28.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا روز محشر ولایت حیدر غیرقابل کتمانه 😎✌️🏻💚 .
#من_غدیری_ام🌱
#استوری📲
اربابم🥲
منواینجورینبینیکہ
منبدونتوپوچپوچام...👩🦯
منپرازدردمخستہودلتنگم..
تورابہکرموعطفومھربانیات
درآغوشتبکشگدایترا...💔:)
#حسین_جـآنم
آقـا ..
امامزمانم
یڪچیزیبگم ؟! ..
میدونستۍعشقبہتوعہکہ
باعثمیشہتوایندنیاو
آدَماشدوومبیارم ،
میدونستۍدلخوشۍدنیاےمنۍ؟(:♥
#منٺظࢪانہ
من همانم که به آغوشِ تو آورد پناه
بغلم کن که کسی جز تو نفهمید مرا🥺💔:)
#رضاےمن
[شهید مدافع حرم محمد حسین محمد خانی]
تاریخ تولد: 1364/4/9
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: 1394/08/16
محل شهادت: حلب سوریه
وضعیت تأهل: متاهل
تعداد فرزندان: یک
تحصیلات: فارع التحصیل مهندس عمران یزد و دانشجوی ارشد علوم و تحقیقات:)🌱🤍
#معرفیشهید
مےگفت:
یه جوری زندگے کن که
اگه خواستے گوشیٺ رو بدے
دستِ امامٺ دستاٺ نلرزه از شرم✋🏻
همین الان مےتونے گوشیٺ رو بدی⁉️
#امامزمانشرمندهایم💔
#پروفایل
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_و_دوم
💖به روایت امیرحسین💖
الان دقیقا یک ساعته که خیره شدم به سقف اتاق و فکر کنم فقط 20..30 بار
🌷آهنگ🎶 ارغوان🌷 رو گوش کردم.
آره منم از بچگی #باراهنمایی_های_پدرم
💚خادم این تبارمحترم💚 بودم ولی الان
چی؟😣
چرا بابا عشقی رو که خودش بهم یاد داده، عشقی که خودش با بند بند وجودش به قلب تزریق کرده رو درک نمیکنه ؟😥
چرا درک نمیکنه که این عشق الان به پسرش بال و پر داده؟
👈تنها راه آرامش صحبت با معبوده. نماز شفع میخوانم به سوی قبله عشق قربه الله.✨
.
.
واقعا سبک شدم.😊
#نماز شب همیشه برای من #منبع_آرامش بود.
تصمیم گرفتم کاری که حاج آقا گفت رو انجام بدم ، کاری که همیشه برام نتیجه مطلوب داشت ؛
👈همه چیز رو میسپرم به خدا و خودم هم در کنار توکل تلاش میکنم ولی بدون نگرانی و ناراحتی ؛👉
چون وقتی چیزی رو میسپری به خدا اگه بابتش نگران و ناراحت باشی یعنی به خدا اعتماد نداری.
وقتی معبودم گفته از تو حرکت از من برکت جای هیچ شک و گمانی نبود ، باید به برکتش توکل میکردم.....😊☝️
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_و_سوم
💖به روایت از حانیه💖
این خوددرگیریه آخرش هم کار دستم میده. هوووووف. مامان دیشب گفت فردا میخواد بره خونه خاله مرضیه اینا و منم گفتم که میام.الان موندم که چرا گفتم میرم ؟
واقعا به خاطر یه تعارف فاطمه😕برم بگم بعد از 7.8 سال سلام.
اونم چی با این تیپی که اصلا خانواده اونا قبول نداشتن. 😐
البته الان اوضاع یکم بهتر شده بود ولی بازم بلاخره حجابم کامل کامل که نبود. در یک تصمیم آنی دوباره تصمیم گرفتم که نرم.😅
_ ماااامااان. مااامااان.من نمیام.😵
مامان_ دیگه چی؟ مگه من مسخره توام؟ به فاطمه گفتم که تو هم میای بچه کلی ذوق کرد. اجباری در کار نبود ولی وقتی بهشون گفتم که میای، باید بیای.
_ولی...🙁
مامان_ ولی نداره. میدونی بدم میاد حرفمو عوض کنم..😐
.
.
همون مانتویی و روسری که گرفته بودم بایه شلوار پاکتی مشکی و البته برعکس همیشه فقط و فقط یه رژ کمرنگ تیپم رو تکمیل کرد.
یک ساعت بعد ماشین 🚕جلوی در کرم رنگ خونه فاطمه اینا ایستاد.
خاطره های بچگیم اگرچه محو و گمرنگ ولی برام زنده شد ،،،،،
💚هئیت های محرم ،
💚دسته های سینه زنی که ماهم پدرامون رو همراهی میکردیم،
💚مولودی ها ؛
همه و همه تو این کوچه و تو این خیابون بودن ، خاطره هایی که ناباورانه دلم براشون تنگ شده بود.
به خودم که اومدم،
تو حیاط بودم و بغل پر مهر فاطمه. آروم خودم رو کنار کشیدم و به یه لبخند اکتفا کردم و بعد هم خیره شدم به خاله مرضیه تو چهارچوب در شیشه ای بالای پله ها وایساده بود و با همون لبخندی که صمیمیت و مهر توش موج میزد به ما نگاه میکرد؛
الان من باید ذوق کنم و سریع برم بغلش کنم ، ولی نمیدونم انگار که اعضای بدنم تحت فرمان خودم نبود
✨و به جای اینکه به سمت خاله مرضیه برم کشیده شدم به سمت چپ حیاط یعنی در حسینیه.✨
تقریبا 7.8 سالم بود که پارکینگ این آپارتمان 3 طبقه که خیلی هم بزرگ بود به حسینیه تبدیل شد و از اون سال هرسال دهه اول 🏴محرم🏴 اینجا مراسم بود.
یه در کرکره ای ساده بود که بسته بود و توش معلوم نبود.رو به فاطمه گفتم
_اینجا هنوز حسینیس؟😊
فاطمه هم متعجب😟 از اینکه به جای سلام و علیک با مامانش اول رفتم سراغ حسینیه و دارم سراغش رو میگیرم آروم جواب داد
_آ....ره
.
.
به محض ورود فاطمه دستم رو کشید و به سمت اتاقش برد
و منم فقط فرصت کردم خیلی سریع و گذرا نگاهی به پذیرایی بندازم.چیزی از مدل قدیمی خونشون به خاطر نداشتم و فقط میدونستم که نوسازی کردن.
اتاق فاطمه اتاق خوشگلی بود و حس خاصی رو به من القا میکرد؛😌حسی از جنس آرامش....😌
و این حس برام عجیب بود ؛
دیوار سمت چپ و بالای تخت یه قاب عکس خیلی شیک بود که عکس توش یه جای زیارتی بود. و روی دیوار سمت راست چند تا پوستر که معنی جملات روش برام گنگ و نامفهوم بود. پایین تخت به کتابخونه بود که طبقه اولش مفاتیح و قرآن و یه سری کتاب قطور دیگه قرار داشت و طبقه های دیگه کتاب هایی که حدس زدم باید کتابای مذهبی باش.
کنار کتابخونه هم میز کامپیوتر بود که روی اون هم یه تابلو کوچیک بود که روش به عربی چیزی نوشته شده بود.
با صدای فاطمه دل از برانداز کردن خونه برداشتم و به سمت تخت که روش نشسته بود ، برگشتم.
فاطمه_خوب بیا بشین اینجا تعریف کن
ببینم.😊
و بعد به روی تخت جایی کنار خودش اشاره کرد.کنارش نشستم و گفتم
_ چیو تعریف کنم؟😅
فاطمه_ همه این 10.11 سال رو. همه این 10 سالی که قید دوست صمیمیت رو زدی نامرد.😕
_ همشو؟😉
فاطمه_مو به مو☺️
_اومممم.خب اول تو بگو.😌
فاطمه_ حانیه خیلی دلم برات تنگ شده بود.😢
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#ادامهیقسمت_سی_وسوم
این جمله مصادف شد با پریدنش تو بغل من و آزاد کردن هق هق گریش.😭
_ فاطمه، چی شدی؟؟😢
فاطمه_ کجا بودی نامرد؟کجا بودی؟😢
آروم از بغلم کشیدمش بیرون سرش رو انداخت بالا. دستمو بردم زیر چونش و سرشو اوردم بالا.
_ فاطمه. به خاطر من گریه میکنی؟ آره؟😟
فاطمه_ به خدا خیلی نامردی حانیه.چند بار با مامان اومدیم خونتون ولی تو نبودی.کلی زنگ زدم، هربار مامانت میگفت خونه عموتی یا با دوستات بیرونی.حتی یک بار هم سراغی از من نگرفتی.😒😢
_ قول میدم دیگه تکرار نشه.حالا گریه نکن. باشه؟😊
فاطمه_ قول دادیاااااا🙁
_ چشششم.😍🙈
با لبخند من فاطمه هم لبخند زد و گفت
_چشمت بی بلا آبجی جونم.😍
با تعجب پرسیدم
_آبجی؟؟؟😳
فاطمه
_اره دیگه.از این به بعد ابجیمی☺️.
_اها از لحاظ صمیمیت و اینجور چیزا میگی؟
فاطمه خندید و گفت
_اره دیگه.حالا این ابجی خانم ما افتخار میدن شمارشون رو داشته باشیم؟😉
_ بلی بلی.اختیار دارید.😌😄
.
.
بعد از دوساعت و کمی مرور خاطرات و گفتن از این چند سال گذشته، مامان امر به رفتن صادر کرد.
بلاخره با کلی تهدید فاطمه که اگه زنگ نزنی میکشمت و اگه دیگه نیای اینجا من میدونم و تو خداحافظی کردیم.😄😁
.
.
_ مامان. میشه شما رانندگی کنید.
مامان _ باشه.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_و_چهارم
💖به روایت حانیه💖
_هوم؟😴
یاسمین_هوم و.....بی ادب بگو جونم.
_ یاسی حوصله داریا. صبح زود زنگ زدی آدمو بیدار کردی توقع جونم هم داری؟
یاسمین _ از کی تا حالا ساعت 11/5 صبحه زوده؟ زود حاضرشو بیایم دنبالت بریم
بیرون.😕
_ کجا؟😟
یاسمین _ پنج دقیقه دیگه حاضریا.بای
✨وای. اگه الان با این مانتو برم که مسخرم میکنن بچه ها.😕
اگرم نرم که.....
#بیخیال_بزارمسخره_کنن_بهتراز_تیکه_های_این_آدمای_هوس_بازه….😏✌️
تصمیم داشتم به جای اینکه خودمو #برای_همه عرضه کنم بزارم #همه_حسرت_دیدن زیبایی هام رو داشته باشن. 😌
فقط باید بعدا میرفتم چند دست دیگه مانتو و شال میگرفتم.👌 ✨
سریع دست و صورتمو شستم و همون مانتو و روسریم رو پوشیدم و رفتم دم در.
دقیقا همزمان با باز کردن در ماشین نجمه جلوی در ترمز کرد.🚗
نجمه_این چیه؟😐
_ چی؟😊
نجمه_ عاشق شدی؟😕
_تو دهات شما ادم عاشق میشه باحجاب
میشه؟😄
یاسمین _فکر کنم عاشق بچه بسیجیه شده که باحجاب شده.😁
_ ببند بابا. حالا از کجا میدونی بسیجی بوده؟ 😅
شقایق_خب حالاحرف نزن بیا بالا.😐
یاسمین جلو و شقایق عقب نشسته بود. طبق معمول همشون شالاشون کلا افتاده بود😕 و البته کلی هم آرایش💄 داشتن.
😒دقیقا تیپ قبلی خودم.😒
نشستم پیش شقایق و نجمه راه افتاد.💨🚗
شقایق_خب حالا بتعریف.😐
_ چیرو؟
شقایق_قضیه با حجاب شدنتو دیگه.
_ به این نتیجه رسیدم که با حجاب #امنیتم بیشتره.دیگه کمتر بهم تیکه میندازن، بعدشم چرا من باید زیبایی هام رو #حراج کنم برای
همه؟😏😌
یاسمین_ اینا حرفای امیرعلیه نه؟😠
_اره. راهنمایی های اونه. و واقعا هم به نظرم درسته. 👌تا حالا اینجوری به حجاب دقت نکرده بودم تازه در کنار این ، ندیدی اون پسره هم فکر میکرد ما از خدامونه که بهمون تیکه بندازن.
نجمه_حرف مردم برات مهمه؟😕
_ نه ولی نجمه #تنهابرداشتی که میشه از ظاهر ماها کرد #تشنه_توجه_بودنه. بعدش هم اصلا اگه اون آقا و دوستاش واقعا گشت بودن، حالا مامان بابای من هیچی، جواب مامان و بابای خودتونو چیجوری میخواستید بدید؟ تو که خاله های حساس من و مامان خودتو که میشناسی.
شقایق_ بیخیال فعلا😐
نجمه_ موافقم😕
.
.
نجمه_ خب رسیدیم بپرید پایین.
واای عاشق پارک⛲️ آب و آتش بودم. وقتی پیاده شدیم یکم که به اطرافم دقت کردم
احساس کردم #نگاه های بقیه نسبت به من رنگ #احترام گرفتن و دیگه از اون نگاه های پر شهوت و چشمک ها خبری نبود. 😌 یه حس خاصی داشتم همون احساس #ارزشی که امیرعلی ازش حرف میزد.
نجمه_ بچه ها بیاید بریم بشینیم رو اون صندلیا
_ بریم
.
.
یاسمین_ تانی تو برو پشت شقایق وایسا.
_ اه. یه ساعته دارید عکس میگیرید پاشین بریم بابا. خسته شدم.😬
شقایق _ضدحال. چته تو؟ تازه دوساعت هم نیست که اومدیم.🙁
_ خسته شدم بابا. هی عکس عکس عکس.
یاسمین_ راست میگه بیاید بریم .
داشتم میرفتم به سمت ماشین 🚗که صدای زنگ گوشی متوقفم کرد.
دیدن اسم فاطمه روی گوشی؛ نمیدونم چرا ؛ ولی لبخند رو مهمون لب هام کرد.
_ جونم؟😊
فاطمه_ سلام خانووم.خوبی؟؟؟☺️
_ مرسی تو خوبی؟
فاطمه_ فدات شم. به خوبیت. حانیه من دارم میرم کلاس ، تو هم میای باهم بریم شاید دوست داشته باشی؟
_کلاس چی؟😟
فاطمه_ببین حلقه صالحین بسیجه. کلاس خوبیه.😊
_نه بابا. بیخیال. حالا بعدا یه روز باهم قرار میزاریم میریم پارکی جایی.
فاطمه _ باشه عزیزم. فعلا....
_ بای😊
_یاعلی....☺️
💛💛💛💛💛💛
درقلب من انگار کسی جای تو را یافت
اما افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کردهـ....
💛💛💛💛💛💛💛💛
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
enc_16865281338548942838757.mp3
3.17M
اونیکهقیمتیهاشکعزاته...🍃
بانوای: مسعود پیرایش
#مداحی #محرم
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
enc_16297146318479055108703.mp3
8.87M
اگهدیرکردیغشکردهمادرهدیگه...🖤
بانوای: جواد مقدم
#مداحی #محرم
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
_Hamed Zamani Ft Abdolreza Helali - Emam Reza1 (128).mp3
6.01M
پنجرهفولادتودوایهرچیدرده...🕊
بانوای: عبدالرضا هلالی و حامد زمانی
#امام_رضا #پنجرهفولاد
✨https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313