی تو بکنی، با من سقوط می‌کنی، من دوست ندارم رنج کشیدنت رو کنار خودم ببینم. _علی نگو این چیزا رو! علی: هر بلایی سرم بیاد تقصیر خودمه، تقصیر خریّت خودمه، تا یه قدمی شهادت رفتم ولی، ولی زمین گیر شدم، سر قولم موندم حدیث، حالا نوبت توئه قول بدی، قول بده یه حرفام عمل می‌کنی، قول بده حدیث! قدرت کنترل اشک هام رو نداشتم. _نه علی، قول نمی‌دم، به خدا کور بشی لال بشی، فلج بشی هر چی بشی تا آخر عمر باهاتم، تا آخرش علی! علی: قول نمیدی نه؟ پس مدیونمی، مدیونی اگه عمل نکنی، حالا هم برو اون برگه رو امضا کن، می‌خوام خیلی زود تموم بشه، برو حدیث! _اون رو امضا می‌کنم، ولی بدون هیچوقت ازت جدا نمی‌شم. علی: به خدا دوسِت دارم که دارم اینارو بهت میگم حدیث، عاشقتم که دارم اینارو بهت میگم، فکر می‌کنی برای من راحته؟ می‌دونی من چقدر آرزو داشتم؟ من تا حالا سونوگرافی رو از نزدیک ندیدم. می‌خواستم با تو برم که ببینیم بچه مون دختره یا پسر! می‌خواستم وقتی میگه بابا ببینمش بوسش کنم. وقتی داره اولین قدم هاشو برمیداره نگاهش کنم. می‌خواستم با تو و بچه مون زندگی کنم، ولی مثل اینکه رویایی بیش نبود! من نه لیاقت شهادت رو داشتم نه لیاقت زندگی، حقّمه، ولی اشکال نداره، اگه تو بتونی خوب زندگی کنی خوشحال میشم. اگه میخوای خوشحالم کنی به حرفام عمل کن، وقتی فلج بشم دستم از زندگی کوتاه میشه! _علی، من میدونم تو سالم از اتاق عمل میای بیرون، دلم روشنه! علی: دل منم روشن بود، ولی...ولی نشد، برو برگه رو امضا کن و تمومش کن. از جام بلند شدم و خواستم بیرون برم که دوباره علی دستم رو گرفت. با تعجب به چشمانش خیره شدم. علی: دوسِت دارم حدیث، تا ابد! _می‌دونم، منم همینطور! علی دستم رو رها کرد، بعد از لحظه ای مکث از اتاق بیرون رفتم. زن دایی و مامان از پله ها بالا اومدند و به سمت من دویدند. زن دایی: حدیث، علی کجاست؟ به اتاق علی اشاره کردم و گفتم: _اونجاست، حالش خوبه نگران نباشید. مامان: تو کجا میری؟ _من پایین یه کاری دارم، الان میام. از میان مامان و زن دایی رد شدم و خودم رو به پذیرش رسوندم. بعد از خوندن متن رضایت‌نامه خودکار رو توی دستم گرفتم. دستم می‌لرزید. اما حسی توی قلبم بهم انگیزه میداد که علی سالم از اتاق عمل بیرون میاد. اما احساس این حس میان جمله های غم‌انگیز علی گم می‌شد. انگار علی یه کپسول انرژی منفی بهم تزریق کرده بود. خودکار رو روی کاغذ گذاشتم و با جاری شدند قطره اشک از چشمانم، برگه رو امضا کردم. برگه رو تحویل پرستار دادم و کمی عقب رفتم. دکتر: بیمار رو سریع آماده کنید برای عمل جراحی! چند قدمی که عقب رفتم ناگهان چشمم سیاهی رفت و دیگر جایی را ندیدم. در اتاق عمل باز شد. روی علی پارچه سفیدی کشیده بودند. _آقای دکتر علی؟ چی‌شده؟ دکتر: متأسفم خانم، همسرتون از دنیا رفتند، یا بهتره بگم شهید شدند. با صدای مامان چشمانم رو باز کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 ‌🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 🌱‌🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_64 🛵 💛 با صدای مامان چشمانم رو باز کردم. مامان: حدیث، پاشو عزیزم! لحظه ای نگاهم روی صورت مامان خیره ماند. نگاهم رو از مامان گرفتم و به اطراف انداختم. داخل یکی از اتاق های بیمارستان بودم، با نگرانی و ترس بلند فریاد زدم: _علی، علی کجاست؟ مامان: نترس عزیزم، دارند آماده اش می‌کنند برای اتاق عمل! نفس عمیقی کشیدم اما نگرانی ام سر جایش بود. سِرُم رو از دستم کشیدم و چادرم رو سرم کردم. پاهایم نای راه رفتن نداشتند. به سختی از اتاق بیرون رفتم و وارد راهرو اصلی شدم. در اتاق علی باز بود و چند پرستار داخل اتاق علی بودند. نزدیک‌ اتاق که شدم پرستار ها از اتاق بیرون آمدند. قدم اولم رو که داخل اتاق گذاشتم بغض گلویم را گرفت. به سرعت به سمت علی دویدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. ناگهان بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن! علی با دستش لحظه ای سرم را نوازش کرد و گفت: -گریه‌ نکن حدیث، من هنوز اینجام! هق‌هق گریه ام فرصت صحبت با علی را به من نمی‌داد. علی: حرفام رو به یاد داشته باش! با ورود دکتر به اتاق از علی جدا شدم. علی را از روی تخت بلند کردند و به روی تخت دیگری گذاشتند. دنبال علی و پرستار ها تا دم اتاق عمل رفتم. دستم را به دست علی گره زدم. گرمای وجودش را به خوبی حس می‌کردم. اما این حس طولانی نبود. ناگهان دست علی از دستم جدا شد و نگاهم میان در های بسته اتاق عمل قرار گرفت. لحظه ای فکرم از علی جدا نمی‌شد. تسبیح فیروزه ای که علی برایم گرفته بود را در دستم گرفتم و شروع کردم به ذکر گفتن! تنها کاری بود که الان از پس انجامش بر می‌آمدم. ثانیه ها به سختی می‌گذشت، انگار عقربه های ساعت هم توان حرکت نداشتند. مدام جلوی در اتاق عمل رژه می‌رفتم و زیر لبم ذکر یا غیاث المستغیثین را زمزمه می‌کردم. ذکری که شاید اکنون مرهم زخم هایم باشد. با باز شدن در اتاق عمل به در خیره شدم. پرستار جوانی از اتاق عمل بیرون آمد و به سرعت به سمت دیگری می‌دوید. صدای همهمه و سر و صدا داخل اتاق عمل زیاد بود. آرام قدمی به سمت در برداشتم و در را باز کردم. راهرو تقریبا کوچکی جلوی رویم قرار داشت. هر قدمی که بر می‌داشتم قوتی بود برای برداشتن قدم بعدی ام! صدای همهمه ها نزدیکتر شده بود. بلاخره به پشت در اصلی اتاق عمل رسیدم. پلاستیک جلوی در را کنار زدم و به داخل اتاق نگاه کردم. چشمم خورد به دستگاه ضربان قلب متصل به علی! خطش صاف بود و صدای بیم اش کل اتاق را فرا گرفته بود. آرام با صدایی که از ته چاه می‌آمد گفتم: _علی! قطره اشکی از چشمانم جاری شد که اینبار بلند فریاد زدم: _علیی! به سرعت پرستار ها و آقای دکتر متوجه حضور من شدند. دکتر: خانم شما اینجا چیکار می‌کنید؟ راهنمایی شوند کنید به بیرون! دو تا پرستار جلویم ایستادند و من را به سمت بیرون می‌کشیدند. دستم را از میان دستانشان رها کردم و به سمت علی دویدم اما باز مرا گرفتند. میان صدای گریه ام چندین بار علی را صدا زدم. از اتاق عمل بیرونم کردند و وارد راهرو اصلی شدم. پرستار: خانم شما نباید وارد اتاق عمل بشی! _حا...حال علی چطوره؟ پرستار: متاسفانه لحظه ای ضربانش قطع شده اما طبیعیه، دکتر با شوک خیلی سریع احیاءش می‌کنه! پرستار من رو رها کرد و خودش وارد اتاق عمل شد. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 ‌🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 🌱‌🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_65 🛵 💛 باز همان حس خفگی به سراغم آمد. این‌بار شدیدتر شده بود، درد عجیبی میان استخوان های پیچیده بود. از درد به خودم می‌پیچیدم. صدای سرفه هایم بلند شد اما کسی اینجا نبود که به دادم برسد. از صندلی گرفتم و خواستم که از روی زمین بلند شوم که ناگهان همه جا تاریک شد. چشمانم رو باز کردم و به خانمی که پشت به من جلوی در اتاق ایستاده خیره شدم. خواستم حرفی بزنم که متوجه ماسک اکسیژن روی صورتم شدم. ماسک را کشیدم و آرام گفتم: _علی؟ اون خانم نسیم بود، برگشت و با لبخند به من نگاه کرد. نسیم: به هوش اومدی؟ صبر کن برم مامانت رو خبر کنم. خواست برود که گفتم: _علی کجاست؟ نسیم به سمتم آمد و دستم را میان دستانش گرفت و گفت: -هنوز توی اتاق عمله، خیلی نگرانتم حدیث، این حملات قلبی و تنگی نفس بی خطر نیست ها! سرفه ای کردم و گفتم: _علی، می‌خوام علی رو ببینم. نسیم خنده ای کرد و گفت: -عزیزم، دارم میگم هنوز توی اتاق عمله، هر وقت اومد بیرون می‌برم که ببینیش! _دروغ میگی، الان خیلی وقته که از رفتن به اتاق عملش می‌گذره، حتما از اتاق عمل بیرون اومده! نسیم: خب اگه بیرون اومده باشه مگه مریضم بهت نگم؟ _چه اتفاقی براش افتاده نسیم! نسیم: به جون تو به جون محسن هیچی، هنوز توی اتاق عمله! لحظه ای آرام شدم. نسیم دستم را فشرد و گفت: -انقدر به خودت استرس نده، برای بچه ات خطرناکه! _بیا بریم جلوی در اتاق عمل، من اینجا آروم و قرار ندارم. خواستم بلند بشم که نسیم نذاشت. نسیم: بی‌خود، تو باید استراحت کنی! به سختی از جایم بلند شدم و روی تخت نشستم. نسیم: مثل اینکه گوشِت بدهکار نیست؟ _کمکم کن بریم جلوی در اتاق عمل! نسیم: وای به حالت اگه مامان راضیه بهم چیزی بگه، همونجا با دستای خودم خفه ات می‌کنم. با کمک نسیم به سمت اتاق عمل رفتم و جلوی در نشستم. خبری از مامان و زن دایی نبود. کتابچه دعا کوچکم رو باز کردم. مشغول خوندن دعای توسل شدم، هر دقیقه ای که می‌گذشت نگران تر می‌شدم. دعای توسل هم تمام شد اما علی از اتاق عمل بیرون نیامد. با باز شدن در اتاق عمل از جایم بلند شدم. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و به سمت پرستار کنار اتاق رفت. برگه ای از دست پرستار گرفت و مشغول نوشتن چیزی بود. به سمت دکتر رفتم و گفتم: _آقای دکتر؟ حال علی خوبه؟ دکتر: فعلا چیزی نمی‌تونم بگم. _یعنی چی؟ دکتر: خوشبختانه ما تمام ترکش هارو از بدن همسرتون در آوردیم، علائم حیاتی ایشون هم نرماله، اما خب بی‌هوش هستند، تا وقتی به‌هوش نیاند هیچ چیزی معلوم نیست! _چند...چند درصد امکان داره فلج بشه؟ دکتر: هنوز معلوم نیست، ممکنه همین الان هم فلج شده باشند چون بی‌هوش هستند هیچ چیزی معلوم نیست، ولی نگران نباشید، به زودی به‌هوش میان و متوجه میشیم، ان‌شاءالله که سالم هستند. چند قدمی به عقب برداشتم. ندونستن بدتر از دونستن بود، استرس های سنگینی بهم وارد شده بود. علی رو از اتاق عمل بیرون آوردند. چشمانش بسته بود، می‌خواستم یک بار دیگر چشمان زیبای علی را ببینم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 ‌🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩ ‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱‌🗞️⁩🌱 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 ساعت 5 بعد از ظهر بود.🕔 بابا که مغازه بود، مامانم که طبق معمول پاتوق همیشگی آشپزخونه. دلم حسابی گرفته بود😒 دلم میخواست برم با امیرعلی حرف بزنم ولی داشت تو اتاقش درس میخوند دل رو زدم به دریا در زدم و بعد از اینکه اجازه ورود داد رفتم تو. امیرعلی_ سلام بر خواهر شیطون خودم. میگم خوب شد عمو رفتا دلیلی شد که به ماهم سر بزنی تازه الان فهمیدم یه خواهری هم دارم.😉 _ سلام.😒 امیرعلی_خانم دکتر چرا ناراحتی؟😕 _ اولا که جوجه مهندس کیو دیدی با یه ترم درس خوندن دکتر بشه که من دومیش باشم. بعدشم دلم گرفته.😔 امیرعلی_اونوقت جوجه مهندسو بامن بودی؟😃 _کمی تا حدودی..امیر تو وقتی دلت میگیره چیکار میکنی؟😒 امیرعلی_ موقعیت جور باشه امامزاده صالح، شاه عبدالعظیم، و و و مزار شهدا😇 _ پروفسور تو هم چه پیشنهادایی میدیا.اونم به من.🙁 امیرعلی_خواهر پروفسور پیشنهاد نبود.در ضمن بعضی وقتا هم دردودل میکنم.😎 _ با کی؟😟 امیرعلی_همون پسرخوشگل و خوشتیپه.😉 _ داداش خل شدی رفت. پاشو پاشو ببرمت دکتر.با مرده حرف میزنی.نکنه رفتی تو کار احضار ارواح؟😕 _ اولا که شهید شده ☝️دوما شهدا زندن .✌️ بعدشم میتونی یه بار امتحان کنی.😏😇 _ مثله تو خل بشم؟؟؟؟؟؟😳 امیرعلی_این خل شدنه به آرامشش می ارزه.😊 آرامش! یاد مشهد افتادم؛ چه آرامشی داشت اون جا.کلا حسابش با زمین جدا بود. 😊ولی نمیتونستم با یه شهید درد ودل کنم.از کجا میخواست بشنوه.😕 _ امیر... امیرعلی_ جونم؟😊 _ خانواده ما و خاله اینا و مامان بزرگ اینا و بقیه فامیل همه مذهبین، درسته؟ امیرعلی_ خب؟ _ پس علت این همه چیه؟🙁 چرا مامان بزرگ اینا انقدر سخت میگیرن؟ یا بهتره بگم چرا اسلام انقدر سختگیرانس؟😧 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 امیرعلی_قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سوی دارن. _ یعنی چی؟ واضح برام توضیح میدی؟😟 امیرعلی_ببین مامان بزرگ اینا یه کم و پیش میرن. مثلا اینکه تو مهمونیا یه اون وسط میکشن و میشینن قرآن میخونن یکم افراطه، یا اینکه همه چی رو با تحمیل میکنن.اجبار همیشه عکس جواب میده. دین اسلام قوانینی که تو فکر میکنی رو نداره. یعنی قوانین تصویب شده توسط خاله خانم ( خاله مادربزرگم ، بزرگترین عضو خانواده) اکثرشون رنگ به خودشون دارن. یعنی اسلامی که من همش باهاش مشکل داشتم😕 به خاطر سختگیری هاش چیزی نبوده که فکر میکردم.البته خوب من تو این مدت هم مسلمون بودم ولی همش میگفتم چرا باید مسلمون به دنیا بیام آخه. با صدای امیرعلی از فکر اومدم بیرون . امیرعلی_ خانم دکتر الان جواب سوالتون رو گرفتید.😊 _ یجورایی. ولی خب امیر داداشی خداییش اعتقادات مسلمونا خنده داره دیگه. هوم؟🙁 امیرعلی_اولا که هرکدوم بحث جدا جدا داره خواهری.اگه الان حوصلشو داری بشین برات بگم.بعدش هم تو الان مثلا دلت گرفته بود یا اومدی به بهونه ناراحتی کل سوالای این 19 سال عمرتو از من بپرسی؟😃 _ حالا یه سوال جواب دادیا.نمیخوام اصلا☹️ بعدهم به حالت قهر سرمو برگردوندم. امیرعلی_ من قبلنا یه ابجی داشتم جنبه شوخی داشت.😉 _ الانم داره.😒 امیرعلی_خواهر گلم من نگفتم نمیگم که گفتم زیاده الان چون گفتی حوصله نداری ازت پرسیدم بگم یا نه؟ _ نه الان حسش نیست بعدا میام یه بحث مفصل باهم بکنیم ببینم کی کم میاره پروفسور.😎 امیرعلی_ درخدمتم خانم دکتر.الان هم فکر کنم یکم کار دارم.😊 _ اییییش بعد میگه من بهش سر نمیزنم. پروووووو.بابای😕 امیرعلی_ خب بد موقع سر زدی فدات شم.ههههه.😃بعدا حرف میزنیم. حوصله قهر کردن نداشتم، یه چشمک زدم😉👋 و از اتاقش رفتم بیرون. به لطف برادر گرامم یکم از بی حوصلگی و کلافگیم کم شد ولی هنوز هم....... 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 با صدای گوشی از خواب پریدم. طبق معمول نجمه خانم ساعت 9 صبح 🕘زنگ زدن که مصدع اوقات بشن.نجمه دوست صمیمی من و شقایق و یاسی بود که از راهنمایی هممون باهم بودیم. _ سلام مزاحم😄 نجمه_ مچکرم خانم بی معرفت.بعد از این همه مدت یه زنگ نزدی حالا هم که من زنگ زدم مزاحم ؟اصلا قهرم.😕 _ عشششقمی که نجی جونم.خو تو همیشه عادت داری 9 صبح زنگ میزنی.😄 نجمه_ خوب حالا، شارژم الان تموم میشه. هههه. زنگ زدم بگم که فردا میخوایم با بچه ها بریم بیرون تو هم بیا.😇 _ ایوووول باشه حتما. ساعت چند؟ نجمه_ 9 صبح میایم دنبالت. _ باشه حله.بابای جیگرم😄 نجمه_ بای .😀 بعد از اینکه با نجمه خداحافظی کردم شماره 🔥عمو🔥رو گرفتم. _ دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد. اه....چرا خاموشه؟ 😬 سریع دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه. _ سلام مامی.😊 مامان _ سلام دخترم.ما داریم میریم بهشت زهرا.صبحانتو🍞☕️ بخور بعد میزو جمع کن. _ باش. راستی من فردا با بچه ها دارم میرم بیرون.😇 مامان_ چند تا دختر تنها؟😕 _ مامان به خدا بزرگ شدم دیگه.🙁 مامان_کاش نگرانی های یه مادر رو درک میکردی. باشه برو.😐 _ فدات😍 میدونستم راضی نیست ولی اجازه داد دیگه. امیرعلی_ سلام. صبح به خیر. تو نمیای؟😊 _ وعلیکم برتو.بیام بهششششت زهراااااا آخه؟؟؟؟؟؟؟؟😳😠 امیرعلی_خوب حالا چرا میزنی.خوب همش تو خونه ای.بیا بریم یه حالی هم عوض میکنی.😕 بیراه هم نمیگفت فوقش اونجا میشستم تو ماشین.🚘 _ باش.پس من برم حاضرشم.😊 لبخند مامان و امیرعلی نشون دهنده رضایتشون بود. اخه من هیچ وقت نمیرفتم بهشت زهرا. همیشه شعاری که عمو بهم یاد داده بود این بود که: حالا یکی مرده پاشیم بریم سر قبرش که چی؟ خل بازیه محضه. و حالا منم داشتم باهاشون میرفتم البته صرفا جهت تفریح.😌 . . با صدای امیرعلی بیدار شدم. امیرعلی_خانم خواب آلو پاشو رسیدیم.😃 _ اخیییییش. چقدر حال داد.اینجا بهشت زهراس؟😟 امیرعلی_ اوهوم. برخیز😊 از ماشین رفتیم پایین. بالای سر بیشتر 🌷قبرا یه پرچم 🇮🇷ایران بود...... 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 یه حس خاصی بهم دست داد نمیدونم دلیلش چی بود.😟 امیرعلی_ اینجا مزار شهداس . _ اون خوشگله هم اینجاست.😅 امیرعلی خندید و گفت:😃 امیرعلی _اون خوشگله لبنانه. _من میشینم تو ماشین حوصله ندارم. امیرعلی_ حوصلت سر میره ها. _ اومممم. خیلی خب بریم. وارد اون قطعه شدیم.برام جالب بود. یه خانم محجبه که داشت ریسه 🌸گل درست میکرد برای قبر یکی از شهیدا. یکی دیگه داشت حلوا 👌پخش میکرد. یه پیر زن هم نشسته بود سر قبر یه شهید و داشت گریه میکرد. نمیدونم چرا ولی بدجور دلم براش سوخت . و کمی اونور تر..... نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم. یه دختر بچه 4.5👧 ساله سرشو گذاشته بود رو یه قبر و گریه میکرد و میگفت:😭😫 _بابایی. بابا پاشو دیگه. بابا دلم برات تنگ شده. یعنی باباش شهید شده بود؟😥 نه مگه میشه؟الهی بمیرم.با حس خیسی گونم 😭متوجه شدم حسی که به اون دختر کوچولو داشتم فراتر از یه دل سوزیه ساده بود و پاشو گذاشته بود تو مرحله بعد ؛ اشک ریختن برای کسی که اصلا نمیشناختمش. برگشتم ببینم امیرعلی چه عکس العملی نشون میده که همزمان با برگشتن من یه قطره اشک از چشمش ریخت.😢 میدونستم که امیرعلی ارادت خاصی به شهدا داره ولی فکر نمیکردم ارادتش در حدی باشه که اشک یه مرد رو در بیاره. دل از نگاه کردن به امیرعلی و اون دختر کوچولو کندم و رفتم یه گوشه وایسادم؛ واقعا نمیتونستم اشک های اون بچه معصوم رو تحمل کنم.امیر علی هم چند دقیقه بعد اومد ؛ امیرعلی_خواهری من میخوام برم سمت مدافعان حرم ،مامان ایناهم فکر کنم رفتن اونجا. میای؟ اول اومدم بگم نه. ولی یاد اون پسر خوشگله افتادم 🙈امیر میگفت اونم مدافع حرم بوده. تو یه تصمیم آنی گفتم خیلی خب بریم. وای چقدر شلوغ بود. همه چشماشون خیس بود حتی مردا. 😭و اکثرا هم از اون تیپ آدمایی که من اصلا خوشم نمیومد ازشون آدمایی مثله مهدی. البته نمیدونم چرا انگار چهره های اینا خیلی معصوم تر از اون گودزیلا بود. یادآوری امیرعلی و برخورداش برام یادآور شد که . همچنین برخوردی که از فاطمه و زهراسادات و ملیکا سادات دیده بودم خیلی با برخوردای اون دختر محجبه های دانشگاه و حتی مدرسه فرق داشت. با صدای امیرعلی برگشتم سمتش امیرعلی_ سلام حاج آقا.حال شما؟☺️ روحانیه_سلام امیرعلی جان. 😊خوبی؟ کم پیدایی از شلمچه که برگشتیم دیگه....... گفتم شاید امیرعلی دوست نداشته باشه اون حاج آقاعه منو با این تیپ ببینه به خاطر همین رفتم اونور و دیگه حرفاشونو نشنیدم 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 رو به مامان گفتم _ مامان، من دارم میرم امیرعلی_ ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا😉😃 _ اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم دعا کنم یه عقلی به تو بده.😄😜 وای کاش مسجدو نمیگفتم😥 الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت. امیرعلی_ مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید.😃 بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. 😇😊 اوووووف البته خوبه ها. _ باشه.افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم. داریم با بر و بچ میریم دربند.😌 امیرعلی_خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. 😥کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری. _ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. 😕 بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم. امیرعلی_ الان که نمیتونم قرار دارم. _ پس بابای امیرعلی_ حانیه😥 _ تانیا هستم. 😐 امیرعلی_ خواهری مواظب خودت باش.😥 این دل نگرانی های برادرانشو دوست داشتم؛ اما ارزو به دلم موند یه بار تانیا صدام کنه. 🙁 کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم.... 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼